دیروز تجربهی عمیق، جالب و عجیبی داشتم..
قضیه از چند هفته پیش شروع میشه... وقتی که وحید توی کلاس گفت با کلاس 4شنبهها دارن میرن سنگ نوردی (اردوی عملی دورهی "جنگجو" از سفر قهرمانیشون) و این برای اولین باره که اتفاق میفته و ....
یکی دو هفته پیش، قبل از تموم شدن دورهی "نابودگر" ما، صحبت از یه اردو برای ما شد که نابودگر رو بصورت عملی تمرین کنیم و دیروز روزی بود که هماهنگ شدیم و رفتیم تو دل تجربه :)
محل اردو، غار بورنیک اطراف روستای هرنده تو جادهی فیروزکوه بود.
من 5 صبح بیدار شدم، 5:15 سوار ماشین پدرام شدم و دقیقا آنتایم (ساعت 5:30) دم اتوبوس بودیم. با اتوبوس نزدیک 2.5 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم به روستا و حرکتمونو شروع کردیم..
ساعت 9 راه افتادیم
1ساعت پیاده روی توی برف
1ساعت صعود از تپه تا دهانهی غار (همراه با لیز خوردن بچهها :دی)
نیم ساعتی استراحت کردیم
نزدیک نیم ساعت توی غار پایین رفتیم...
کلاس ژرف رو توی تالار 2 برگزار کردیم :))
مدیتیشن و غیره
سرما
برگشتن و ناهار
ساعت 8:30 هم تقریبا همون میدون آرژانتین تهران بودیم :)
نکتههای مسیر برگشت مسافت زیادی که لیز خوران پائین اومدیم و خستگی و خیس بودن مفرطی بود که توی تنمون و لباسامون وجود داشت :))
اما الآن میخوام دستآوردهایی که توی این سفر داشتم و خیلی برام ارزشمند و عمیق بودن رو بنویسم که یادم نره:
موضوع انشا: «همهی چیزهایی که در زندگیام دارم اما آنها را نمیخواهم»
به نام خدا
ما همگی در زندگی خویش چیزهایی داریم -موقعیتها، عناوین، داشتههای فیزیکی، روابط، وظایف و...- که از داشتن آنها راضی و خشنود نیستیم و همیشه دعا میکنیم کاش چوب جادویی وجود داشت و من را از شر این اتفاقات رها میکرد...
اما ما در کتابهای تاریخ اشخاصی داریم که همهی چیزهایی که داشتند را دوست داشتند و یا شاید همهی چیزهایی که دوست داشتند را داشتند!
من اما هنوز به آن درجه از عرفان نرسیدهام که همهی چیزهایی که دارم را دوست داشته باشم و یا شاید به آن درجه از قدرت نرسیدهباشم که همهی چیزهایی که دوست دارم را داشته باشم!!
ولی به هر حال، به قول یکی از این بزرگان روانشناسی (که نامش را به خاطر ندارم و حال گشتن دنبال نامش را هم در زمان نوشتن این انشاء پیدا نکردم)، آن انسانها، افقی هستند که به انسان جهتی برای حرکت میدهند و قرار نیست به یکباره تکامل شویم! خوب است همواره به سمت تکامل پیش برویم :)
من در درجهی اول، رشتهی دانشگاهیام را دوست ندارم و در حال انصراف از این رشته هستم.. کنکور ارشد روانشناسی را ثبتنام نموده و به بدست آوردن رتبهای خوب و ثبتنام در دانشگاهی خوب در این رشته امیدوارم.
من جنس رابطهام با پدرم را دوست ندارم و چند سالی میشود که در تلاش برای بهبود این رابطه هستم و اندک اتفاقهای مثبتی هم در این زمینه رخ داده است.
من تعدادی از لباسهایم را دوست ندارم و آنها را کم میپوشم و منتظر رسیدن سال جدید هستم تا آنها را به فقرا و نیازمندان اهدا کنم :)
من خانهای که در آن زندگی میکنم را دوست ندارم و از هدفهایم پیدا کردن هماتاقی و اجاره کردن یک خانه (حداقل به مدت یک سال) است!
من حتی یکی از ویژگیهایم را (تنبلی و بی انگیزگی) دوست ندارم ولی هنوز کار جدیای در این زمینه نکردهام :(
خب دیگه از حالت انشا در بیایم :))
در مجموع، من چیزهای زیادی ندارم که نخوامشون... این بخشیش از اینجا میاد که کلا چیز زیادی ندارم :)) اما بخشیش هم از تلاش زیادی میاد که توی این سالها برای رسیدن به جایی که واقعا دوست دارم و حقم هست انجام دادم :)
امید برای روزی که هممون تا حد خوبی چیزهایی که داریم رو دوست داشته باشیم و چیزهایی که دوست داریمو داشته باشیم :)
------------------------------
پ.ن.1: اگه اشتباه نکنم تمرینی بود که دکتر شیری توی یکی از فایلهای صوتیش داده بود...
پ.ن.2: اگه بالایی اشتباه باشه نتیجتا میشه تمرینی که دکتر شاهرضا توی کلاس ژرف بهمون داده :))
پ.ن.3: به سبک انشاءهای راهنمایی ^_^
پیش نوشت! : ادامهی دورهی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری و دورهی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری شماره 2 که اون موقع وقتشو نداشتم یادداشت کنم :)
--------------------------
-----------------
پ.ن.: اگه کسی خواست پکیجش رو بخره شدیدا پیشنهاد میشه!
پ.ن.2: https://www.tavangary.com/self-confidence/
اول بار که به گمانم با او مواجهه شدم، روز میرفت که به نیمه نشیند..
در میان نشخوار فلسفه و در جستجوی نقطهی کور! آری همان نقطهای که به دید ناید..
از همان نقطه وارد شد... چونان میهمانی ناخواسته، نه تاب حضورش را داشتم و نه آماده برای همرهی.
وجودم به لرزه افتاد و نگاهم تماما فریاد، پنجه در پنجهی حریفی شدم که همآوردش نبودم و تاب سنگینیاش را نداشتم.
زمان به شماره افتاده بود! تمنای فرصت می کردم: اکنون نه، اکنون نه! پس میزدمش تا دیگر بار و دیگر بار بازیابمش...
نمیدانم چه شد که ازو خلاصی یافتم -یا او از من-.
از پس آن روز، عمیقا دریافتم در کُنهِ زندگیِ ما، چیز دیگری جاریست دوشادوش زندگی همراه همیشگی ماست. نه او از زندگی جداست و نه ما از او...
در اندک مواجههی با او تازه تازه حقیقت خودم بر خودم روشن شد.. بودی که به غفلت رفته بود..
آنی نبودم که فکر میکردم! هر آنچه بود، خیالات و اوهام بود.. نه از خود شناختی داشتم و نه از زندگی... زرخرید عادتهایم شده بودم -در هیاهوی بسیار برای هیچ-
آرام آرام مرده بودم بی آنکه بدانم.. ره به بیراهه رفته بودم.
نه حرف لحظهها را فهمیده بودم، نه راز فصلها را...
زندانی زندان خود بودم.
در فصل نو، به شکرانه، با سلامی دوباره آغوش باز کردم و عفو را بر خویش جاری ساختم و در رعایت و صلح با خویشتن خویش، آرام آرام به جبران برآمدم...
جبران محبتهای ناکرده، لبخندهای بر لبان نیامده...
آموختم که در توقف کوتاه این جهان به آن جهان، تنها حقیقت است که رهایی میبخشد،
آری!
هر مرگ اشارتیست به حیاتی دیگر
مرسی که هستید....
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (نورین)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (خودم ^_^)، بدون دستکاری "من" :)
از آذر کمتر از آبانم راضیم، ولی ناراضی هم نیستم واقعا!
برگزار کردن مسابقهی ACM و آشنا شدن با یه سری ورودیهای جدید اتفاق خوب آذر بود :) ولی یه سری دغدغهی خیلی جدی باعث شدن که نتونم اون لذتی که باید رو ببرم از اتفاقای این ماه..
کلاس ژرف هم که قربونش برم کل پستهای ماه آذر منو به خودش اختصاص داد :)) نوش جونش!
پیش به سوی دی..
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟
آرام آرام، سردی از پاهایم شروع شد و رسید به دستها و سرم؛ در حالی که خود را نظاره میکردم و توان حرکت بدنم را نداشتم
گرمی دستهای عزیزانم را بر روی تنم حس میکردم... ولی تأثیری نداشت، گرما زود محو میشد
چه اشکهایی که بر روی تن سردم ریخته میشد.. نالهها را میشنیدم، تنم سنگین و سنگینتر شد.. میخواستم از دستهایم تکیهگاهی بسازم، زمین را چنگ بزنم و خود را بلند کنم اما دریغ از یک تکان... بلندم کردند روی دستها من را بردند مسیری که میرفتیم بسیار طولانی بود و ناشناخته. ترسیدم.. صدای خش خش برگهای پاییزی زیر پاهایشان، موسیقی دلنوازی بود که تا عمق وجودم را فرا گرفت. ترسم کمتر شد.
تصویرهای زندگیم تک به تک به نحو عجیبی پررنگ شد.. صدای کودکیم را شنیدم! خندهها، گریهها، خواستنها، غصهها، شادیها، غربتها، تنهاییها، دوستیها، عشق، عشق، عشق.....
سردی خاک مرا در بر گرفت، در آغوشش آرام گرفتم..
او را پذیرفتم؛ در او و با او شدم.. در دانههای درونم فرو رفتم. عجب لحظهی سبزی را تجربه کردم! سبز شدم، روییدم، رشد کردم، شکوفه دادم.. برگهایم نوازش نسیم، نور و گرمای خورشید، لطافت باران و شبنم صبحگاهی را میزیست. شکوفه دادم و گلهایم در شکوه شیرینی فرو رفت.. تک به تک میوههایم از خامی به پختگی رسید با لحظه لحظهی بودنهایم لذتی ناب چشیدم...
زندگی سیبی است. گاز باید زد با پوست
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی، فاصلهی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمدهایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟
هیچ!
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (فهیمه مشتری)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
در سوگ خود نشستهام
در سوگ تمام لحظههایی که نیستم، نبودهام...
در حفرهای تاریک، فشرده، از پا فتادهام
در چاه افسوسِ لحظاتی که با تو نگذراندم..
در سوگ همهی مهربانیهایی که نثار نکردم، گذشتهایی که دریغ کردم
در سوگ لحظههایی که به جای کودک، جلاد بودهام.
در سوگ همهی آگاهیای که از شرایط تو و از ادراکت از دنیا نداشتم
در سوگ همه همدردیها و همدلیهایی که با تو نداشتم...
چرا دنیا را از چشم تو ندیدم؟؟ از چشم هیچ کس ندیدم! مگر از چشم خود دیدم؟!
در سوگ حامیِ درونِ خود نشستهام که ستمگرانه زیسته.
زیرِ بارِ رخوتِ منی نشستهام که همواره در جستجوی خویشتنِ خویش، از این منزل به آن منزل، از این شهر به آن شهر ملال زاییده
و چه بیشتر از دلتنگی نصیبش شده؟
من سالها تنها بودهام، اما گریزان از تنهایی! کی، کجا تنهایی را در آغوش کشیدم؟
سفر، راه فرارم بود؛ منزلِ بیراهه، سرابم بود...
اضطرابِ مرگ، جسمم را به چاه فقدان میکشد و اضطراب زندگیِ نزیسته، روحم را به یغما میبرد.
چنین است که مرگ برای من اتاقکی تاریک و مشوّش زاییده..
مردابِ ترس از تنهایی و غم و اندوه را اشک و بغض هم تبخیر نمیکند!
نومیدانه بر دیوارش تکیه دادهام..
به مرگ که فکر میکنم حالت تهوع می گیرم
من که با تمام وجود مست بودم از حضور و غرق لذت میشدم از شراب زندگی چه چیزی را نزیستهام؟ کجای راه را اشتباه رفتهام؟ کدام خواب و خیال را پس زدم؟
هستی، برکتی بود که بیمنّت هر منزلش را میزیستم
چه خوش خیال!!
پس این وهم به کجا میکشد مرا؟
اما خیال نبود!
من غرق زندگی بودم و زیستنم را دوست میداشتم
حتی جرات دارم این زندگی را بارها زندگی کنم! :)
اما این بار در همین مسیر، و با همین آدمها بیشتر "زن" خواهم بود
مهربانتر..
صبورتر..
آرامتر..
چنان که زندگی در من جریان یابد.
بذرهای رشد و شکوفایی و خرد را امیدوارانهتر میکارم،
انگار اگر بذری به مهر بنشانم، آسودگیِ خیال درو میکنم.
مهر، رشد میزاید و رشد را پایانی نیست حتی اگر من نباشم! :)
عشاق میمیرند ولی عشق زنده میماند
نور، وه که چه شورانگیز است این نور
مرا از گور بیرون میکشد
خوب میدانم که از زندگی طلبکارم
نیک میدانم که هنوز خود را به ثمر نرساندهام
خوب میدانم که شادی و رشد را زیستن همواره دغدغهام بوده...
این بار، اما بیشتر مینویسم... ریسمانهایی میسازم که با مرگِ جسمم، ارواحِ زندگانِ نازیسته را از گور بیرون بیاورد.
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (مرضیه)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
حرکت به سوی یک ناشناخته... تجربه نکرده بودمش... با این شکل و شمایل و با این رسمیت!
منو یاد اون تصادف لعنتی انداخت... حسش کردم... رفتنم رو... بازم مامان اومد تو ذهنم... و یاد تووووو.... دوباره مثل اوندفعه...آخه دغدغه تاب نیاوردنش رو داشتم... با نبودنم و ندیدنم نمیتونست کنار بیاد... دوباره میشکنه......
کاش هیچوقت نمیفهمید که نیستم... کاش میتونستم بهش زنگ بزنم و بگم مامان من رسیدم... خیالت راحت باشه... مثل دفعه قبل...
اطرافم پر از فرشته بود.. فرشتههای زن و مرد... مگه میشه فرشتهها هم مرد باشن؟! ولی من ادعا میکنم که دیدم... تازه! فرشته مادر و دختر هم دیدم... مگه فرشتهها زاد و ولد میکنن؟!! نمییدونم!!!!
حال دلم خوبه... چون به اندازهی خودم همیشه بودم و بهترین خودم بودم... بقیش مهم نیست :)
مثل یه نوزاد که ساعتها از آغوش گرم مادرش دور مونده، اولش گریه داشتم و بیتابی میکردم... مامان اون پتو گُل گُلیه رو کشید روم... پتو رنگی رنگیه... زرد، قرمز...
تمام وجودم از امنیت پر شد :) گرمم شد... آروم شدممم......
خودم رو ول دادم تو بغلش و سرم رو گذاشتم روی نرمترین جای تنش... گرمای تنش پیچید تو وجودم! همه چی عالی بود... فکر میکنم اینجا همون بهشت موعوده... دیگه دغدغهای نداشتم... میخواستم غرق تنش بشم... چه حس قشنگیه.....
احتیاج به استراحت داشتم... دروازهها بسته شدن... داشت خوابم عمیق میشد...
خواب دیدم که پوست انداختم... شفافِ شفاف شدم... چه جالب! نور از تنم عبور میکرد..
خواب دیدم ما رو بریدند و به کارخانهی چوب بُری بردند.. آنکه عاشق بود پنجره شد... آنکه بیرحم، چوبهی دار... و آنکه تنبل، تختی برای خوابیدن...
از من اما، پلی ساختند برای عبور... و پنجرهای برای عاشقی، و چوبهای برای آویختن، و تختی برای آرمیدن، و هیزمی، در دل سرمای جانکاه زمستان...
آری کالبد هستی از من و من از کالبد هستیام...
آری این منم، مِیای ناب، جاری در تن و رگهای آن دخترک رقاص :)
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (رضا مسیح)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
در دل خاکِ سرد آرمیدهام،
احساس مى کنم ذرات وجودم در خاک پراکنده مىشوند و مىبینم که هزار چهره و صورت، هزارِ دگر بر خواهد رُستن و من در خودم چرخ خواهم زد و در این چرخه، خودم را باز خواهم شناخت و باز خواهم زیست،
و با این احساس تنم آرام مىگیرد.
خودم را وا مىسپارم به زمینى که اکنون گرم است، چرا که همیشه دوست مىداشتم جسمم را پس از مرگ هدیه کنم به زندگان...
ریشه هاى درخت همجَوار عجب موهبتىست!
صداى پرندگان و خش خش برگ زرد درختان با من سخن مىگویند..
خودم را در ذره ذرهى عالمِ هستى زنده مىبینم... خودم را در تک تک موجودات جارى مىبینم... هستى و نیستى من در هم آمیخته!
حس عجیبیست!!
هزاران تکه شدهام هر تکهام رهسپار جایى و موقعیتى، هر بار متولد میشوم و در شکلى متفاوت سربر مىآورم.
کار من زیستن و زیستن است .
باران شدم، بر خاک باریدم، سبز شدم.
مىخواستم پرواز کنم، پرنده شدم!
ماهى شدم، در قعر اقیانوسها شنا کردم!
زنى شدم که با عشقش، جانش، مىپروراند و به بار مىنشاند...
زندگى از من و در من هزاران هزار بار زاده شده و در این تو در توىِ هزارلا، خودم را مىیابم و باز مىشناسم.
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (شیرین دادگر)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
تا شقایق هست زندگی باید کرد. تا صدای خش خش برگها، بازی های کودکانه ماکیان، افتان یک خزان، دست های گرم یار، طبیعت عریان، تا زندگی هست، زندگی باید کرد.
مرگ، در عین رعبانگیزی، شانههایت را همراه جاذبه زمین میکند. قسمتی میشود از این چرخهی حیرتانگیز طبیعت.
دهشتانگیز است همچون سست شدن دست و پا، جاری شدن سیل اشک ها و حالا آرامشی عمیق، آرامشی از جنس "زیستن"!
مرگ واقعی جان کندن است. همانطور که ترک عادات، ترک ادوار مختلف زندگی و ورود به دوره جدید در ابتدا بسیار دشوار است. لحظه ورود به قبر نیز اشکها جاری و سرازیر میشوند، بعد آرام آرام حس همدلی و آرامش. درست مثل ترک عادت و مرگ یک دوره، ابتدا دردناک با چاشنی اشک، و بعد به مرور رضایتی از جنس متفاوت...
سختی و جان کندن و در نهایت لحظه فرود یک برگ پاییزی، لحظه عشق.
لحظه خشم، دشنام، جنگ بیدلیل، رقابت واهی، یک نفس عمیق، نفسی از جنس یادآوری و همان لحظه فرود برگ پاییزی، لحظه تواضع و فروتنی و در نهایت لحظه بازیهای کودکانه ماکیان..
مرگ
این زشتِ زیبا....
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (پدرام شیرخانی)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
معمولا وصیتنامه رو در دنیای رویی مینویسن، اما حالا من اینجام، دنیای زیرین، درست جایی که باید باشم، حالا که مردم میتونم به درستی از مرگ صحبت کنم.
دارم میبینم، بیشتر و بهتر از هر وقت دیگه، چشمی نیست، اما میبینم، موجودات کوچیکی رو میبینم که به طرفم میان و به بدنم بوسه میزنن، با هر بوسه، خودم رو در وجودشون میبینم؛
دست چپم، دست چپم انگار ریشه شده، یا شاید هم با ریشه درخت کنارم پیوند خورده، از سر انگشتهام آب رو بالا میکشم، تا مچ دست و ساعدم؛
بعد به بالاتر، به دنبال مسیر آب نگاه میکنم، قلبم رو میبینم که در برگی از درخت میتپه، و گوشهام در شاخه دیگه که صدای آواز عاشقانه پرندهای رو میشنوه؛
چشمهام رو میبینم که خوراک کبوتری میشه و من باهاش میرم بالا، بالا و بالاتر، حالا دارم از اون بالا جریانی رو در پایین میبینم، عشق رو میبینم، زندگی رو میبینم که از نقطه نامعلومی زیر خاک داره به اطراف پخش میشه،
خودم رو میبینم، ذرات وجودم رو که عاشقانه نثار طبیعت میشن،
بعد با خودم میگم، چرا مرگ رو نمیخواستم؟ چرا ازش فرار میکردم؟
مرگ یعنی جور دیگر شدن، دقیقا مثل کنار گذاشتن عادتهایی که داره لحظه لحظهمون رو ازمون میگیره، مرگ یعنی تغییر، مرگ یعنی تبدیل؛
مرگ یعنی انقدر عاشقم که میرم و بستر میشم برای دیگری، که باشه،
فقط یک چیز میتونم بگم، به تمام و کمال زندگی کردن، و به تمام و کمال مردن؛
وقتی زمین انقدر عاشقانه برای ما میمیره و زنده میشه، ما هم برای زمین، برای دیگری، برای خودمون، عاشقانه زنده شدیم و میمیریم و باز زندگی، مرگ، و زندگی دیگر و مرگ دیگر...
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (کیانا توسلی)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
تجربهی هزاران هزار سال زندگى بود،
من خاک بودم، درخت بودم، پرنده بودم، من آن غواص ته اقیانوسها، دانشمند ستارهشناس، ستارهاى که مىشناختش
من خاکستر آتشفشان، من باد بودم، بادى که خاکستر را از سرزمینى به سرزمین دیگر میبرد تا خاکِ آن درختى باشد که باز منم..
من همهی هستى ام و مرگِ من، زندگىِ من است،
از شکلى به شکلى و از جایى به جاى دیگر در جریانم...
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (شیرین دادگر)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
عزیزانم!
------------------------
پ.ن.1: واقعا شهودی نداشتم که وصیتنامه چه شکلیه :" شما به بزرگی خودتون ببخشین :))
پ.ن.2: تمرینمه خب!
پ.ن.3: این سه تا پست هم که اینجا و اینجا و اینجا لینک دادم بهشون وصیت-طور هستن.. دوستشون دارم :)
از آبانم راضیم!
تجربههای خوبی داشتم توش، رشد درونی نسبتا خوبی هم کردم توش... البته درمورد این آخری میشه گفت برداشت کارهاییه که چند ماه اخیر دارم میکنم، اما بالاخره تو آبان بود که فهمیدم راضیم :)
پیش به سوی آذر...
-------------------
پ.ن.1: واای از آذر!