تراوشات یک ذهن زیبا... شماره هفتم :)
- پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۱۱ ب.ظ
صدای ممتد طبیعت... کم شدن صدا! انگار دور میشه... سکوت...
مرگ تدریجی یک صدرا... رهایی.. رهاییای ترسناک! رهاییای ناخواسته!
انگار هیچی رو نمیشه انتخاب کرد! انگار هیچوقت نشد اونی بشه که میخواستم...
اما من باز هم به عادت دست و پا زدم.... دست و پایی مذبوحانه! تلاشی برای زیستن زندگی نزیسته... تلاشی برای قدم برداشتنی قهرمانانه... تلاشی برای زیستن خودم!
همه چیز توی ذهنم مرور میشه..
مادرم؛ چقددر دلم براش تنگ میشه :" برای لبخندش، صداش، رابطهی دوستانهی قشنگمون 3>
پدرم؛ آره! پدرم.. چقددر دلم میخواست دوستت داشته باشم! چقددر میخواستم باهات بخندم، بغلت کنم، کنارت لذت بردن از دنیا رو تجربه کنم :" چقدددر میخواستم باهات دوست باشم :|
فرزانه...... چقدر دلم میخواست زندگی کنیم :/ اون لحظههای شادمون رو میخواستم فریز کنم و همیشه داشته باشمش.. حتی الآن بعد مرگ! چقدددر بهت مدیونم :" شادی بهترین سالهای عمرم رو، رشدم رو، همراهیتو... چه تجربه هایی که میتونستیم با هم بکنیم..... نشد! :/ دوست داشتم ازت عذرخواهی کنم... همه چیزو جبران کنم...
اما خودم! کند بودم یه جاهایی و بخاطر همین کند بودنه چیزای باارزش زیادی رو از دست دادم :| اما رشد کردم و در مجموع از چیزی که هستم راضیم :)
دوباره صدا! صدای ممتد طبیعت... سرمای خاک.. آروم آروم برمیگرده همه چیز!
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (خودم ^_^)، بدون دستکاری "من" :)
- ۹۷/۱۰/۰۶