آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

بخشی از یک چت دوستانه :)

هر انتخابی که می‌کنی و هر نتیجه‌ای که داره و هر جایی که الآن توی زندگیت هستی، انتخابی بوده که نیاز داشتی بکنی تا نتیجه‌ای رو ببینی که نیاز داشتی ببینی تا جایی باشی که نیاز داشتی باشی تا رشدی که باید بکنی رو بکنی...

انتخاب‌های ما بالاخره یا آگاهانه هستن یا ناخودآگاه (یا بخشیش آگاهانه‌س و بخش دیگه‌ایش رو که ما نمی‌دونیم ناخودآگاهه..)

و اگه ناخودآگاه رو طبق چیزی که یونگ میگه فرض کنیم، خیلی هوشمنده! تو رو توی مسیری میندازه که اذیت شی (تا جایی که تحملشو داری) و ناچار باشی از رشد کردن :)

من خیلی آدم مذهبی‌ای نیستم، ولی قرآن هم همچین چیزی داره که "شما رو به بیشتر از چیزی که تحملشو دارین آزمایش نمی‌کنیم و..."


کلا داستان اینه که ما موجودی انتخاب‌گر هستیم، درست! انتخاب‌هایی که می‌کنیم از درستیشون اطلاعی نداریم، قبول! انتخاب‌هامون برامون مسئولیت میارن، اینم درست!!

اما ما به واسطه‌ی انسان بودنمون ناچاریم از انتخاب!! :)

دوست خوبم! بیا و این حقیقت رو بپذیر و ازش درست استفاده کن :) (به جای اینکه هی از مسئولیت انتخاب‌هات فرار کنی و انتخاب کنی که آدمای دیگه برات انتخاب کنن و ....)


-------------------------------------

پ.ن.1: همین الآن یهویی :)))

پ.ن.2: حیفم اومد این حرفای گهربارم رو تو بلاگم شاره نکنم :دی :پی

اردوی عملی ژرف :)

دیروز تجربه‌ی عمیق، جالب و عجیبی داشتم..

قضیه از چند هفته پیش شروع میشه... وقتی که وحید توی کلاس گفت با کلاس 4شنبه‌ها دارن میرن سنگ نوردی (اردوی عملی دوره‌ی "جنگجو" از سفر قهرمانیشون) و این برای اولین باره که اتفاق میفته و ....

یکی دو هفته پیش، قبل از تموم شدن دوره‌ی "نابودگر" ما، صحبت از یه اردو برای ما شد که نابودگر رو بصورت عملی تمرین کنیم و دیروز روزی بود که هماهنگ شدیم و رفتیم تو دل تجربه :)


محل اردو، غار بورنیک اطراف روستای هرنده تو جاده‌ی فیروزکوه بود.

من 5 صبح بیدار شدم، 5:15 سوار ماشین پدرام شدم و دقیقا آن‌تایم (ساعت 5:30) دم اتوبوس بودیم. با اتوبوس نزدیک 2.5 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم به روستا و حرکتمونو شروع کردیم..

ساعت 9 راه افتادیم

1ساعت پیاده روی توی برف

1ساعت صعود از تپه تا دهانه‌ی غار (همراه با لیز خوردن بچه‌ها :دی)

نیم ساعتی استراحت کردیم

نزدیک نیم ساعت توی غار پایین رفتیم...

کلاس ژرف رو توی تالار 2 برگزار کردیم :))

مدیتیشن و غیره

سرما

برگشتن و ناهار

ساعت 8:30 هم تقریبا همون میدون آرژانتین تهران بودیم :)


نکته‌های مسیر برگشت مسافت زیادی که لیز خوران پائین اومدیم و خستگی و خیس بودن مفرطی بود که توی تنمون و لباسامون وجود داشت :))

اما الآن می‌خوام دست‌آوردهایی که توی این سفر داشتم و خیلی برام ارزشمند و عمیق بودن رو بنویسم که یادم نره:

  • فهمیدم که بعضی وقتا که آستانه‌ی ذهنیم (که همیشه جایی عقب‌تر از آستانه‌ی جسمی واستاده) ترمز دستی رو می‌کشه، چون توی گروه بودم و یه لیدر داشتیم که همراهیمون می‌کرد و همراهیمونو می‌خواست، می‌تونستم از اون آستانه رد بشم و ببینم که "صدرا می‌تونه جلوتر از اینا هم بره!"... به خودم قول دادم که از این به بعد خودم بشم لیدر خودم و هرجا که خواستم ترمز دستی رو بکشم، به خودم بگم "بدن درده ارزششو داره (اگه واقعا داشته باشه!).. بیا بریم جلوتر :)"
  • فهمیدم که خیلی جاها ممکنه حامیِ من جلوی حاکم وجودمو بگیره و انقدر سرمو گرم بکنه که نذاره حاکمم رو تجربه بکنم... انقدر درگیر حمایت از جلویی و عقبیم میشم که هیچوقت فرصت جلوترین و عقب‌ترین بودن رو به خودم نمیدم.
  • توی این سفر کوتاه من اولش معصوم و لوده بودم (به همه چیز پذیرش می‌دادم و شاد بودم و بقیه رو شاد می‌کردم..)، بعد حامی و جنگجو شدم (توی مسیر تپه-طورش و توی غار، پیش خودم جنگجو بودم و با مسیر می‌جنگیدم، پیش بقیه بیشتر حامی بودم و اگه کمکی یا حمایتی ازم بر میومد ایجامش می‌دادم) و توی مراقبه‌ی داخل غار اتفاقاتی افتاد که میخوام یه bullet جدا براش بذارم! :)
  • توی غار من عاشق شدم، نابودگرو دیدم، آفرینش‌گرو حس کردم و یه شمّه‌هایی ازش چشیدم، حکیم شدم و پرونده‌ی یه سری چیزها رو توی ذهنم کاامل بستم و این جمع‌بندی‌هایی که اینجا می‌خونیم برکت حکیمی بود که درونم زبان باز کرد :)
  • توی غار بود که من فهمیدم که "عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی".....
  • به دلایل مبهم و غیرمبهمی تصمیم گرفتم یه کلاس رزمی ثبت‌نام کنم... چیزی که الآن تو ذهنم هست جیت‌کان‌دوئه! یا کلا از زیرشاخه‌های کنگ‌فو.. کسی پیشنهادی داره؟ :پی

همه‌ی آنچه در زندگی دارم و نمی‌خواهمش..

موضوع انشا: «همه‌ی چیزهایی که در زندگی‌ام دارم اما آنها را نمی‌خواهم»


به نام خدا


ما همگی در زندگی خویش چیزهایی داریم -موقعیت‌ها، عناوین، داشته‌های فیزیکی، روابط، وظایف و...- که از داشتن آنها راضی و خشنود نیستیم و همیشه دعا می‌کنیم کاش چوب جادویی وجود داشت و من را از شر این اتفاقات رها می‌کرد...

اما ما در کتاب‌های تاریخ اشخاصی داریم که همه‌ی چیزهایی که داشتند را دوست داشتند و یا شاید همه‌ی چیزهایی که دوست داشتند را داشتند!

من اما هنوز به آن درجه از عرفان نرسیده‌ام که همه‌ی چیزهایی که دارم را دوست داشته باشم و یا شاید به آن درجه از قدرت نرسیده‌باشم که همه‌ی چیزهایی که دوست دارم را داشته باشم!!

ولی به هر حال، به قول یکی از این بزرگان روانشناسی (که نامش را به خاطر ندارم و حال گشتن دنبال نامش را هم در زمان نوشتن این انشاء پیدا نکردم)، آن انسان‌ها، افقی هستند که به انسان جهتی برای حرکت می‌دهند و قرار نیست به یکباره تکامل شویم! خوب است همواره به سمت تکامل پیش برویم :)

من در درجه‌ی اول، رشته‌ی دانشگاهی‌ام را دوست ندارم و در حال انصراف از این رشته هستم.. کنکور ارشد روانشناسی را ثبت‌نام نموده و به بدست آوردن رتبه‌ای خوب و ثبت‌نام در دانشگاهی خوب در این رشته امیدوارم.

من جنس رابطه‌ام با پدرم را دوست ندارم و چند سالی می‌شود که در تلاش برای بهبود این رابطه هستم و اندک اتفاق‌های مثبتی هم در این زمینه رخ داده است.

من تعدادی از لباس‌هایم را دوست ندارم و آنها را کم می‌پوشم و منتظر رسیدن سال جدید هستم تا آنها را به فقرا و نیازمندان اهدا کنم :)

من خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم را دوست ندارم و از هدف‌هایم پیدا کردن هم‌اتاقی و اجاره کردن یک خانه (حداقل به مدت یک سال) است!

من حتی یکی از ویژگی‌هایم را (تنبلی و بی انگیزگی) دوست ندارم ولی هنوز کار جدی‌ای در این زمینه نکرده‌ام :(


خب دیگه از حالت انشا در بیایم :))


در مجموع، من چیزهای زیادی ندارم که نخوامشون... این بخشیش از اینجا میاد که کلا چیز زیادی ندارم :)) اما بخشیش هم از تلاش زیادی میاد که توی این سال‌ها برای رسیدن به جایی که واقعا دوست دارم و حقم هست انجام دادم :)

امید برای روزی که هممون تا حد خوبی چیزهایی که داریم رو دوست داشته باشیم و چیزهایی که دوست داریمو داشته باشیم :)


------------------------------

پ.ن.1: اگه اشتباه نکنم تمرینی بود که دکتر شیری توی یکی از فایل‌های صوتیش داده بود...

پ.ن.2: اگه بالایی اشتباه باشه نتیجتا میشه تمرینی که دکتر شاه‌رضا توی کلاس ژرف بهمون داده :))

پ.ن.3: به سبک انشاء‌های راهنمایی ^_^

منِ ارزشمند 3

پیش نوشت! : ادامه‌ی دوره‌ی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری و دوره‌ی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری شماره 2 که اون موقع وقتشو نداشتم یادداشت کنم :)

--------------------------


به توانمندی‌هات (موضوع اعتماد به نفس)، ارزش‌هات و توقعاتت نگاه کن، تطابقشون بده و بدون کمال‌طلبی منفی کاری که باید رو انجام بده...
بین خوش‌بینی و بدبینی، یه نقطه هست به اسم واقع‌بینی... پیداش کن

اعتماد به نفس محصول حرفای گنده نیست! محصول کارهای گنده‌ی واقعیه..
خط پایه‌ت رو پیدا کن (خطی که از اینجا به بعد رو باید شروع کنی بسازی...)
توقع از کسی نداشته باش! آدما کاری نمی‌کنن برات... یا نمی‌تونن، یا نمیخوان، یا هرچی!! بازنده نباش! مثل مبتدی‌ها شروع کن، ادامه بده و پاش واستا...

ساختن امریست قدم به قدم و نیاز به وقت داره...
هررر کار و تجربه‌ی درست حسابی‌ای که کردی رو همین الان بنویس.. (ملاکها: خودت، تعریف بقیه، نگاه واقع بینانه (حال خودت باهاش خوبه یا نه؟))
خودتو توی نقطه‌ی رسیدن به هدفت تصور کن.. ببین حالت خوبه توش؟

به زمان و قدم بعدی متمرکز باش... یه سری کارا دیر انجام بشن حروم میشن..

به ما قبولانده شده که زشتیم، بدبوییم و ...
واقعیت اینه که زیبایی ظاهر به سلیقه ست.. ولی سیستم مغزیمون دستکاری شده که خودمونو زشت ببینیم.. که بفروشن!!

بدن ما ارزشمنده
جان ما هم ارزشمنده...
اولویت‌هامون رو گم نکنیم!

نظام ارزشیت چیه؟ چی بد و خوب زندگیتو تعیین می‌کنه؟
شغل خوب چیه؟ شغلی که زندگی روزمره‌ت رو تامین بکنه و احساس قدرت بهت بده، بتونی خودبخودی باشی توش، موثر باشی و خودتو بتونی زندگی کنی، احساس ارزشمندی کنی توش...

با آدمایی که می‌خوای شبیهشون بشی برو صحبت کن و فضاشونو لمس کن... اداشونو تو ذهنت در بیار! ببین هنوزم دلت می‌خواد شبیهش باشی؟


-----------------

پ.ن.: اگه کسی خواست پکیجش رو بخره شدیدا پیشنهاد میشه!

پ.ن.2: https://www.tavangary.com/self-confidence/

غر، غر، غر...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تراوشات یک ذهن زیبا... شماره هشتم :)

اول بار که به گمانم با او مواجهه شدم، روز می‌رفت که به نیمه نشیند..

در میان نشخوار فلسفه و در جستجوی نقطه‌ی کور! آری همان نقطه‌ای که به دید ناید..

از همان نقطه وارد شد... چونان میهمانی ناخواسته، نه تاب حضورش را داشتم و نه آماده برای همرهی.

وجودم به لرزه افتاد و نگاهم تماما فریاد، پنجه در پنجه‌ی حریفی شدم که هم‌آوردش نبودم و تاب سنگینی‌اش را نداشتم. 

زمان به شماره افتاده بود! تمنای فرصت می کردم: اکنون نه، اکنون نه! پس می‌زدمش تا دیگر بار و دیگر بار بازیابمش...

نمی‌دانم چه شد که ازو خلاصی یافتم -یا او از من-.


از پس آن روز، عمیقا دریافتم در کُنهِ زندگیِ ما، چیز دیگری جاری‌ست دوشادوش زندگی همراه همیشگی ماست. نه او از زندگی جداست و نه ما از او...

در اندک مواجهه‌ی با او تازه تازه حقیقت خودم بر خودم روشن شد.. بودی که به غفلت رفته بود..

آنی نبودم که فکر می‌کردم! هر آنچه بود، خیالات و اوهام بود.. نه از خود شناختی داشتم و نه از زندگی... زرخرید عادت‌هایم شده بودم -در هیاهوی بسیار برای هیچ-

آرام آرام مرده بودم بی آنکه بدانم.. ره به بی‌راهه رفته بودم.

نه حرف لحظه‌ها را فهمیده بودم، نه راز فصل‌ها را...

زندانی زندان خود بودم.


در فصل نو، به شکرانه، با سلامی دوباره آغوش باز کردم و عفو را بر خویش جاری ساختم و در رعایت و صلح با خویشتن خویش، آرام آرام به جبران برآمدم...

جبران محبت‌های ناکرده، لبخندهای بر لبان نیامده...

آموختم که در توقف کوتاه این جهان به آن جهان، تنها حقیقت است که رهایی می‌بخشد، 


آری!

هر مرگ اشارتی‌ست به حیاتی دیگر


مرسی که هستید....




----------------------------

پ.ن.1: بعد از تجربه‌ی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربه‌ی یکی از بچه‌های ژرف (نورین)، بدون دست‌کاری من :)

پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...

تراوشات یک ذهن زیبا... شماره هفتم :)

صدای ممتد طبیعت... کم شدن صدا! انگار دور میشه... سکوت...
مرگ تدریجی یک صدرا... رهایی.. رهایی‌ای ترسناک! رهایی‌ای ناخواسته!
 
انگار هیچی رو نمیشه انتخاب کرد! انگار هیچوقت نشد اونی بشه که میخواستم...
اما من باز هم به عادت دست و پا زدم.... دست و پایی مذبوحانه! تلاشی برای زیستن زندگی نزیسته... تلاشی برای قدم برداشتنی قهرمانانه... تلاشی برای زیستن خودم!
 
همه چیز توی ذهنم مرور میشه..
مادرم؛ چقددر دلم براش تنگ میشه :" برای لبخندش، صداش، رابطه‌ی دوستانه‌ی قشنگمون 3>
پدرم؛ آره! پدرم.. چقددر دلم میخواست دوستت داشته باشم! چقددر میخواستم باهات بخندم، بغلت کنم، کنارت لذت بردن از دنیا رو تجربه کنم :" چقدددر می‌خواستم باهات دوست باشم :|
فرزانه...... چقدر دلم میخواست زندگی کنیم :/ اون لحظه‌های شادمون رو میخواستم فریز کنم و همیشه داشته باشمش.. حتی الآن بعد مرگ! چقدددر بهت مدیونم :" شادی بهترین سالهای عمرم رو، رشدم رو، همراهیتو... چه تجربه هایی که میتونستیم با هم بکنیم..... نشد! :/ دوست داشتم ازت عذرخواهی کنم... همه چیزو جبران کنم...
 
اما خودم! کند بودم یه جاهایی و بخاطر همین کند بودنه چیزای باارزش زیادی رو از دست دادم :| اما رشد کردم و در مجموع از چیزی که هستم راضیم :)
 
دوباره صدا! صدای ممتد طبیعت... سرمای خاک.. آروم آروم برمیگرده همه چیز!
 

 

----------------------------

پ.ن.1: بعد از تجربه‌ی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربه‌ی یکی از بچه‌های ژرف (خودم ^_^)، بدون دست‌کاری "من" :)

 

جمع‌بندی آذر

از آذر کمتر از آبانم راضیم، ولی ناراضی هم نیستم واقعا!

برگزار کردن مسابقه‌ی ACM و آشنا شدن با یه سری ورودی‌های جدید اتفاق خوب آذر بود :) ولی یه سری دغدغه‌ی خیلی جدی باعث شدن که نتونم اون لذتی که باید رو ببرم از اتفاقای این ماه..

کلاس ژرف هم که قربونش برم کل پست‌های ماه آذر منو به خودش اختصاص داد :)) نوش جونش!


پیش به سوی دی..

تراوشات یک ذهن زیبا... شماره ششم :)

از جمادی مردم و نامی شدم

وز نما مردم به حیوان برزدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟


آرام آرام، سردی از پاهایم شروع شد و رسید به دستها و سرم؛ در حالی که خود را نظاره می‌کردم و توان حرکت بدنم را نداشتم

گرمی دست‌های عزیزانم را بر روی تنم حس می‌کردم... ولی تأثیری نداشت، گرما زود محو می‌شد

چه اشک‌هایی که بر روی تن سردم ریخته می‌شد.. ناله‌ها را می‌شنیدم، تنم سنگین و سنگین‌تر شد.. می‌خواستم از دست‌هایم تکیه‌گاهی بسازم، زمین را چنگ بزنم و خود را بلند کنم اما دریغ از یک تکان... بلندم کردند روی دست‌ها من را بردند مسیری که می‌رفتیم بسیار طولانی بود و ناشناخته. ترسیدم.. صدای خش خش برگ‌های پاییزی زیر پاهایشان، موسیقی دلنوازی بود که تا عمق وجودم را فرا گرفت. ترسم کم‌تر شد.


تصویرهای زندگیم تک به تک به نحو عجیبی پررنگ شد.. صدای کودکیم را شنیدم! خنده‌ها، گریه‌ها، خواستن‌ها، غصه‌ها، شادی‌ها، غربت‌ها، تنهایی‌ها، دوستی‌ها، عشق، عشق، عشق..... 

سردی خاک مرا در بر گرفت، در آغوشش آرام گرفتم..

او را پذیرفتم؛ در او و با او شدم.. در دانه‌های درونم فرو رفتم. عجب لحظه‌ی سبزی را تجربه کردم! سبز شدم، روییدم، رشد کردم، شکوفه دادم.. برگ‌هایم نوازش نسیم، نور و گرمای خورشید، لطافت باران و شبنم صبح‌گاهی را می‌زیست. شکوفه دادم و گل‌هایم در شکوه شیرینی فرو رفت.. تک به تک میوه‌هایم از خامی به پختگی رسید با لحظه لحظه‌ی بودن‌هایم لذتی ناب چشیدم...


زندگی سیبی است. گاز باید زد با پوست  

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی، فاصله‌ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی، آب‌تنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده‌ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می‌گردد؟

هیچ!



----------------------------

پ.ن.1: بعد از تجربه‌ی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربه‌ی یکی از بچه‌های ژرف (فهیمه مشتری)، بدون دست‌کاری من :)

پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...