آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

نگاه می‌کنم...

نشستم و دارم آهنگ می‌شنوم و نگاه می‌کنم...


نگاه می‌کنم

یه اتوبوس، آدمای نشسته و ایستاده... همشون توی حداقل یه چیز مشترکن! دغدغه‌های کوچیک و بزرگی که از چشماشون پیداست... انقدر زیاده که نمی‌تونن بپوشوننش و داره از حدقه‌ی چشمشون بیرون میزنه!

چشممو می‌بندم و نگاه میکنم

بدنی که خسته‌س، تو ناحیه‌ی کمر و پایین‌تر درد مزمن رو به افزایشی پیداست.. عرق‌هایی که دارن روی پوست سر می‌خورن و میرن تا به یه تیکه پارچه برسن و خیسش کنن... پایی که توی کفش داغ داره ذق ذق میکنه...

چشمامو باز می‌کنم و نگاه می‌کنم

یه جوون که داره با آهنگی که از هندزفریش پلی میشه خیلی ریز هد می‌زنه... از چی می‌ترسه؟ نگاه مردم؟ این نگاه مگه چقدر سنگینه که هیچ‌کدوممون نمی‌تونیم تحملش کنیم و بخاطرش سنگینی سانسور کردن خودمونو انتخاب می‌کنیم؟!

چشممو می‌بندم و نگاه می‌کنم

یه دشت سبز، یه دریاچه‌ی فیروزه‌ای سمت راستش و یه جنگل افرا سمت چپش... تلالو غروب خورشید پاییزی روی دریاچه، خنکای نسیمی که از سمت دریاچه داره میاد و بوی شوری دریاچه رو با خودش میاره...

چشمامو باز می‌کنم و نگاه می‌کنم

رد آب روی شیشه‌های اتوبوس... مگه بارون زده؟ کولرهای بی‌رمقی که دارن زور می‌زنن تا یخورده این مردم گرمازده رو خنک کنن... ولی مگه داغ دل آدما هم با این چیزا خنک میشه؟ دوتا دوست که روی صندلی‌های جدا از هم نشسته بودن، حالا میرن کنار هم می‌شینن... یاد صدرا می‌افتم که توی همین مسیر دانشگاه تا میدون انقلاب ما هم توی اتوبوس همین چلنج‌های ساده رو داشتیم :)) یاد برنا، یاد پونه، آرش، میلاد، عرفان، یاسی و کیاوش، بنیامین و سارا، سهند، مَمّد، حسین، توتیا، زهرا، رامتین، بیژن (منیژه نداشتیم هیچ‌وقت :دی).... اینا تازه صمیمیاشون بودن که الآن نیستن! خیلیای دیگه هم جاشون توی این لیست خالیه...

چشممو می‌بندم و گوش می‌دم

میون این‌همه سرگردونی، اومدم تو قلب تو مهمونی

بی‌ستون قلبمو می‌کندم، شکل خنده‌هات شدم، می‌خندم

چشمات از صدتا غزل بهتر شد، خنده‌هات غنچه ولی پرپر شد

ای گل بهارم، دشت لاله‌زارم، قلب داغ‌دارم، سنگ بی‌مزارم

درد موندگارم، روز ناگوارم، زخم بی‌شمارم، زهر روزگارم.....


چشمامو باز می‌کنم

هیچی نمیبینم! هیچی ارزش دیدن نداره! هیچی نگاهمو جذب نمی‌کنه! به من چه که "فروشگاه لوازم خانگی ترصفی" تو خیابون دماونده؟!

چشممو می‌بندم

هیچی نمی‌شنوم! یه وقتایی هیچی ارزش شنیدن نداره! به من چه که "هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم"؟!


ای باد سبک‌سار، مرا بگذر و بگذار.....

داستان یک مرد 2

سی و نه!

سی و نه روز چقدر زود گذشت!


در مراقبه‌ی روز چهلم بود... چشمش رو باز کرد.. منظره‌ی جنگل پیش روش هنوز براش تازه بود! با این‌که هر روز اون رنگ‌بندی سبز و آبی رو پیش چشمش داشت، هنوز حریصانه با نگاهش می‌خواست همه‌ی اون جنگل و مه صبح‌گاهیِ روی کوه‌ها و ابرهای توی آسمون رو ببلعه....


با این‌که همیشه موهای بلندی داشت، توی این چهل روز به حدی رسیده بود که دیگه می‌تونست موهاش رو ببنده... ریش مشکی و حناییش بلند شده بود و خودش هم کمی لاغرتر...

چشماش عمقی پیدا کرده بودن که تا قبل از این سراغ نداشت! عمقی به اندازه‌ی دنیایی که به چشم دیده‌بود....


چشمش رو باز کرد و جنگل سبز و آسمون آبی رو با سیگار و قهوه‌ش سر کشید.. آخرین پاکت سیگاری بود که براش مونده بود، اما دیگه آخرین روزش توی این جنگل هم بود :)

دلش نمی‌خواست این دوره تموم بشه، اما از همون روز اولی که به اینجا اومده بود می‌دونست که یه روز باید این خلوت رو "هم" ترک کنه.. حالا دیگه نگاهش به شهر و شلوغیش فرق کرده بود... دیگه مرد شده بود! می‌تونست توی همه‌ی هیاهوی شهر، خودش رو گم نکنه...


توی این چهل روز، تونسته بود همه‌ی تجارب جوانی پیر رو هضم کنه و اونا رو با انرژی جوانی جوان مخلوط کنه....

حالا دیگه نه یک! هزار بود....

معصومیت از دست رفته‌ش رو پس گرفته بود

می‌تونست به زخم‌هاش، زخم‌های گذشته و آینده‌ش، خوش‌آمد بگه

یاد گرفته بود از شمشیری که از پدر بهش به ارث رسیده بود استفاده کنه

با خودش به صلح رسیده بود و بخاطر همین صلح می‌تونست از خودش و دیگران حمایت کنه

جستجوهای زیادی کرده بود و با این بخش وجودش هم دیگه غریبه نبود

عاشق مسیرش و همه‌ی هستی‌یافتگانِ درون مسیرش بود

و دیگه قدرت اینو پیدا کرده بود که چیزهای تاریخ مصرف گذشته رو کنار بذاره و این‌طوری جایی برای زایش چیزهای تازه باز بکنه......


آره!

حالا دیگه نه یک! هزار بود.. و داشت آروم آروم حاکم زندگی خودش میشد.... توی این چهل روز داشت به هارمونی‌ای بین این هزاران بخش وجودش می‌رسید..


چشمش رو باز کرد و سبزی جنگل و آبی آسمون رو سر کشید... سیگارشو روشن کرد و یه پک عمیق بهش زد... چشمش رو بست و همراه با بیرون دادن دود سیگار لبخند شد....

فریاد زد "من، خود زندگی هستم".....


-----------------------------------

پ.ن.1: مراقبه‌ی شهر خاموش کیهان کلهر، سری دوم..

انتخاب رشته، انتخاب آینده..

همین الآن انتخاب رشته کردم!

اولین باریه که توی عمرم برای انتخاب رشته استرس داشتم و برام ترتیب دانشگاه‌هایی که می‌زدم مهم بود!

حتی اولین باری بود که توی عمرم مجبور می‌شدم بیش از 3-4 تا رشته انتخاب کنم!!

تا قبل از این، هم توی کارشناسی هم توی ارشد، اولین رشته‌ای که انتخاب کرده بودم رو قبول می‌شدم...


کارشناسی: مهندسی کامپیوتر - نرم‌افزار دانشگاه صنعتی شریف (رتبه 21)

کارشناسی ارشد: مهندسی کامپیوتر - الگوریتم دانشگاه صنعتی شریف (رتبه 7)


ولی این دفعه رتبه‌م به اون خوبی‌ای که عادت داشتم نشد! "بد" هم نشدا! ولی تهران قبول نمی‌شم خب.... (رتبه 725)


این دفعه 34 تا رشته و دانشگاه انتخاب کردم!

می‌دونم که هرچی پیش بیاد و هرجا قبول بشم خیرم توی همونه.... من کار خودمو کردم، حالا وقت اونه که نتیجه رو رها کنم و بقیشو به دست کائنات بسپرم :)


مرسی!


---------------------------------

پ.ن.1: از سری نوت‌های عجله‌یی (نه بخاطر اینکه عجله دارم! بخاطر اینکه هیجان دارم! نمی‌تونم بشینم یه جا :دی)

پ.ن.2: بعد از مدت‌ها "دانشگاهی‌جات" نوشتم :)

داستان یک مرد

محکم بغلش کرده بودم


//داشت برام از تلخ‌ترین داستانی که تا اون لحظه شنیده بودم می‌گفت..//


دیگه جونی نداشتم تا با آتیش و گلوله‌هایی که گاه و بی‌گاه از هر طرفی بهمون حمله می‌کردن بجنگم و از خودم و اون دفاع کنم.. فقط می‌تونستم بدنم رو سپر کنم براش و تا آخرین لحظه‌ای که زنده‌ام سعی کنم آسیبی نبینه....

نفهمیدم چی شد! یه صدای مهیب... یه موج انفجار... پرت شدیم به لبه‌ی پرتگاه...

غلت خوردیم و غلت خوردیم تا اینکه با پاهام خودمو به یه تیکه سنگ محکم کردم... اون آویزون شده بود و فاصله‌ش تا مرگ، دست‌های من بود...

تا جایی که توان داشتم محکم نگهش داشتم... نمی‌تونستم بالا بکشمش :'( فقط نگهش داشته بودم و بهش می‌گفتم "نترس! نجاتت میدم"... اون اصلا تقلا نمی‌کرد و با این جمله‌ی من لبخند زد....

لبخندش بهم جون داد 3> هرچی توان تو بدنم داشتم جمع کردم و برای آخرین بار تلاش کردم تا از پرتگاه بکشمش بالا.....

اما........


آخرین تیرِ خشمِ مادرِ زمین، یه مار بود... بازومو نیش زد.. به چشم می‌دیدم که سمّش داره توی بدنم پخش میشه... دست‌هام سست شده بودن.. سست‌تر از قبل... حتی پاهام....

اشکم جاری شد.. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم :( ضعف مردش رو به چشم دید... با اشک‌هام می‌جنگیدم تا بتونم چهره‌ی زیباش رو ببینم... برای آخرین بارها..


//صداش توی چند کلمه‌ی آخر رو به سکوت رفت.. چند لحظه بعد، وقتی تونست دوباره به خودش مسلط بشه ادامه داد//


تونستم! //با لبخندی تلخ..//

چهره‌ی زیباش توی پستی و بلندی‌های روزگار پیر شده بود، چند تار سپید مو هم این هارمونی رو تکمیل کرده بودن... اما هنوز چشم‌های سبز و مهربونش روح بزرگ و قشنگش رو منعکس می‌کردن...

اشک‌های من، آخرین تیر کائنات برای اون بودن... خودشو کشید بالا، لبمو بوسید و تمام سم رو از بدنم خارج کرد.. دست‌هام سبک شدن!!

فریاد زدم "نهههههه!!! خداااااا!!!"


//اشکش جاری شد.. اشک من هم :'( چند دقیقه بعد دوباره شروع کرد//


برای چند ساعت هیچ اراده‌ای برای ادامه‌ی زندگی نداشتم....

بارون شدید شد و آتیش رو خاموش کرد.. فریاد زدم "لعنتی!!! نمی‌تونستی چند ساعت قبل بباری؟!!"

بی‌هوش شدم... با صدای زوزه‌ی گرگ‌ها دوباره به هوش اومدم... شب شده بود، بدون نور ماه و حتی یه ستاره! بدون شراره‌ای از آتیشی که ما رو نابود کرده بود....

دوباره صدای زوزه‌ی گرگ‌ها! از پایین پرتگاه میومد..

بازم به خواب رفتم...

حوالی ظهر بود که بیدار شدم و به سمت جایی که زندگیمو گم کرده بودم حرکت کردم... رسیدم به پایین پرتگاه.. هیچی!!

تنها چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که گرگ‌ها خورده بودنش و بارون هم رد خون رو شسته بود.... نمی‌دونستم از گرگ‌ها متنفر باشم یا متشکر..... فقط دلم می‌خواست که من هم اون پایین می‌بودم و خورده می‌شدم!


//باز هم سکوت... می‌خواستم زودتر بقیه‌ی داستان رو هم بشنوم... اما به سکوتش احترام گذاشتم و صبر کردم تا خودش آماده بشه.... بلند شد که بره!! دو جمله‌ی دیگه گفت و رفت//


ازم نپرس چی شد که هنوز زنده‌م! نتیجه‌ش رو ببین!!


//رفت! رفت و منو با سرگیجه‌ای تموم نشدنی تنها گذاشت... "نتیجه‌ش رو ببین"! نتیجه‌ی زنده بیرون اومدنش از اون ماجرا این بود که دیگه چیزی نمی‌تونست اونو از پا در بیاره... دیگه هیچ حادثه‌ای نمی‌تونست ناامیدش کنه :)

نتیجه‌ش من بودم! پسری جوان که بخشی از داستان زندگی پدرش رو شنیده بود و داشت آماده می‌شد تا ادامه‌ی این داستان رو با دست‌های خودش بنویسه، و به قلم خودش روایتش کنه....//


آتش و خون، مرد مجنون

زندگی ادامه دارد

مرد عاشق، مرد ناکام

زندگی ادامه دارد

اسب وحشی، آب جاری

زندگی ادامه دارد

مرد پخته، مرد آرام

من، زندگی هستم :)


--------------------------

پ.ن.1: تمام تصاویر، از مراقبه‌ای با آهنگ شهر خاموش کیهان کلهر آمده و بنده هیچ دخل و تصرفی در آن نداشته‌ام!

چشم‌هایش

از وقتی یادم میاد "چشم‌ها"ی آدما برام اِلِمان خیلی معنی‌دار و مهمی بوده...

حتی از قبل اینکه بفهمم کتاب "چشم‌هایش" مال بزرگ علویه..!

حتی قبل از وقتی که بدونم کتابی به اسم "چشم‌هایش" وجود داره..


تو اتوبوس واستادم و دارم به مردم نگاه می‌کنم...

یه لحظه نگاهم به چشم یه پسر بچه میفته و میرم توی دنیاش :)

دنیای بچگانه با دغدغه‌های ساده و نگاه ساده‌ش به دنیا... خیلی ساده.. خیلی خیلی ساده...

از شدت سادگیش کلافه می‌شم، یاد جمله‌ی عیسی میفتم که توی یه کتاب خوندم

"وارد بهشت نخواهید شد تا وقتی که کودک نشوید.."


آره

ما هنوز تو هملت گیر کردیم، راه برگشتی به دن کیشوت هم نداریم... از شدت کلافگی رومو برمی‌گردونم و چشمم به چشمای یه مرد میانسال میفته

اونم توی هملتشه ظاهرا! باهاش راحت‌ترم... به این فکر می‌کنم که چه چیزی ممکنه انقدر درگیرش کرده باشه که اینجوری روح رو از چشماش پس زده...

این دفعه از حجم زیاااد هملت به ستوه میام و سرمو میندازم پایین :/


دفعه‌ی بعدی که سرمو میارم بالا چشمای یه جوون چند سال بزرگ‌تر از خودم منو جذب می‌کنه...

این یکی تو چشماش یه شوری هست... انگار که یه خاطراتی رو داره مرور می‌کنه و از مرورشون پر از شعف میشه :)


یاد این بیت میفتم:

زندگی کن حتی بی نشونه... بقیشو یادم نیست!


و یاد روزای خوب خودم میفتم...

به اینکه چقدر ازشون دورم!

چقدر دلم برای روزایی که بی دغدغه یا با دغدغه دلم خوش بود به داشتن یه فرشته تو زندگیم... به بودن تو زندگی یه فرشته..


می‌دونم که آمادگی بودن توی یه رابطه‌ی جدید رو دارم

اما همونقدر می‌دونم که دیگه نمی‌تونم به سادگی وارد رابطه با آدما بشم... ساده نیست پیدا کردن آدمی که اِلِمان‌های توی ذهن منو داشته باشه.. اِلِمان‌های معنی دار و مهم.. مثل چشم‌هایی که برام خاص باشن!


همین‌قدر بی سر و ته

همین‌قدر بی حوصله


------------------------

پ.ن.1: از بعد از کنکور روزای خاصی رو گذروندم.. اولاش استراحت مطلق بود :) بدون دقیقه‌ای مفید (از نظر اجتماعی).. کم کم دوباره سر و کله‌ی دغدغه‌های ریز و درشتی که جمع شده بودن و بخاطر کنکور بهشون نپرداخته بودم پیدا شد.. این اواخر هم که دوباره رفتم زیر سرم!

پ.ن.2: باشد که روحمون از کلافگی‌ها و خستگیامون بزرگتر بشه..

97 خود را چگونه گذراندید (با تاخیر!)

خب!

من امسالم رسما از دیروز شروع شد!! تا قبلش که سرگرمی و دغدغه‌ی روز و شبم شده بود کنکور، این هفته‌ی اخیر هم که استراحت و بیرون کردن انرژی‌های ته‌نشین شده‌ی درونم...

الآن تازه می‌خوام برنامه‌های امسالم رو مرور بکنم و دقیقشون کنم و همینجا به خودم تعهد بدم که قراره ته سال 98 چی شده باشم..


قبلش می‌خواستم ببینم پارسال چیا بهم گذشته.. که توی پست قبل نوشتمش ولی خیلی شخصی بود و رمز دار شد :))

حالا که فهمیدم 97م چه سال عجیبی بوده، که پرونده‌ی یه فصل بزرگ از زندگیم بسته شد و اپیزود اول فصل بعد هم با وقفه‌ی خیلی کوتاهی استارت خورد :|... که چه سال شلوغ و سریعی بود، که چقدر درد کشیدم و چقدر بزرگ شدم و چقدرهای دیگه...

حالا میدونم که قرار نیست 98 ساده‌ای رو پشت سر بذارم! اما همون‌قدر هم قرار نیست کم بیارم و زمین بخورم :) به لطف دوستای قشنگم، انرژی کلاس ژرفم، شخصیت کم و بیش محکمی که خودم از خودم ساختم توی این چند سال، و کمک‌های خدایی که همین نزدیکیست...


آخر سال 96 این جمله رو توی جمع‌بندی‌هام نوشتم:

در مجموع بدترین سال عمر من به بدترین پایان سال دنیا تبدیل نشد و همین جای شکر داره! به 97 امیدوارم ... سال سخت اما قشنگی می‌تونه باشه (به شرطی که سختیاشو درست حسابی تحمل کنم و پیش برم ...)

اتفاق افتاد :)

الآن هم برای ادامه‌ی 98م می‌خوام بگم که میدونم سخته، اما می‌تونم زندگیمو اون‌جوری که بخوام بسازم.. پس به پیش :)


----------------------------------

پ.ن.1: در پستی مجزا از هدفام برای 98 میگم..

97 خود را چگونه گذراندید (با تاخیر!)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید