آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۱۷ مطلب با موضوع «خودش مینویسه ...» ثبت شده است

Alternative

سلام رفقا!

 

بیش از دو ساله که فعالیت جدی‌ای اینجا نداشتم...

فکر می‌کنم این مدیوم رو بذارم برای همون گذشته بمونه! این روزها دارم توی کانال تلگرامم متن می‌نویسم.

این تغییر بستر دوتا دلیل اصلی داره. یکیش شخصیه که هیچی، دومیش اینه که ذهنیتی که این روزها داره از زبان من و با دستان من می‌نویسه، خیلی تغییر کرده...

 

توی کانال تلگرام بیشتر از ادبیات روانشناسی استفاده می‌کنم و دغدغه‌های عمومی‌تری (چیزی که توی جلسات مشاوره‌م با مراجع‌هام بهش واقف میشم) رو دارم بیان می‌کنم. بعلاوه‌ی معرفی کتاب و غیره :)

خوشحال می‌شم اونجا داشته باشمتون. قدمتون روی چشم 3>

 

https://t.me/corneliusNotes

بالا، پایین ...... بالا، پایین ......

زندگی همیشه بالا پایین داره!

برای زن و مرد، پیر و جوان، اروپایی و خاور میانه‌ای، اهل قدیم و معاصر هم فرقی نداره!

به میزانی که انسانیم و از موهبت آگاهی برخورداریم غم و شادی رو به توالی تجربه می‌کنیم....

حالا بماند که قعر نمودار سینوسی یک سری از این حالت‌هایی که بالا بیان کردم از اوج یک دسته‌های دیگه‌ای بالاتره و .....

اما حقیقتا زندگی همیشه بالا و پایین داره...

اگه اهل خاطره نویسی هستید، کافیه یه ورق به تقویم یکی دو سال اخیرتون بندازین تا به چشم ببینین چه روزهایی تو زندگیمون بودن که حالمون خیلی خوب بوده (و حتی درست یادمون ممکنه نیاد) و چه روزهایی بودن که خیلی پایین بودیم..

 

یه وقتا پیش میاد که حال جمعی آدما تو یه نقطه از تاریخ و جغرافیا دستخوش بالا/پایین شدگی میشه :)

مثل این روزای تقریبا هممون!

از فوتبال دیگه لذت نمی‌بریم، پول کافه رفتن نداریم چون درآمدها محدود شدن و تورم نامحدود، می‌خوایم یه کاری برای وضع موجود بکنیم ولی یا دستمون کوتاس، یا جرئتشو نداریم، یا جفتش، یا کشته و زندانی میشیم!!

اینجور وقتا تحت هیچ شرایطی نمیتونی "رضایت" رو توی زندگیت تجربه کنی.

دیگه حالی به آدم میمونه؟

 

عجیبه؛ اما تو همین شرایط یهو میتونه اتفاقایی بیفته که از اون لبخند واقعیامون بزنیم! هر چند تلخیِ واقعیت بیشتر از اونه که لبخنده دوامی داشته باشه، اما اگه نخوایم بی‌انصافی کنیم واقعا پیش میاد...

دیشب یکی از همون شرایطای عجیب برای من بود. کاری ندارم چی بود و چی شد، اما یه لیخند گذرا داشتم. و توی اون لحظات یاد برخی نفرات در گردش فصول کردم.....

امشب به میزان یادآوری‌های 24 ساعت پیش غمگینم. اما جنس غمش فرق میکنه! میدونین چی میگم :)

 

خواستم از تصمیمم برای پاشدن N+1 امین بار بعد از زمین خوردن N امین بارم بگم اما دستام خودشون چیزای مهم‌تری برای نوشتن داشتن انگار!

خلاصه که امیدوارم بتونم بعد از 3 ماه اغمای مطلق و تقریبا 7 ماه اغمای نسبی دوباره زندگی رو شروع کنم.

 

شب و روزتون بخیر

لطفا مراقب خودتون و خوبیاتون و اطرافیانتون باشین

نداف آزاد شد و من نه!

«نداف آزاد شد»

✴️ #محمدمحسن_نداف، فارغ‌التحصیل مهندسی کامپیوتر شریف و دانشجوی دکترای جامعه‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی که از بامداد جمعه، ۲۳ مهر در بازداشت به سر می‌برد، عصر امروز آزاد شد و تولد یک سالگی فرزندش را در کنار خانواده خواهد بود (❤️).

@shariftoday

 

نداف آزاد شد. این خبری بود که ساعتی پیش خبرگزاری غیر رسمی دانشگاه شریف اطلاع‌رسانی کرد..

نداف حدود ده روز بازداشت بود. فقط خدا می‌داند در این ده روز چه به سر خودش و نزدیکانش آمده! دردناک‌تر از آن: فقط خودش (شاید حتی خودش هم نه!) می‌داند در این یک ماه و اندی که از اعتراضات می‌گذرد چه عواطفی را تجربه کرده است...

خشم، اضطراب، غم، درماندگی، کلافگی، بی‌حوصلگی در مواجهه با کودک خردسالش، و هزاران احساس عمیق و سنگین دیگر...

این کلمات در این روزها برای همه‌ی ما آشناستن!

چرا این خبر بین همه‌ی اخبار بازداشتی‌ها و آزاد شدن‌ها برای من اهمیت بیشتری داشت؟ چون محسن نداف هم‌دوره‌ای صدرا مرادیان در مقطع کارشناسی بود.

البته ما هیچ‌وقت رفاقت و صمیمیت زیادی تجربه نکردیم، بله محسن برای من شبیه پونه و آرش نبود، ولی به هر روی یکی از دوستان من بوده و منطقی‌ست اگر خبر آزادیش برای من شادی آفرین باشد.. پس چرا الآن غمگین‌تر شدم؟!

 

ریشه‌های اولیه‌ی این تناقض را در خبر دنبال می‌کنم:

👈 نداف، دانشجوی دکترای جامعه شناسی دانشگاه شهید بهشتی

جامعه شناسی برای من "واو" نیست، اما شباهت‌هایی با رشته‌ی خودم "روان‌شناسی" دارد.

هیچ وقت مقطع بالاتر برای من ارزش نبوده.. من همیشه به دنبال انجام کار ارزشمند بودم و اگر ارشدم رو توی رشته‌ی روان‌شناسی گرفتم بخاطر این بود که برام ارزش داشت..

اما دانشگاه شهید بهشتی رو همیشه دوست داشتم از نزدیک ملاقات کنم :)

ممکنه معنیش این باشه که به محسن حسادت می‌کنم؟!

 

👈 تولد یک سالگی فرزند...

منی که عاشق بچه‌م.. منی که این روزها بخاطر شرایط مملکتم و فراتر از اون، کره‌ی خاکی که داریم روش زندگی می‌کنیم، دارم با آرزوی داشتن "فرزند خودم" مقابله می‌کنم و دارم این نیاز (بخوانید این کهن الگوی پدر شدن) را در جای دیگری و آفرینندگی به شکل متفاوتی جست و جو می‌کنم، این روزها با یاران قدیمی‌ای ملاقات کردم یا اخبارشون به دستم رسیده و متوجه شدم که عمده‌ی آنها آرزوی من را زیسته‌اند...

فکت مهمی که این مطلب را کامل می‌کند سوگی‌است که این روزها برای رابطه‌ی از دست رفته‌ام تجربه می‌کنم... تصمیم برای داشتن یا نداشتن فرزند بماند! من هنوز در مرحله‌ی قبلی آن، "یافتن مادر این فرزند" مانده‌ام!

این احساسی فراتر از حسادت به دوست است... چیزی شبیه جنگ داخلی درون روانم!

 

ممکن است فکر کنیم همین دو مورد برای غمی که در این لحظه تجربه می‌کنم کافی باشد. اما آخرین -و نه کم‌اهمیت‌ترین- مورد:

👈 نداف آزاد شد

و اولین جمله‌ای که ناخودآگاه قبل از خواندن ادامه‌ی خبر به خود گفتم: و من هنوز آزاد نشدم!

احتمالا محسن امشب یکی از آرام‌ترین شب‌های عمرش را پشت سر می‌گذارد.. اولین شب آزادی از زندان این رژیم، در آغوش گرم عزیزانت، با وجدانی احتمالا آرام از انجام هر آنچه در توان داشتی (که اگر این نبود چرا بازداشت شد؟)

اما من؟ من هنوز در زندان وجدان خودم با دستانی که با ترس، خشم و غم بسته اند اسیرم...

 

به امید روزی که خبر آزادی من‌ها را بشنویم..

زن، زندگی، آزادی

برای کسی که بیدار است می‌نویسم؛ برای کسی که خواب است اما، بهتر آنکه حرمت سکوت را نگاه دارم...

 

زن، زندگی، آزادی...

شعاری متفاوت با شعار تمام اعتراضاتی که من به چشم دیدم و در تاریخ خوانده‌ام... آرزویی برای زیستن، و نه برای مرگ

صحبت از ارزشی ازلی و ابدی -آزادی- که بالذات ارزشمند است و به غایت ترسناک.. تا آنجا که اریک فروم را به تکاپو وامی‌دارد کتابی در این مضمون بنویسد و به درستی نامش را "گریز از آزادی" بنهد...

برای اولین بار، حداقل در صد سال گذشته‌ی این مملکت، اعتراضی در مقابل ظلم و تمامیت‌طلبی حاکمان با شعار "آری"، زیست‌باد -و نه مرگ‌باد-، و آزادی خواهی -و نه گریز از آن- شنیده شد...

(جای توضیح ندارد که شعار انقلاب ۵۷، "استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی" در خودش آزادی را نقض می‌کند...)

 

اما صد حیف که این "آری" به درازا نکشید و دیگر بار با همان "نه" همیشگی آلوده شد.. این بار "نه" به یک فرد جدید و مرگ بر یک دسته‌ی دیگر از انسان‌ها...

پس فرق ما و آنها کجاست؟؟ اگر او مرگ بر شاه خواسته و من مرگ بر او بخواهم تفاوت من و او در چیست؟! مگر من، ما، از آزادی حرف نزدیم؟! این چگونه آزادی‌ای است که مرگ دیگری -به "بهانه‌"ی دشمن بودنش یا هرچه‌ی دیگر- در آن رواست؟؟ این چگونه زیستنی‌است که بر پایه‌ی مرگ بنا نهاده شود؟؟

مگر ما شیوا هستیم که مرگ و زندگی در دست او باشد؟ مگر الله هستیم که بتوانیم فارغ از خود و با فهم درست بودنِ زمانی و مکانی و تاریخی و قسمتی و حکمتی و ......... مرگ کسی را انتخاب کنیم؟ مگر ما حقی یا دانشی یا بینشی داریم که انتخاب کنیم فردی، حتی خودمان، زمان مرگش فرا رسیده است؟؟؟

مگر عیسی نگفت کسی حق دارد اولین سنگ را به آن زن بدکاره پرتاب کند که خود تا به حال هیچ گناهی نکرده است؟!! چگونه خودمان را در جای حق می‌گذاریم و دیگری، دیگران را به تمامی باطل می‌نامیم، در حدی که مستحق مرگ بدانیمشان؟!!!

بار دیگر می‌پرسم: پس فرق ما با آنها در چیست؟؟؟


به راستی که آزادی سهم‌ناک است و حق داریم که از آن گریزان باشیم....

اما اگر حرف از زیستن آزادانه در میان است، اگر این آزادی انتخاب و ارزش جمعی ماست، سخت هدف را گم کرده‌ایم....

ای کاش بیدار شویم و این بار بیدار بمانیم...

بیایید با آگاه‌تر شدن خودمان به اهداف، ارزش‌ها و رفتارمان، به اندازه‌ی یک شمع دنیایمان را روشن‌تر کنیم...

بیایید اندکی تامل کنیم: کجا در پندار، گفتار و رفتار من مرگ زاده می‌شود و از ارزش‌های شخصی‌ام فاصله می‌گیرم...

 

#آگاهی #ارزش #زندگی #آزادی #بیداری

روهای خوب مدتیه که رسیدن و موندگار شدن..

من معمولا وقتی که فشارهای بیرونی و درونی روم زیاد باشن بیشتر توی این بلاگ چیز می‌نویسم...

یعنی شما مثلا توی آرشیو بلاگ من رو اگه نگاه کنی، 80% ماه‌هایی که بیش از 10-12 تا پست توشون گذاشتم ماه‌هایی بودن که واقعا روزهای سختی رو توشون داشتم پشت سر می‌گذاشتم...

نمی‌دونم! شاید یکی از مکانیزم‌های فرارم از زخم‌های اجتناب ناپذیر زندگی این وبلاگ باشه :)

 

بگذریم....

فقط خواستم توی روزهای خوبِ زندگیم، امروز رو ثبت کنم:

صبح دیرتر از معمول بیدار شدم ولی بازم انرژیم کم بود

رفتم دم خونه‌ی عشقم

با هم رفتیم دفتر کار

اندکی کار کردم، دیدم حال ندارم

با مونا باغ کتاب رو گشتیم و چندتا کتاب شعر برای خودمون خریدیم

با چندتا از دوستا و همکارا گپ زدم

با مونا بودم

با مونا بودم

با مونا و یاسر بودم

با مونا و یاسر و عمار رفتیم جیگر خوردیم

 

نکته‌ش اینه که کار نکردم توی روزی که راندمان نداشتم؛ استراحت کردم :)

حالم الآن خوبه و آخر هفته‌ی بسیار با راندمانی رو ایشالا پشت سر می‌گذارم...

مراقبه‌ی گفت و گو با حکیم

این روها خیلی درگیر این هستم که اگه گرفتن مدرک ارشد و انجام کارهای پایان‌نامه‌م توسط خودم برام واقعا ارزشمنده، چرا اینقدر به تعویق میندازمش که به جایی برسم که خطرناک بشه برام!

این شد که با حکیمِ جان مکالمه داشتم و این شد نتیجه:

 

اگه می‌خوای تاثیرگذار باشی، اگه می‌خوای روی تعداد بیشتری آدم تاثیر بگذاری، باید بتونی روی پدرت هم تاثیر بذاری... باید بتونی روی استادت هم تاثیر بذاری... باید بتونی ACT رو ارتقاء بدی.... این والاترین صدرایی هست که می‌تونی توی 30 سالگی باشی!

می‌تونی جا بزنی.. هیچ اشکالی هم نداره؛ ولی حواست باشه که تا ابد حسرت والاتر بودن رو همراه خواهی داشت!

دانشِ تو هنوز بسیار کمتر از چیزیه که باید باشه.. تو هنوز جای زیادی برای رشد و پیشرفت داری...

به کم قناعت نکن پسر! فکر نکن نجات 5-6 نفر از تله‌های زندگیشون کار بزرگیه! البته که بزرگه، اما برای تو، با گذشته‌ای که داری و آینده‌ای که می‌تونی داشته باشی بسیار کمه!

کمتر بخواب، بیشتر کتاب بخون، کمتر وقت تلف کن، بیشتر آگاهانه زندگی کن، کمتر غر بزن، بیشتر انجام بده........

زندگی را همان‌گونه که هست، جشن بگیرید.. وقتی درک کنید هیچ کاستی و نقصی وجود ندارد، کل دنیا متعلق به شما خواهد بود....

پدرت وصله‌ی ناجوری به کائنات نیست! تصویر بزرگ رو نگاه کن و بفهم جایگاه پدرت کجاست....

زندگی رو جشن بگیر - با جهان برقص....-

خوب نبود!

خوبی؟

نپرس..!

به من نگی به کی میخوای بگی؟! :)

نمیخوام اشکمو ببینی....

اشک مال مرده! میخوام بشنومت..

اشکامم میتونی بشنوی؟

شاید نتونم بشنومشون، ولی حتما میتونم غمتو کم کنم..

کاش یه بار حق با تو نبود!

-و گریست...-

این داستان ادامه دارد....

آرامش.....

آرامشی در دل طوفان

آرامشی از جنس پختگی...

 

با اجازه دادن به رخدادها؛ همانگونه که رخ می‌دهند

و دخالت نکردن در جریان روی‌دادنشان،

فرزانگی پدیدار می‌شود. (تائو)

 

برای رفتن آمدی

نباید می‌رفتی

ماندی و

ساختی و

ایستادی و

جنگیدی و

طوفانی دیگر را پشت سر گذاشتی...

طوفان‌های دیگر انتظارت را می‌کشند...

 

شمشیر جنگجو آگاهیشه

وقتی طوفان میشه، تنها کار درست اینه که لنگر بندازی

غرق افکارت نباش، ازشون defuse بشو... وقتی توی ذهن خودت گیر بکنی، حقیقت خودت رو از یاد می‌بری.....

هر جاده‌ای دست‌اندازهای خودشو داره... اگر طبق ارزش‌هات انتخابتو کردی و وسط راهی، با اضطراب و اکراه و خستگیت کنار بیا، بغلشون کن، و به مسیرت ادامه بده

یادت نره! هیچ چیز توی این زندگی قرار نیست fair باشه! بهترین راه اینه که mindfull با آنچه که هست مواجه بشی و براش برنامه ریزی بکنی...

 

هنگامی که هیچ نمی‌کنید، چیزی ناتمام باقی نمی‌ماند. (تائو)

 

کلافگی

خشم

صاعقه

آرامش

ارزش زندگی‌ات تو را چه می‌گوید؟

 

این بار در دل ناآرامی‌ها آرامشت را یافتی

این بار در دوست‌نداشتنی‌ها دوست داشتن را بیاب

این بار در نابخشودنی‌ترین افراد بخشش را دریاب

این بار رشدی بزرگ‌تر

این بار بیشتر بشو آنچه هستی......

 

اگر می‌خواهید رستگار شوید، همچون کودکان باشید....... (عیسی)

 

از فاصله‌ی دور به تماشای خودت بنشین. یک چشم انداز وسیع، همواره از شدت مصیبت می‌کاهد. اگر به اندازه‌ی کافی صعود کنی، به ارتفاعی می‌رسی که در آن مصیبت دیگر مصیبت‌بار جلوه نمی‌کند. (وقتی نیچه گریست؛ اروین یالوم)

من: حقیقت

در دل نیازهایم حقیقتی نهفته است

حقیقتی پنهان و حقیقتی آشکار

حقیقتی پنهان از دیگران و حقیقتی پنهان از خویشتنم

حقیقت پنهان از دیگران: که قادر به بیانش نیستم

حقیقت پنهان از خویشتن: که قادر به تماشایش نیستم

 

در دل نیازهایم حقیقتی نهفته است: من

منی زخمی

منی لرزان

منی تنها

منی آزاد

 

من هیچ؛

من نگاه.....

نمی‌دانم

نمی‌دانم

تا لحظه‌ای که -ای کاش هیچ‌وقت- با چالش تو مواجه نشدم، نمی‌دانم

نمی‌دانم که چطور با آن مواجه خواهم شد

نمی‌دانم گذشتن از سلامتی چقدر سخت است

نمی‌دانم خیانت دیدن چطور حالی دارد

نمی‌دانم که یادآوری خاطرات عزیز از دست رفته ممکن است مرا با چه مواجه کند

می‌دانم، اما نمی‌دانم

می‌دانم، اما یاد ندارم

ولی خوب می‌دانم...

نه! تنها چیزی که خوب می‌دانم این است که هیچ نمی‌دانم......

رفت و آمد پر دغدغه

توی ماشین نشسته بود و داشت به چراغ‌های کوچک سفید خونه‌های اطراف جاده نگاه می‌کرد...

فکرش درگیر دغدغه‌های ریز و درشتی بود که توی اکنونِ زندگی درگیرشون بود:

مادرش

درس‌ها و دانشگاهش

آینده‌ای که آرزوشو داشت و رسیدن بهش هر روز سخت‌تر می‌نمود

کارش و آدم‌هایی که به کمکش نیاز داشتت

آرامشی که قبلا از خودش خیلی بیشتر سراغ داشت

درست و غلطی که دیگه براش خیلی واضح نبود......

رابطه‌ای که به مراقبت و حراست نیاز داشت

 

جاده از دهکده خارج شد و الآن دیگه تنها نوری که می‌تونست ببینه، نور ماه و چراغ‌های کوچک زرد و قرمز ماشین‌های جلوش بود

مدتی بود که یکی از آهنگ‌های شجریان پلی شده بود.... تازه توجهش جلب شد:

یارم چو شمع محفل است، دیدن رویش مشکل است، سرو مرا پا در گل است، بر خط و خالش مایل است...

"یار..... واقعا خوش شانسم که دل‌دارم جفا نمی‌کنه... که آرامشی که دارم رو اون هر روز داره بهم تزریق می‌کنه...."

 

توجهش به دونه‌های ریز برف که آرام و رقصان به سمت پنجره میومدن و سریع از کنارش رد می‌شدن جلب شد:

"کی برف گرفت؟! زمین هنوز سفید نشده... پس هنوز خیلی هم تو باقالیا نیستم که خیلی دیر بفهمم اطرافم چه خبره!!"

خستم از کلام قصار و راویانی که قصد می‌کنند در شفای حال من

تاریکــــــم، فردا سراغ من بیا، یک روز زیبا سراغ من بیاااا

امروز از هم گسستم، اگه بال و پر شکستم و به پرتگاه غم رسیده گام‌های من

چو غرق خاطراتم و غریق بی‌نجاتم و بی خواب و زابراهم و طوفانِ حال من

تاریکم، فردا سراغ من بیا، یک روز زیبا سراغ من بیا....

نزدیک عوارضی شده بود که با این تیکه از آهنگ اشکش شد:

با لشکر غم می‌جنگم، با لشکر غم می‌جنگم

دست می‌زنم، پا می‌زنم، دل رو به دریا می‌زنم.....

 

بیشترین چیزی که در لحظه اذیتش می‌کرد تندی کردن با عزیزش بود...

تندی‌ای که اون عزیز نیازش داشت، مثل یه سیلی که به گوش بخوره و آدمو بیدار بکنه.. وقتی خطری تهدیدش بکنه، باید با سیلی هم که شده بیدارش بکنی تا بتونه خودشو جمع و جور کنه و نجات بده....

 

با لشکر غم می‌جنگم، با لشکر غم می‌جنگم... با لشکر غم، می‌جنگم......

 

----------------------------

پ.ن.1: تصنیف ز دست محبوب، محمدرضا شجریان
پ.ن.2: فردا سراغ من بیا، علی عظیمی

رامن: ایزد آرامش و شادی ایران باستان

- امریکانو برای شما بود؟

- آآ.... بله فکر می‌کنم برای من بود!

 

نشسته بود توی کافه

یادش نمیومد دلیل اینجا اومدنش چی بود و حتی منتظر کسی بود یا نه؟!

کافه‌ی قشنگی بود :)

حیاط یه خونه‌ی قدیمی تو محله‌ی منیریه‌ی تهران، شبیه خونه‌ی مادربزرگه....

 

امریکانوش رو با شکرِ روی میز شیرین کرد و بهش خیره شد.. یه چیزایی پس ذهنش بود که یادش نمیومد! یه کار مهمی باید انجام می‌داد، ولی خاطرش نبود چی!....

اولین قلپ از امریکانوی یخ کرده‌ش رو که خورد یزن میان‌سالی رو دید که از در کافه وارد حیات شد

- خدایا چقدر آشنا و چقدر زیباست!!

انقدر به زن نگاه کرد تا بالاخره چشم تو چشم شدن، ناخودآگاه لبخند زد..

تا بیاد متوجه کارش بشه و خجالت بکشه، اون زن لبخندش رو با یه لبخند پاسخ داد :)

 

نگاهش برق خاصی داشت

ضربان قلبش بالا رفت

لبخندش زیباترین لبخندی بود که دیده بود

تمام بدنش گر گرفت......

 

زن مستقیم اومد سر میزش نشست!

شبیه فرشته‌ها بود

با اومدنش بوی خاک نم‌خورده اومد

-سه تا بویی که بیش از هر چیز دوست داشت: بوی بنزین، بوی نوزاد، بوی خاک نم‌خورده-

چشماشو بست، فقط هوا رو بوئید، همه‌ی خاطرات زیبای دنیا یه لحظه یادش اومد

یک فرشته، یک بوسه، بوی خوش یک زن، یک دوستت دارم یواش، یک عاشقانه‌ی آرام......

 

- سلام

- او! اااا... سلام

صورتش سرخ شد

- خوبی؟

- ممنونم.. شما خوبی؟

- بله :)

دوباره لبخند زیباش.... آه که چقدر آشنا بود!

- اااا ببخشید، من شما رو جایی دیدم؟

یه لحظه چشمای الماس‌گون زن برق زد

- یادت نمیاد؟

- .... سکوت

- بله، دو بار!

- واقعا یادم نمیاد بانو!

- یکیش رو نباید هم یادت بیاد :) تازه ۴ دقیقه بود که متولد شده بودی... من، تو، مادرت و ساحل دریا... 

با وجود تناقض آشکار تو حرفش، دوست داشت حرف زن رو قبول کنه... "اما آخه سن زن بیشتر از ۵۰ به نظر نمیاد! اون وقت چطور وقتی نوزاد بودم اونم اونجا بوده؟ ۷۶ سال پیش!! اصلا اون چطور خبر داره که مادرم منو کنار دریا و به تنهایی به دنیا اورد؟!"

- اسمتون چیه بانو؟

زن لبخندی زد و گفت

- دفعه‌ی دوم، ۴ سال پیش بود که منو دیدی... توی گرمای تابستون، دقیقش میشه...

- ۲۲ مرداد ۹۶؟!

لبخند

- بانو! اسمتون چیه؟

- من رامن هستم....

اشک مرد سر ریز شد

- ایزد آرامش و شادی؟! چرا وقت‌هایی حضور داری که غمگین‌ترین لحظه‌های زندگی هر انسانیه؟!

- آرامش.... مرگ؛ شادی.... چطور شادی رو معنا می‌کنی؟ من نوید شادی عمیق رو به انسان میدم، اما برای رسیدن بهش باید خودت حرکت کنی :)

- مثل من.......؟

سکوت

- حالا چی؟ قراره به آرامش ابدی برسم؟ یا باز می‌خوای شادی عمیق‌تری بهم هدیه کنی؟

- کدوم رو میخوای؟ آرامش خودت و شادی عزیزانت؟ یا برعکس؟

مرد با صدای بلند خندید

- چه کاری انجام دادم که لیاقت این انتخاب رو دارم؟

- بریم؟

سکوت

- فرصت خداحافظی دارم؟

- خودشون می‌فهمن :)

سکوت

- نمی‌دونم چطور این‌قدر آرومم....!

- بریم؟ :)

- بریم.....

 

پایان

کاری رو بکن که براش به این دنیا پا گذاشتی!

خواننده‌ی عزیز؛

به احتمال زیاد، نه من تو رو به خوبی می‌شناسم و نه تو منو!

اما می‌خوام یه چیز رو به قطعیت بهت بگم:

دنبال علاقه و passion ِ خودت برو، تاوانش رو بده، لذتش رو هم ببر :)

 

یه خلاصه‌ای از خودم برات میگم تا مطمئن بشی که کسی این حرفو بهت می‌زنه که خودش همین کارو کرده....

منم می‌تونستم مثل 80% از دوستام (Litterally 80%)، سال 96 بعد از گرفتن مدرک لیسانسم اپلای کنم و خیلی راحت برم کانادا و همون رشته‌ی کامپیوتر رو ادامه بدم و به جاهای خیلی خوبی هم از نظر اجتماعی برسم! اغراق نیست؛ من توی لیسانس 2تا مقاله نوشتم که توی مجله‌های اونور آب چاپ شدن و خیلی کارای دیگه که باعث میشد از نظر رزومه از خیلی از دوستایی پیش‌تر گفتم بالاتر بودم....

ولی به جاش انتخاب کردم که تغییر رشته بدم به روان‌شناسی و بخاطرش از خونه‌یی که توش زندگی می‌کردم به مدت 8 ماه بیرونم کردن و ........

الآن اون جایی هستم که می‌تونم به مسیری که تا این لحظه طی کردم نگاه کنم و لبخند بزنم :)

سخت بود؟ خیـــلی! یه جاهایی از شدت فشار عصبی و روانی راهی بیمارستان می‌شدم که سِرُم بزنن بهم!

می‌ارزید؟ خیــــــــــــلی!!! الآن متاسفانه تعداد خوبی از همون دوستام، دارن ازم مشاوره می‌گیرن که چطور کاری که انجام میدن رو دوست داشته باشن!! یا چیکار کنن که به کاری shift کنن که دوستش دارن؟!

 

سخن کوتاه؛

تو هم می‌تونی :)

انجامش بده...

روتین همیشگی :))

به خدا منم از گفتنِ اینکه «این روزا خیلی سرم شلوغه» خسته شدم :))))

ولی چه کنم؟! حقیقته!

برنامه‌ی روزانه‌م اینه: ساعت 9 بیداری، تا 10:30 یوگا و یک سری کارهای روتین صبحگاهی م، بعدش از خونه میزنم بیرون.. اندکی بودن و صحبت با دلبر، بعد شرکت تا بوق سگ :دی، ساعت 11 می‌رسم خونه، شام و دوش و استراحت و یک سری کارهای کوچیک و هماهنگی‌های فردای شرکت، ساعت 1-2 شب هم می‌خوابم....

این روزا دلم برای کتاب خوندن و کافه رفتن و متن نوشتن بیشتر از هر چیزی تنگ شده...

این روزا از 0 تا 10، ماکسیمم میشه 7-8 تا راضی و خوشحال بود، و من همیشه 8 تا راضی و خوشحالم :)

خسته‌م فقط یه کم... اونم می‌گذره!

شبخیر....

یک لحظه، یک نگاه، یک جرقه، یک زندگی...

نگاهت کردم

چشمام به چشمات گره خورد...

انگار خودمو توشون میدیدم

یا

به خود آمدم انگار تویی در من بود.....

دستم با نوازش موهات ذوب شد

قلبم، با ملودی کائنات.....

 

اشک شدی، اشک شدم

لبخند شدی، لبخند شدم

دختر شدی، پدر شدم

زن شدی، مرد شدم.....

 

تمام منی

تمامی که تا پیش از تو؛

نه! پیشی از تو وجود نداشت......

منی پیش از تو وجود نداشت!

من! پس از تو هم وجود ندارم....

 

تو

گیسوانت

ابروانت

چشمانت

گونه‌های زیبایت

«که حد فاصل اشک و لبخندهاست.....»

لبانت.........

تمام من این است..

 

من

ففط مرد تو ام

نه چیز دیگری.....

 

۲۸ اردی‌بهشت ۱۴۰۰، پارک پلیس تهران، ساعت ۱۰ شب، کورنلیوس :)

دل‌نوشته‌ی جدید... بدون شرح!

متنی که این نوشته به آن ارجاع دارد اینجاست

 

نوشته بودم روحم رهایی از دغدغه‌ها می‌خواد، ولی درست نبود! روحم کسی رو می‌خواست که بتونم پا به پاش -بتونه پا به پام- با هم با دغدغه‌های مختلف (که ذات زندگی هستن) مواجه بشه و دونه به دونه پشت سرشون بذاره.... یا حلشون کنه، یا هضم....

نوشته بودم روحم پروازی می‌خواد که فقط با عشق می‌تونم تصورش کنم.. یه جورایی اصلاح شده‌ی همون جمله‌ی بالا. الآن عقابی شدم که با ماده عقابِ خودش تو اوج آسمونن.... زندگی بالا و پایین داره، درست! ولی ما تو پایینش هم حتی به نسبت قبل خودمون بالاییم :)

نوشته بودم روحم نگران نبودن از مسئولیت‌ها رو می‌خواد... نگران بودم از اینکه باز بخوام و نشه (چون از قدرتم مطمئن نبودم)، نگران بودم از اینکه نکنه باز کم بیارم؟! الآن می‌دونم که "الخیر فی ماوقع" و نه که این فقط شعارم باشه (که همون موقع که متن قبلی رو داشتم می‌نوشتم این شعار رو داشتم، ولی کو نتیجه؟!)... الآن واقعا دارم این جمله رو زندگی می‌کنم... الآن هم به قدرت خودم، و هم به کائناتی که همین نزدیکیست، اعتماد دارم :)

 

هنوزم عشق برام بزرگ و عظیمه.. هنوزم در برابرش ناتوانم... و اینو دوست دارم :)

از زخم خوردن نمی‌ترسم! اما از زخمِ عشق چرا... چون دردش رو یک بار چشیدم و می‌دونم که فراتر از تحملمه.... این درست؛ ولی نکته‌ش اینجاست که کی می‌تونه جلوی منو برای بودنم با معشوق بگیره؟

 

core belief: پروازِ امن اصالت نداره!

هنوزم برام درسته :)

 

دلم برای نگاهی که هزاران جمله حرف توشه تنــــــگ شده بود، الآن دیگه نه :)

می‌خوام؛ فکر می‌کنم بتونم؛ می‌ترسم و انجامش میدم....

 

core belief: تکرار اصالت نداره! تجربه‌ی جدید می‌خوام از عشق...

تو بهم عشق جدیدی دادی....

من خیلی مسئولیت‌پذیرم و این قشنگش می‌کنه :)

 

نوشته بودم کاش می‌تونستم در لحظه از چیزی که هست لذت ببرم.. کاش از فردای دردناک نمی‌ترسیدم! نه که الآن نترسم، نه که الآن استاد ذن شده باشم، ولی به نسبت اون روزهام خیلی به اون مرحله نزدیک شدم :)

 

آقا! من می‌خوام عاشق شم چون برقِ چمامو توش گم کردم.... چون الآن دارم زندگی نمی‌کنم...

مرسی که الآن برق دارن چشمام :) مرسی که بهم زندگی دادی 3>

 

زندگی کردن: لبخند، نگاه، بوئیدن، لمس، لذت از چیزی که هست، عدم نگرانی بابت چیزی که نیست، آرامش.....

+ اینا بهشته یا زندگی؟! :)

- من بهشت رو توی همین زندگی پیدا کردم :)

 

من از تنها شدن می‌ترسم! هنوزم!.....

 

+ چرا روحت رهایی می‌خواد؟

- چون لیاقتشو داره!

+ از چی می‌خوای رها شی؟

- از فکر به نتونستن... از ترسی که فلجم کرده.... الآن ولی چیزی نیست که فلجم کنه :)

+ به توانایی‌هات اعتماد داری؟

- به تواناییهام اعتماد دارم، به کائنات هم :)

+ به خودت اعتماد داری؟؟

- بله؛ به دلبر هم :)

 

تداعی‌های عشق: صافی، روشنی، دل، نزدیکی، سکوت، صدرا، ترس، بوسه...........

عشق آب و نور می‌خواد... نورش منم، آبش نیست ولی! کویره!

تداعی‌های جدیدم: مونا، احساس، پوزیدون، طوفان، آرامش، لذت، قرمز، سبز، بنفش، لبخند، چشم‌هایش.....

تو حتی تداعی‌های عشق رو هم برام عوض کردی! :)

 

+ می‌تونی درستش کنی؟

- می‌خوام! تلاشمو می‌کنم.... :)

 

core belief: مردی که بترسه مرد نیست!

من ولی می‌ترسم؛ اما انجامش میدم.... :)

 

تشنمه........

هنوزم... :)