آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶۰ مطلب با موضوع «تکه شعرای خوب» ثبت شده است

رفت و آمد پر دغدغه

توی ماشین نشسته بود و داشت به چراغ‌های کوچک سفید خونه‌های اطراف جاده نگاه می‌کرد...

فکرش درگیر دغدغه‌های ریز و درشتی بود که توی اکنونِ زندگی درگیرشون بود:

مادرش

درس‌ها و دانشگاهش

آینده‌ای که آرزوشو داشت و رسیدن بهش هر روز سخت‌تر می‌نمود

کارش و آدم‌هایی که به کمکش نیاز داشتت

آرامشی که قبلا از خودش خیلی بیشتر سراغ داشت

درست و غلطی که دیگه براش خیلی واضح نبود......

رابطه‌ای که به مراقبت و حراست نیاز داشت

 

جاده از دهکده خارج شد و الآن دیگه تنها نوری که می‌تونست ببینه، نور ماه و چراغ‌های کوچک زرد و قرمز ماشین‌های جلوش بود

مدتی بود که یکی از آهنگ‌های شجریان پلی شده بود.... تازه توجهش جلب شد:

یارم چو شمع محفل است، دیدن رویش مشکل است، سرو مرا پا در گل است، بر خط و خالش مایل است...

"یار..... واقعا خوش شانسم که دل‌دارم جفا نمی‌کنه... که آرامشی که دارم رو اون هر روز داره بهم تزریق می‌کنه...."

 

توجهش به دونه‌های ریز برف که آرام و رقصان به سمت پنجره میومدن و سریع از کنارش رد می‌شدن جلب شد:

"کی برف گرفت؟! زمین هنوز سفید نشده... پس هنوز خیلی هم تو باقالیا نیستم که خیلی دیر بفهمم اطرافم چه خبره!!"

خستم از کلام قصار و راویانی که قصد می‌کنند در شفای حال من

تاریکــــــم، فردا سراغ من بیا، یک روز زیبا سراغ من بیاااا

امروز از هم گسستم، اگه بال و پر شکستم و به پرتگاه غم رسیده گام‌های من

چو غرق خاطراتم و غریق بی‌نجاتم و بی خواب و زابراهم و طوفانِ حال من

تاریکم، فردا سراغ من بیا، یک روز زیبا سراغ من بیا....

نزدیک عوارضی شده بود که با این تیکه از آهنگ اشکش شد:

با لشکر غم می‌جنگم، با لشکر غم می‌جنگم

دست می‌زنم، پا می‌زنم، دل رو به دریا می‌زنم.....

 

بیشترین چیزی که در لحظه اذیتش می‌کرد تندی کردن با عزیزش بود...

تندی‌ای که اون عزیز نیازش داشت، مثل یه سیلی که به گوش بخوره و آدمو بیدار بکنه.. وقتی خطری تهدیدش بکنه، باید با سیلی هم که شده بیدارش بکنی تا بتونه خودشو جمع و جور کنه و نجات بده....

 

با لشکر غم می‌جنگم، با لشکر غم می‌جنگم... با لشکر غم، می‌جنگم......

 

----------------------------

پ.ن.1: تصنیف ز دست محبوب، محمدرضا شجریان
پ.ن.2: فردا سراغ من بیا، علی عظیمی

این خانه بی‌هراس شبی را سحر نکرد

با ما شبی نبود که در خون سفر نکرد

این خانه بی‌هراس، شبی را سحر نکرد

صد در زدیم در پی یک شعله، ای دریغ!

یک دست، یک چراغ ز یک خانه بر نکرد

با آسمان هر آن‌چه دم از العطش زدیم

ابرِ کرامتش، مژه‌ای نیز تر نکرد

تنها به قدر روزنه‌ای بود همتش

مهتاب نیز کاری از این بیش‌تر نکرد

مثل همیشه فاجعه، ناگاه در رسید

آوار هیچ وقت کسی را خبر نکرد

این بار رفت رستم و اسفندیار ماند

سیمرغ نیز مکر و فسونش اثر نکرد

و آن تیر گز –به ترکش‌مان آخرین امید–

این بار اثر به دیده‌ی آن خیره‌سر نکرد

دانسته بس پدر دل فرزند بر درید

کاری که هیچ تهمتنی با پسر نکرد

شد تشت پر ز خون سیاووش‌ها ولی

یک تن به پای مردی اینان خطر نکرد

چون موریانه بیشه‌ی ما را ز ریشه خورد

کاری که کرد تفرقه با ما، تبر نکرد


حسین منزوی

می‌خواهم از تو بگویم...

بگذر شبی به خلوت این هم‌نشین درد

تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد

خون می‌رود نهفته ازین زخمِ اندرون

ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد

 

می‌خواهم از تو بگویم

تویی که غایبی، اما از من در من حاضرتری

می‌خواهم از تو بگویم

در این خلا که منم.. جهانی‌ست که تویی

می‌خواهم از تو بگویم

ای من! ای تویی که آغازِ انجام منی...

هرچه می‌کنم تویی

هرچه می‌بینم تویی....

همان که بابای طاهر گفت؛

به هرجا بنگرم، کوه و در و دشت....

 

آری!

می‌خواهم از تو بگویم:

تویی که چشمانت عمیق، آرام

تویی که موهایت چو شب، دریا

تویی که لبانت...... آه

 

ای من!

ای تویی که جای تو خالیست؛

دل می‌رود از دست عیان، جای تو خالی

ای بی‌خبر از درد نهان، جای تو خالی...

آفت زده دل همت فریاد ندارد

سردار سکوت است زبان، جای تو خالی..

 

---------------------------

پ.ن.1: دو بیت اول از سایه، دو بیت آخر از حمیدرضا آذرنگ..

پایان - یدالله رویایی

شاید این لحظه، لحظه‌ی آخر

شاید این پله آخرین پله‌ست

شاید این تن که با من است اکنون

سایه‌ای باشد از تنی دیگر،

میوه‌ای ز آفریدنی دیگر،

میوه‌ای تلخ، شاخه‌ای بی‌بر؟

 

خواستم پر دهم رکاب گریز

پشت کردم به پله‌ی پایان

تنِ من لیک، باز با من بود

لحظه‌ی آخرم گرفت عنان

که: کجا؟ بسته است راه سفر!

 

حیرتم پر گشود و نقش هراس،

بر لب آشفت طرح یک لبخند

کرکسان گرسنه -چشمانم-

طعمه از نام رفته‌ام جستند.

 

نام من سایه‌ی درختی شد

در کویر گذشته‌های سراب

چهره‌ام -بااشاره‌ی شب گیج-

روی لب بست خنده‌های خراب

 

ایستادم، تنم که با من بود،

زیر پرهای واژه رویا شد

در رگم آشیانه زد تردید

پرسشی ز آن میانه نجوا شد:

شاید این لحظه، لحظه‌ی آخر؟....

 

--------------------------

پ.ن.1: حدودای 1335

حمیدرضا آذرنگ؛ می‌خرم

گفتی احساس به یغما برده داری، می‌خرم

باغبانی و گل پژمرده داری، می‌خرم

گفتی از ترس فلک، یک عالم احساس نجیب

گوشه‌ی پیراهنت افسرده داری، می‌خرم

گفتی انگار از نبرد خویش با دل می‌رسی

نوجوان کشته‌ای بر گُرده داری، می‌خرم

گفتی از بی‌عاشقی در تیر باران غزل

یک بغل مصراع پیکان خورده داری، می‌خرم

جای فریاد و سرور کودکانه در دلت

گفته بودی عندلیب مرده داری، می‌خرم

گفتی از آن عمر سرتاسر زمستان، یادگار

بی‌نهایت شعر سرما خورده داری، می‌خرم

عمر کوتاه من و تو در حد اندازه نیست

هر چه اندوه و غم نشمرده داری، می‌خرم

 

----------------

پ.ن.1: حمیدرضا آذرنگ

شعر یا شِر؟

ندارد پای عشقِ او کسی چون من که می‌دانم

ندارد پای عشق او کسی چون من. می‌دانم!

میان خونم و ترسم که این خون، خونِ او باشد

نباشد ترسم از خویشم، که من بی او نمی‌باشم

خیالات است این عالم اگرچه چشمِ سر بیند

فروزان کن دلِ خود را که خود بینی چه می‌بینم

منم افتاده در سیلی، روم در اوج بی‌میلی

چه دانستم که این سودا بباشد از دل لیلی

 

-------------------------

پ.ن.1: روزم از حوصله‌م خارج بود! شعر مولانا رو خراب کردم :))

پ.ن.2: شعر اصلی:

ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم

که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می‌خایم

میان خونم و ترسم که گر آید خیال او

به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم

خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند

به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم

منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی

ز من گر یک نشان خواهد نشانی‌هاش بنمایم

همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره

شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم

ز شب‌های من گریان بپرس از لشکر پریان

که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم

اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید

من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم

رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش

در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم

که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی‌سوزد

و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی‌شایم

رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم

که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم

سال‌هاست که دارم می‌روم....

سال‌هاست دارم می‌روم

یعنی همه‌مان می‌رویم

هر کسی در مسیرِ خودش

هر که به سوی مرگِ خویش..

 

سال‌هاست در حالِ رفتنم

به هیچ مقصدِ مشخصی!

هر لحظه که تصور دقیقی از مقصد می‌یابم

تغییر می‌کند...

 

سال‌هاست اما

که از مسیرم راضی‌م

از چاله چوله‌هایش "بدم نمی‌آید"

با منظره‌هایش عشق می‌کنم

 

سال‌هاست خسته می‌شوم؛

استراحت می‌کنم؛

غر می‌زنم گاهی، به دوستی؛

و بااز دست به زانو گرفته بلند می‌شوم....

 

سال‌هاست که

ای کاش پنجره‌ای بود

ازینجا که منم

به آن سر دنیا؛

تو

 

ای کاش دستی داشتم

که باز کنم پنجره را

هوای تازه...

تو

 

سال‌هاست که پنجره‌ای نیست

گاه خودم در دیوارِ تنهاییِ انسان

سوراخی حفر می‌کنم... چند کلمه

گاه سوراخی می‌بینم که دیگری حفر کرده.... یک لبخند

قسم به لب‌خند...

آن هنگام که از دیدنت به لبم نشیند

لبی که مال من است

لبی که آنِ توست

که ببوسی‌ش...

 

سال‌هاست وضع من این است

و سال‌های سال وضع همین خواهد بود

مگر زندگی چیزی جز این است؟

 

----------------------------

کورنلیوس... :)

معنیِ فاصله

گاهی از فاصله‌ها

گاهی از خاطره‌ها

گاهی از هم‌همه‌ی دخمه‌ی تاریک خیال

گاهی از نیم‌نگاهِ دم تاریک غروب

گاه از این دغدغه‌ها دل‌گیرم

 

معنی فاصله را می‌دانم

معنی فاصله، خاموشیِ بی‌هنگام است

معنی فاصله، خشکیدنِ گندم‌زار است

فاصله، اشکِ غم‌اندودِ پسِ پرچین است

فاصله، خوشه‌ی افتاده ز بیداد زمین

 

کاش می‌شد ورقِ سبزِ زمین، پر می‌شد

از نسیم خنک صبح دل‌انگیز بهار

یا که با ساز قناری کَمکی می‌رقصید

باغ‌بانی که پسِ فاصله‌ها می‌خندید

 

خوش به حال دلِ باران که صمیمانه به هرجا بارید

خوش به حال گلِ خندان که به بی‌مهریِ دنیا خندید

کاش می‌شد که کمی فاصله‌ها کم می‌شد

کاش می‌شد که نگاهی ز پسِ پنجره‌گاه

سردیِ فاصله را کم می‌کرد

 

----------------------

پ.ن.1: استاد اکبر آقامیرزایی

انقراضِ قرن

قرار بود این قرنِ بیستمِ ما بهتر از قبل باشد

دیگر فرصت نمی‌کند این را ثابت کند..

سال‌های اندکی از آن باقی مانده

سلانه سلانه پیش می‌رود

نفسش به شماره افتاده...

 

از بلاهایی که قرار نبود،

دیگر بیش از حد سرش آمده

و آنچه که قرار بود اتفاق بی‌افتد

اتفاق نیفتاده است!

 

قرار بود رو به بهار باشد

و از جمله رو به خوش‌بختی.

قرار بود ترس، کوه‌ها و دره‌ها را خالی کند

قرار بود حقیقت زودتر از دروغ

به مقصد برسد!

 

قرار بود دیگر بدبختی‌هایی

مثل جنگ و گرسنگی و غیره

پیش نیایند!

قرار بود حرمتِ بی‌پناهیِ مردمِ بی‌دفاع حفظ شود

اعتماد و امثالِ آن...

 

کسی که می‌خواست در دنیا شاد باشد

با تکلیفی نشدنی مواجه می‌شود.

 

حماقت خنده‌دار نیست

حکمت شادی‌بخش نیست

امید

دیگر آن دخترِ جوان نیست

و غیره و غیره متاسفانه...

 

قرار بود خدا بالاخره به آدمِ نیکو و قدرت‌مند ایمان بی‌آورد

اما هنوز که هنوز است

نیکو و قدرتمند دو نفرند!

 

چگونه باید زیست؟ -کسی در نامه از من این را پرسید-

که من خودم می‌خواستم همان را

از او بپرسم!

دوباره و مثل همیشه

سوال‌هایی ضروری‌تر از سوال‌های ساده‌لوحانه

وجود ندارند.....

 

-------------------

پ.ن.1: ویسواوا شیمبورسکا

چیزی تغییر نکرده!

چیزی تغییر نکرده

جسم دردپذیر است

باید بخورد، نفس بکشد، بخوابد

پوستِ نازکی دارد و زیرِ آن خون..

تغداد زیادی دندان و ناخن دارد

استخوان‌هایش شکستنی و مفصل‌ها جدا شدنی

همه‌ی اینها را هنگامِ شکنجه درنظر می‌گیرند...

 

چیزی تغییر نکرده!

جسم می‌لرزد

همان‌گونه که قبل از پایه‌گذاریِ رم و بعد از آن می‌لرزید

در قرن بیستمِ قبل از میلاد و بعد از آن

شکنجه همان‌گونه که بوده هست

فقط زمین کوچک‌تر شده

و هر اتفاقی که می‌افتد، انگار پشتِ همین دیوار می‌افتد...

 

چیزی تغییر نکرده!!

فقط بر جمعیتِ افزوده شده

بر جُرم‌های قدیمی، جُرم‌های تازه‌ای اضافه شده

جرم‌های واقعی، تحمیلی، لحظه‌ای، جرم‌هایی که جرم نیستند....

اما فریادی که جسم با آن تاوانش را می‌پردازد

مطابقِ معیارهای جاودانی

فریادِ معصومیت بوده و هست و خواهد بود..

 

چیزی تغییر نکرده!!!

تنها شاید آداب و رسوم، مراسم، رقص‌ها

حرکتِ دست‌هایی که سِپَرِ سر می‌شوند

همان‌گونه است که بوده..

جسم در هم می‌پیچد، کلنجار می‌رود و رها می‌شود

از پا در می‌آید و می‌افتد، زانو بغل می‌گیرد

کبود می‌شود، ورم می‌کند، آبِ دهانش راه می‌افتد، غرقِ خون می‌شود...

 

چیزی تغییر نکرده! :)

به جز جریانِ رودخانه‌ها

خطِ جنگل‌ها، ساحل‌ها، بیابان‌ها و یخچال‌ها

روحِ آدمی در میانِ این مناظر می‌خزد

محو می‌شود، برمی‌گردد، نزدیک و دور می‌شود

بیگانه برای خود، دست‌نیافتنی، یک‌بار مطمئن به وجودِ خویش

باری دیگر

نامطمئن.....

 

-------------------------------

پ.ن.1: ویسواوا شیمبورسکا، ترجمه‌ی شهرام شیدایی

دریا همه عمر خوابش آشفته‌ست

حسرت نبرم به خوابِ آن مرداب

کآرام درونِ دشتِ شب خفته‌ست

دریایم و نیست باکم از طوفان

دریا همه عمر، خوابش آشفته‌ست....

 

گاهی وقتا لازمه یه هفته به خودت استراحت بدی و مستقل از کاری داشتن یا نداشتن، بشینی فیلم ببینی و بازی کنی و با دوستات ویدیوکال کنی و  کار مفید بخصوصی انجام ندی و ....

گاهی وقتا هم هست که لازمه به خودت یادآوری کنی که کی هستی و چه کارایی کردی و جنگجوت رو بیدار کنی و مستقل از درد، سختی، تنهایی یا هر چیز دیگه که آزارت میده، کارت رو پیش ببری...

 

----------------------

پ.ن.1: حتی دیگه نمی‌خوام از دردم بگم! -فعلا-

به که باید گفت؟!

سرنوشتم اگر این است که من می‌بینم

حکم تغییر قضا را به که باید گفت؟

هر نفس آهی و هر آینه اشکی شد

وضع این آب و هوا را به که باید گفت؟

شکوه از هرچه و هرکس به خدا کردم

گله از کار خدا را به که باید گفت؟

 

----------------------------

پ.ن.1: قیصر امین‌پور

صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی....

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

 

سخته

ولی زنده می‌مونم تا یادتون با من زنده بمونه....

 

-------------------------------

پ.ن.1: دیروز متوجه شدم که نیلوفر (یکی دیگه از دوستانم) هم توی پرواز بوده با همسرش...............

پ.ن.2: به یاد پونه، آرش و نیلوفر.. 3> -_-

پ.ن.3: معنامو گم کردم.. دنیا هم زمان نمیده تا به مرور برگردم تو ریل زندگیم! لعنت.....

پ.ن.4: روز سخت تو زندگیم کم نداشتم! ولی این روزا بی اغراق جزو سه تا سخت‌ترین روزهای زندگیمن

آتشی در دوردست

در دوردست، آتشی اما نه دودناک

در ساحلِ شکفته‌ی دریای سردِ شب

پرشعله می‌فروزد...


آیا چه اتفاق؟

کاخی‌ست سربلند که می‌سوزد؟

یا خرمنی که مانده ز کینه

در آتشِ نفاق؟


هیچ اتفاق نیست!


در دوردست، آتشی اما نه دودناک

در ساحلِ شکفته‌ی شب شعله می‌زند؛

وین‌جا، کنارِ ما، شبِ هول است

در کامِ خویش گرم

وز قصه باخبر...

 

او را لجاجتی‌ست

که با هرچه پیشِ دست،

روی سیاه را

سازد سیاه‌تر.


آری! در این کنار

هیچ اتفاق نیست:

در دوردست آتشی اما نه دودناک،

وین‌جای دودی از اثرِ یک چراغ نیست!


احمد شاملو؛ ۱۳۳۸

 

----------------------------------

پ.ن.1: خیلی وقت بود اینو می‌خواستم بذارم اینجا...

پ.ن.2: خیلی کارام زیاد شدن! البته این حالت خیلی برام ناآشنا نیست :))

پ.ن.3: شاید یه پست درمورد کارهای هفتگیم بذارم که یه کم ذهنم مرتب بشه....

سوره‌ی عشق...

بیست و چهار.

 

قسم به بو...

آن هنگام که تو را یاد خاطراتی اندازد

خاطراتی که خاطرشان را می‌خواستی

خاطراتی که خاطرشان را می‌خواهی

که دل‌تنگشان هستی...

 

قسم به اشک...

آن هنگام که از گونه‌ای بچکد

گونه‌ای که از بی‌مهری دنیا تر شده است

گونه‌ای که چه با اشک، چه بی آن زیباست

که فصل مشترک اشک و لب‌خندهاست...

 

قسم به لب‌خند...

آن هنگام که از دیدنت به لبم نشیند

لبی که مال من است

لبی که آنِ توست

که ببوسی‌ش...

 

قسم به لب...

آن هنگام که به لبی دوخته شود

لبی که شیرین‌تر از عسل است

لبی که داغ‌تر از آتش

که زیباتر از آن نیافریده‌ست آفرینش‌گرم...

 

و

قسم به تو...

آن هنگام که در کنار منی

منی که به بودنت گرمم

تویی که به بودنم شادی

 

که

این است زندگی! :)

شگفتی‌های پنهان در یک لبخند..

دیشب داشتم به این فکر می‌کردم که ما آدما چقددددر همه چیزو به خودمون و دیگران سخت می‌کنیم!

با حرف نزدن، با حرف زدن!!، با تفکراتمون، با کنترل‌گریمون، با بالا اوردن احساساتمون روی طرف مقابل، با عادتمون به بله گفتن، با عادتمون به بله شنفتن......

داشتم فکر می‌کردم که چقدددر می‌تونست زندگیامون راحت‌تر و قشنگ‌تر باشه اگه یذره آگاه‌تر می‌زیستیم :/

روح جمعی انسان، بیمار است..

 

همین دیشب یکی از کتابای فریدون مشیری رو برداشتم و بازش کردم و این شعر اومد!

حرف بیشتری نمی‌زنم که نیازی به حرف بیشتر زدن نیست....

 

من نمی‌دانم

-و همین درد مرا سخت می‌آزارد-

که چرا انسان

این دانا، این پیغمبر

در تکاپوهایش

-چیزی از معجزه آن‌سوتر-

ره نبرده‌ست به اعجاز محبت

چه دلیلی دارد؟

 

چه دلیلی دارد که هنوز

مهربانی را نشناخته است؟

و نمی‌داند در یک لبخند

چه شگفتی‌هایی پنهان است

 

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن

به خدا سهل‌ترین کار است

و نمی‌دانم

که چرا انسان

تا این حد

با خوبی بیگانه‌ست

 

و همین درد مرا سخت می‌آزارد