آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

خالی کردن مجدد ذهن

پیش نوشت: اینا رو هرکدوم از جایی توی ذهنم مونده بودن و می‌خواستم بریزمشون بیرون طوری که بعدا بتونم دوباره برشون گردونم به CPU
----------------------------------------

  • هیچ‌کس تو زندگیش موفق نمیشه اگه کاری رو که شروع کرده به پایان نرسونه! مسئله‌ی اساسی تو زندگی تداوم و استمراره....
  • قهرمان روئین‌تن نیست! او انسان بودن خودش را قبول کرده و به این طریق به ورای انسانیت سفر می‌تواند کرد. او دردها را هنوز می‌تواند احساس بکند، اما دیگر غم‌هایش غنی شده‌اند و برایش معنا دارند.
  • خیلی وقت پیش یه فیلم دیدم، قهرمان داستان توش کور شد، یه جمله ی خیلی قشنگی گفت... گفت که «I'm blind, not death»
  • I don't know which option you should choose. I could never advise you on that... No matter what kind of wisdom dictates you the option you pick, no one will be able to tell if it's right or wrong until you arrive to some sort of outcome from your choice. The only thing we're allowed to believe is that we won't regret the choice we made

به وقت خستگی

پیش نوشت: اینو 5 شب پیش نوشتم! ولی انقدر حال نداشتم که لپتاپو باز کنم و ثبتش کنم :))

--------------------------


دارم با بی‌علاقه‌ترین حالتی که از خودم سراغ دارم درس می‌خونم

روانشناسی مرضی یا همون آسیب‌شناسی روانی یا به صورت ساده "مرض"!

حتی OS و MIR و درس‌های دوست نداشتنی دیگه‌ی لیسانس هم به لطف جمع‌خوانی راحت‌تر خونده می‌شدن و پیش می‌رفتن....

اون موقع‌ها، دلبری بود که هروقت خسته می‌شدم یه لمس ساده‌ی دست یا حتی یه نگاه به چشمای قشنگش کافی بود تا دوباره انرژی بگیرم و بتونم با همه چیز مبارزه کنم... در حد همون صدرای رشد نایافته‌ای که بودم..

ولی الآن فقط عشق به مسیری که انتخابش کردم باعث ادامه دادن خوندن این کتاب کلفت با همه‌ی تنش‌ها و بی‌علاقگیم میشه!

نه که این عشق چیز کمی باشه، نه که محرک خوبی نباشه، که اگه اینا بود من الآن اینجا نبودم! ولی بیایم با خودمون رک باشیم... صدرا هنوز باید بیشتر از این حرفا رشد کنه تا بتونه بخاطر عشق به چیزی غیر مادی، انرژی‌ای که برای غلبه به پستی و بلندی‌های زندگی نیاز داره رو به دست بیاره :/


اوضاع درس‌ها بد نیست... زبان رو از مینیممی که نیاز باشه بیشتر می‌زنم، علم النفس هم خوبه وضعش.. فیزیولوژی رو هم به لطف موجود ارزشمندی که بخاطر همین کنکور (نمی‌دونم بگم لعنت الله علیه یا رحمت الله علیه!) باهاش آشنا شدم می‌تونم درصد معقولی بزنم :)

رشد و بالینی هم واقعا اگه کم بزنم جای تعجب داره 😅

ولی برای بهشتی شدن، نیازه که همه‌ی درس‌ها رو خوب زد! نیازه که آمار ملعون و مرض بی‌ناموس رو هم به اندازه‌ی درس‌هایی که توشون وضعم خوبه خوب بزنم.


دلم برای "کتاب خوندن" تنگ شده! اگه این حرف رو صدرای ۳ سال پیش می‌شنید خنده‌ش می‌گرفت :)) ولی الآن واقعا دلم می‌خواد یه کتاب درست حسابی بگیرم دستم و تا خود صبح کتاب بخونم... آخرین بار هری پاتر نمی‌دونم چند بود که وقتی بعد از آخرین امتحان مدرسه برگشتم خونه روی میزم دیدمش و ۲ جلد رو تا ظهر فرداش تموم کردم و بعد تا صبح پس‌فرداش خوابیدم 😅


خودمونیم! دلم برای خیلی چیزا تنگ شده!! حتی برای دانشگاه! حتی برای خونه‌ای که ازش اومدم بیرون! برای ASP و کافه گرافش.. برای پیاده‌روی‌های بی‌هدفی که وقتای دلتنگی میشد عادت شب و روزم... یادمه یه روز ۴۰۰۰۰ قدم راه رفتم و خود SHealth پیام داد که "حاجی پشمام! بس کن، نگرانتیم" :)) (پیاده از خونه تا نیمکت بعد از چشمه‌ی بام!)


این کتاب بی‌شرف جلوم نشسته و تو چشمام زل زده که بیا منو بخون تا بتونی بخوابی :/

دیدین وقتی یکی تو چشمتون زل می‌زنه چقدر معذبین؟! هی چشمتونو می‌دزدین تا نبینینش... ولی چه سود؟


برم تا بیش‌تر از این عذابم نداده چشمشو در بیارم....

در وصف کشتی یونانی (جزیره‌ی کیش)

چه سفرهایی که به خود ندیده است

چه آرزوهایی که برآورده نکرده است

چه دیدگانی که در آن به دیدنِ رویِ ماهِ یار تر نگشته اند

چه خطرهایی که در طوفان و آرامش دریا پشت سر نگذاشته است....


با اینکه همه‌ی بدنش خسته و زنگ‌زده است، هنوز ابهت قدیمش را دارد..

هنوز تصویر غروب آفتاب در پس پشت او چشم انسان را خیره می‌کند!

به گمان من هر چیزی که روزی در دریاها و اقیانوس‌ها بدون ترس و شجاعانه سالاری می‌کرده، گرچه به گل نشستن و زنگ زدنش دل‌گیر است، اما حتی این اتفاقات هم نمی‌توانند از چشم‌نوازی زمختش چیزی کم کنند....

جمع‌بندی اسفند و فروردین

می‌نویسم که یادم نره دو ماه شد که دارم برای کنکور ارشد می‌خونم

اوایلش خیلی سخت بود، اواسطش خیلی سخت بود، هنوزم خیلی سخته :)) واقعا برای روزی 10 ساعت درس خوندن پیر شدم :/


  • زندگیم شده 5.5 روز تو هفته درس خوندن و یه دوشنبه دور زدن تو تهران و دیدن دوستان و رفتن کلاس ژرف و ...
  • عید هم فقط 3 روز رفتم اصفهان، یه فامیلا فوت کرده بود نمی‌شد نرفت!
  • با دوست عزیزی آشنا شدم به واسطه‌ی کنکور که ممکنه بعدا بیشتر ازش بگم..
  • تمدید زمان کنکور از اتفاقای عجیبی بود که برای بار هزارم بهم اثبات کرد که وقتی یه چیزی رو از ته دلت میخوای و براش واقعا قدم برمی‌داری و هزینه‌هاشو میدی کائنات دست به دست هم میده تا بهت کمک کنه برای رسیدن بهش :) (یا همون از تو حرکت از خدا برکت معروف...)

لائوتسه میگه «فرزانه کار خود را می‌کند و سپس آن را رها می‌سازد»... باشد که به فرزانگی نائل شویم!