آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

جمع‌بندی تیر

پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمی‌دین! این متن‌ها رو برای خودم می‌نویسم که بعده‌ها یادم بیاد چه‌ها کردم توی این ماه :)

---------------------------

  • روز آخر سفر و آب دوغ خیاری که توی جاده و با مگس‌های اطراف میل کردیم :)) + دیدن خورشید گرفتگی.. + 14 ساعت خواب :)))
  • دیدن مبینا و صحبت‌های با فاز کاملا متفاوت و ...
  • درس و امتحان‌های پایان ترم (کودکان استثنایی 18 - نظریه‌های شخصیت 19.5)
  • مشاوره به داییِ عزیز :)
  • مشاوره‌ها و کوچینگ‌هام در پایین‌ترین حال روحی خودم!
  • دیدن پدرام و افسانه (چند بار) - مبینا (چند بار) - یاسر (چند بار، کوچینگ) - مهدخت :) (بانک) - شهرام و علی (رژیمِ دم‌نوشی 40 روزه) - مهدیار و خانم درودیان (هرکدوم بعد از بیش از 1 سال) - 
  • ادامه‌ی طوفان‌های خونه -که نمی‌خوام چیزیشو اعلام عمومی کنم!-
  • فیلم‌های inception (بار هزارم!)، dallas buyers club، eyes wide shut، guardians of the gallaxy و extraction...
  • رفتن به شریف و انجام کار اداری - دیدن یهویی فرزانه!
  • رودهن رفتن‌های گاه و بی‌گاه و ذخیره کردنِ اندکی آرامش...
  • بامِ آخر شبی با پگاه..
  • کارهایی که باید بکنم رو نمییییی‌کنم :|
  • شروعِ نوشتنِ کتابم (استفاده‌ی MBTI در طراحی داخلی)

 

------------------------------------

پ.ن.1: این ماهم به بی حوصلگی، کسلی، خشم، کلافگی، خستگی، اتلاف انرژی و زمان، خواب، نت گردیِ بی دلیل، تلوزیون و فیلم و سریال و .... گذشت :)

دریا همه عمر خوابش آشفته‌ست

حسرت نبرم به خوابِ آن مرداب

کآرام درونِ دشتِ شب خفته‌ست

دریایم و نیست باکم از طوفان

دریا همه عمر، خوابش آشفته‌ست....

 

گاهی وقتا لازمه یه هفته به خودت استراحت بدی و مستقل از کاری داشتن یا نداشتن، بشینی فیلم ببینی و بازی کنی و با دوستات ویدیوکال کنی و  کار مفید بخصوصی انجام ندی و ....

گاهی وقتا هم هست که لازمه به خودت یادآوری کنی که کی هستی و چه کارایی کردی و جنگجوت رو بیدار کنی و مستقل از درد، سختی، تنهایی یا هر چیز دیگه که آزارت میده، کارت رو پیش ببری...

 

----------------------

پ.ن.1: حتی دیگه نمی‌خوام از دردم بگم! -فعلا-

بکش مرا، با ما چه می‌کنی؟

بکش که کشتنِ من را تو خوب می‌دانی

بکش که گر نکشی ما سرود می‌خوانیم

بکش که گر نکشی مرا ز خاک وطن

شکوفه‌ی صلح و قرار بر آریم

 

--------------------------

پ.ن.1: این یک شعر نیست!

سرد، مثل مرگ

در سردترین حالت روحی با پدرم دارم به سر می‌برم....

مشکلی با بودن کنارش ندارم! البته تا وقتی که باهام شروع به حرف زدن نکنه!!

مثلا سر یه سفره ناهار و شام می‌خوریم، وقتی میرم برای غذا خوردن کنترل رو برمی‌دارم و بدون اینکه علاقه‌ی زیادی به فیلم یا فوتبالی که داره پخش میشه داشته باشم اون رو می‌بینیم.... ممکنه سر فیلم خندم هم بگیره حتی..

ولی یه زمانی مثل الآن، ازم یه سوال درمورد واتس‌آپش کرد و من بدون اینکه برم پیشش ببینم اصلا چی میگه گفتم من بلد نیستم! در حالی که فکر کنم بلد بودم :))

 

----------------------

پ.ن.1: همینجا دارم اعلام می‌کنم... آدمی که دست عسلی منو گاز بزنه، انتظار بهتر از اینو ازم نداشته باشه!

یادآوری

http://midnighthymn.blog.ir/post/413/scent-of-the-life

 

-------------------------------

پ.ن.1: دقیقا 200 تا پست قبل! :)

حالِ این روزهام

حال روحیم شده مثل نیمه‌ی دوم دی‌ماه 98...

همون روزا که دیروزش یه سری از دوستام بودن و فرداش نبودن...

همون روزا که هر روز صبح با اضطرابِ شنیدنِ یه خبرِ بدِ جدید از خواب بیدار می‌شدم....

همون روزا که هرر فاکین شب خواب می‌دیدم.. و هر روز صبح، خسته‌تر از شبِ قبلش از خواب بیدار می‌شدم...

همون روزا که حالم اون روزا حال خوبی نبود...

همون روزا که حالم مثل حال عقاب، بی پرواز؛ شکل حال ژوکوند، بی لبخند؛ مثل احوال تار، بی شهناز بود...

همون روزا که دود میشد کلمبیا هر روز، بینِ نخ‌های پاکتِ کِنتم.....

 

اون روزا، به پونه و آرش و بقیه‌ی دوستای سفر کردم قول دادم که «زنده می‌مونم تا یادتون با من زنده بمونه....»

ولی این روزا چی؟

این روزا کسی رو ندارم که بتونم اونجوری بخاطرش به خودم قول بدم که سختیا رو مثل همیشه پشت سر می‌گذارم و زندگیِ بهتری رو برای خودم و اطرافیانم می‌سازم....

این روزا نیاز دارم به "صدرای سی و چند ساله" قول بدم...

میدم!

هر روز صبح به خودم یادآوری می‌کنم که «پسر! این انتخابیه که خودت کردی!! این مسیرِ رسیدن به چیزیه که برات بیش از هر چیز معنی داره...»

بعد خودم از خودم می‌پرسه که «سخته! ارزششو داره؟»

- داره! :) دووم بیار مَرد!

+ .....

(این مکالمه طولانی‌تر و خصوصی‌تر از چیزیه که بتونم و بخوام اینجا بیانش کنم!)

 

تازه! این وسط کسانی هم هستن که به حضورِ پرانرژیِ صدرا نیاز دارن.. نمی‌خوام -تا جایی که بتونم- نا امیدشون کنم :)

 

------------------------------

پ.ن.1: کاش بتونم به اون "فرزانه‌ی لائوتسه" نزدیک‌تر بشم....

پ.ن.2: باشد که چنین شود...

دنیا دار مکافاته...

قبل از اینکه بخوام حرفم رو بزنم، واژه‌ی مکافات رو سرچ کردم و معنی جالبی داشت:

عبارت از آنکه احسانی را که با او کنند، بمانند آن یا زیاده مقابله کند و در اسائت به کمتر از آن (نفایس الفنون). مقابله‌ی نیکی است بمثل آن یا افزون برآن (از تعریفات جرجانی). پاداش نیکی. مکافات نیک و بد هم در این جهان بیابی پیش از آنکه بدان جهان رسی (قابوس‌نامه).

بر خلاف تصور من از دلالت منفی این کلمه، معنیش بیشتر به پاداش میل می‌کنه تا جزا! خلاصه که مکافات، همون جبرانِ خودمونه... اعم از نیک و بد :)

 

حالا منظورم از این تیترِ به ظاهر غریب با ابیاتِ من چیه؟

ساده‌ست! منظورم همون مسئولیت‌پذیریه...

فکر می‌کنم برای دوستانی که با لطفشون بلاگ من رو دنبال می‌کنن، مشخصه که دغدغه‌ی صدرا ارجمند (ملقب به کورنلیوس) از زمان سقوط هواپیمای اوکراینی با شماره پرواز 752، مسئولیتِ عمل و مسئولیت‌پذیریِ ما انسان‌هاست.... که چه بسا اگه مسئولیت‌پذیری بیشتری توی فرهنگِ ما بود، اگه منِ نویسنده و شمای خواننده و دیگرانِ ناخوانِ این مطلب، بیشتر برامون مهم بود که مسئولیتِ کارهامون رو تمام و کمال به گردن بگیریم -فارغ از اینکه چقدر مسئولیت‌پذیر هستیم، آیا کسی توان گفتن صادقانه‌ی این جمله رو داره که «من مسئولیتِ تمام اعمالم رو از بدو ورودم به این دنیا تا لحظه‌ی حال به گردن گرفتم»؟!-، چقدر دنیامون زیباتر از اینی که هست میشد...

پس میشه گفت که از منظری، این تیترِ به ظاهر غریب با ابیاتِ من، عملا همون دغدغه‌ی فکری و روحیِ من رو داره با ادبیاتِ صرفا متفاوتی بیان می‌کنه...

توی تفکرِ شرقی، حرف از کارما زده میشه که تعریفِ خیلی خلاصه‌ش رو می‌تونید توی متن کوتاهی که از قابوس‌نامه کپی کردم بخونید..

کارما عملا داره میگه که تو، چه بخوای چه نخوای، مسئول اعمالت هستی... اگه تلاشی برای جبرانش -مکافات- بکنی که فبها... اگه نه، همون اتفاق یا اتفاقی با بار روانی هم‌اندازه‌ش به سمتت میاد! حالا تو باید با انرژی مثبت یا منفی‌ای که یک روزی به کسی هدیه دادی روبرو بشی و باهاش دست و پنجه نرم کنی!

 

به طرز عجیبی این روزها دستم به نوشتنِ طولانی نمیره!

به نظرم حرفی که می‌خواستم بزنم رو زدم.. بقیه‌ش رو می‌سپرم به خودتون :)

#لطفا_فکر_کنیم...

یک بار دیگه بلند شو!

جدیدا زیاد غر زدم! خودم می‌دونم...

یه دلیلش اینه که یکی از کارکردهای این بلاگ برای من همینه :)

یه دلیل دیگه‌ش اینه که یاد گرفتم غر زدن لزوما کار بدی نیست... یاد گرفتم به وقت خستگی، خوبه که بشینی زمین، اشک بریزی (اگه به شکل نمادین بهش نگاه کنیم میشه "هر کاری که باعث تسکینت بشه")، و بعد، وقتی آماده بودی، دستتو بذاری روی زانوهات، بلند شی و به مسیرت ادامه بدی...

یه دلیل دیگه‌ش شاید این باشه که توی سه سال اخیر، تعداد دوستای نزدیکم که بتونم پیششون غر بزنم کم کم کمتر شد و دیگه نمی‌تونم هروقت نیاز به غر زدن داشتم یکیو پیدا کنم که فلان...

 

اما الآن می‌خوام یه چیزی بگم..

اون جمله‌ی کتاب "وقتی نیچه گریست" که دیشب فرصت نشد بیانش کنم یه همچین چیزی بود:

  • یک روان‌درمان‌گر، یک شفا دهنده‌ی روح، باید سختی‌های زیادی را پشت سر گذاشته باشد. اگر نه، پیروانش را در آبی کم ژرفا غوطه‌ور خواهد کرد...

این جمله از وقتی که توی کتاب خوندمش خیلی روم تاثیر گذاشت و همیشه یه گوشه‌ی ذهنم هست.. بخصوص وقتایی که بیشتر تحت فشارم :) من توی این 6 سالی که شروع کردم به شناخت روانِ خودم، یاد گرفتم که روح نیاز به سختی داره تا رشد کنه...

من از نیچه‌ای که یالوم قرائت می‌کنه، یاد گرفتم که:

  • اگر تنش هزینه‌ایست که باید برای بصیرت پرداخت، بگذار چنین شود! من برای پرداختنِ آن به اندازه‌ی کافی ثروتمندم :)

 

این بخش بالا، مقدمه‌ای بود برای چیزی که می‌خواستم بگم..

می‌خوام بگم که من انتخاب کردم یک شفا دهنده‌ی روح باشم! نه از اون عادی‌هاش!! پس بگذار چنین شود :)

من، صدرا، می‌خوام اینجا -به خودم- اعلام کنم که مهم نیست چقدر شرایطی که توشم برام سخته... مهم نیست چقدر و چند روز دیگه باید بدون زمانی برای استراحت بجنگم!

مهم اینه که من به اندازه‌ی کافی خوش‌بختم... دوستای کم اما فوق‌العاده‌ای دارم، چیزهایی که برام ارزش‌مند هستن رو به اندازه‌ی کافی می‌شناسم و هر اتفاقی که بیفته، روی ارزش‌های شخصیم متعهد می‌مونم و براساس اونا عمل می‌کنم، و خیلی چیزهای دیگه که تا حالا ازشون حرف زدم و به وقتش بیشتر هم ازشون میگم براتون :)

پریشب برای یه دوستی داشتم می‌گفتم که "اگه له شدی هم مثل قهرمان له شو"... خیلی زشته اگه این جمله رو کسی بگه که خودش بلد نیست مثل قهرمان له بشه :)

 

--------------------------

پ.ن.1: به قول سینرژیِ ژرفی، «اگر خیر صدرا و خیر تمام هستی‌یافتگان در این است، باشد که چنین شود...»

وقتی نیچه گریست

داشتم دنبال یه جمله‌ی بخصوص از کتاب "وقتی نیچه گریست" از "اروین یالوم" می‌گشتم، این قسمت‌هاش به چشمم خورد و حیفم اومد نذارمشون اینجا:

  • مدت‌ها پیش متوجه شدم کنار آمدن با بی‌اعتباری و بدنامی، ساده‌تر از کنار آمدن با عذاب وجدان است.
  • تا زنده‌ای زندگی کن! اگر زندگی‌ات را به کمال دریابی، وحشتِ مرگ از بین خواهد رفت... وقتی کسی بهنگام زندگی نمی‌کند، نمی‌تواند بهنگام بمیرد! از خود بپرس که آیا زندگی را به کمال دریافته‌ای؟ آیا "زندگیِ خودت" را زیسته‌ای؟ یا با آن زنده بوده‌ای؟ آیا آن را برگزیده‌ای یا زندگی‌ات تو را برگزیده‌است؟ آیا آن را دوست داری یا از آن پشیمانی؟ این است معنیِ "زندگی را به کمال دریافتن"...
    • یه کم جلوتر میگه که اگه هنوز زندگیتو دوست نداری، دیر نیست! مهم نیست چند سالته؛ زندگی‌ای که دوست داری رو از همین الآن بساز!
  • حال باید بیاموزید که از زندگیِ خود سپاس‌گزار باشید و شجاعتِ آن را بیابید که بگویید: من این زندگی را برگزیدم.
  • وظیفه، نزاکت، ایمان، مهربانی و ... همه و همه داروهایی هستند که انسان را به خواب می‌برند... خوابی بس عمیق که اگر بتواند، تنها در انتهای راهِ زندگی از آن برخواهی خاست..
  • بیدار شو! در واقعیت زندگی کن نه در کلمات!
  • خاک، هرچه غنی‌تر، ناتوانی در بارور ساختنش نابخشودنی‌تر
  • افسردگی بهاییست که آدم برای شناخت خود می‌پردازد. هرچه عمیق‌تر به زندگی بنگری، به همان مقدار عمیق‌تر رنج می‌کشی...
    • یه کم جلوتر میگه که اگر تنش هزینه‌ایست که باید برای بصیرت پرداخت شود، بگذار چنین شود! من برای پرداختنِ آن به اندازه‌ی کافی ثروتمندم :)
  • مشکل در احساسِ ناراحتی نیست! مشکل این است که ناراحتیِ شما برای آنچه باید نیست!
  • شما می‌خواهید پرواز کنید، ولی پرواز را نمی‌توان با پرواز آغاز کرد! ابتدا باید چگونه راه رفتن را به شما بیاموزم و نخستین گام در راه رفتن، درکِ این نکته است: «کسی که از خویش تبعیت نکند، دیگری بر او فرمان خواهد راند.».. سهل‌تر و بسیار سهل‌تر است که از دیگری اطاعت کنی تا خود راهبر خویش باشی.
  • حقیقت، خود مقدس نیست! آنچه مقدس است، جست و جویی است که برای یافتنِ حقیقتِ خویش می‌کنیم... آیا کاری مقدس‌تر از خودشناسی سراغ دارید؟
  • بشو آنچه هستی!
  • پیوستن به دیگری، لزوما ترک خود نیست! گاه لازم است شکاک و گوش به زنگ باشیم؛ ولی گاه هم می‌شود آرام گرفت و به دیگران اجازه داد که لمس‌مان کنند..

 

------------------------

پ.ن.1: چندتا عبارتِ عمیقِ دیگه هم توی صفحه‌ی اینستام هست... توی هایلایت‌های با اسم "کتاب" ذخیرشون کردم :)

پ.ن.2: تک تک این جملات رو میشه ساعت‌ها و حتی روزها بهشون فکر کرد....

پ.ن.3: اون حرفی که می‌خواستم بزنم کلا کنار رفت! تو پست بعدی درموردش صحبت می‌کنم... شاید!

بیا زندگی رو -هرچی که هست- تجربه کنیم :)

تصمیم داشتیم بریم بام، شام بخوریم، یه کم شهرو نیگا کنیم، برگردیم، هرکی بره سر خونه و زندگی خودش... ولی یه دایی‌ای زنگ زد، یه نگرانی‌ای استارت خورد، شام رو خورده و نخورده سرِ خر رو کج کردیم سمت پایین، شهرو نیگا نکردیم، برگشتیم، هرکی رفت سر خونه و زندگی خودش...

یه کم قبل‌ترش... تصمیم داشتیم یه جلسه‌ی 2 ساعته داشته باشیم، کوچینگش کنم، کارایی که باید انجام می‌داد تو این دو هفته رو بررسی کنیم، یه مقدار آموزش، یه مقدار صحبت کنیم، هرکی بره سر خونه و زندگی خودش...ولی یه هدیه بهم داد، کلی حال کردم، توی کمتر از 2 ساعت هرچی حرف داشتیم رو زدیم، آموزش رو انداختیم برای جلسه‌ی بعد، اون رفت سر خونه و زندگیش ولی من رفتم سراغ زندگیم :)...

یه کم بعد‌ترش... تصمیم داشتم برسم خونه، یه چای بخورم، یه کم تو تلگرام باشم تا شرایط مناسب بشه، بگیرم بخوابم -یا فی‌الواقع از خستگی بمیرم :دی- .... ولی رسیدم خونه، دیدم آویشن دم کرده مادر :)، آویشن خوردم، یه کم تو تلگرام موندم تا شرایط مناسب بشه، دیدم دلم می‌خواد بنویسه...، نوشت، معلوم نیست در ادامه چی بشه! :)

 

می‌خوام اینو بگم که

ممکنه شرایط طبق چیزی که پیش‌بینی کردی پیش نره! ممکنه شرایط به هر دلیلی از کنترلت خارج شه! به چیزی که تو ذهنته نچسب لعنتی :)

ممکنه اتفاقایی بیفته (مثل یه تماس، یه هدیه، یه مادری که آویشن دم کرده، یه هرررررچی!) که پیش‌بینیشون نکردی... خب که چی؟! :)

تو هنوزم می‌تونی از تجربه‌ای که داره به این نابی برات اتفاق میفته لذت ببری.... با همه‌ی هیجانات مثبت یا منفی‌ای که توی لحظه داری تجربه می‌کنی....

آیا نگرانی حس خوبیه؟ آیا دوست نداشتیم بریم بالای بام و شهرو ببینیم؟ معلومه که دوست داشتیم! ولی مهم‌تر چیه؟ مهم‌تر چی بود؟ در لحظه، با درنظر گرفتن همه‌ی شرایطِ جدیداً به وجود اومده، تصمیمت چیه؟

این مدل تصمیم‌گیری نیاز به آگاهی زیادی داره... این‌که به تصمیمات قبلیت نچسبی و شرایط رو در لحظه درنظر نگیری و ..... ولی نتیجه‌ش لزوما مثبته :)

من الآن راضی نیستم؟ چرا! حقیقتا خسته و راضی‌ام هم‌زمان...

آیا امکان نداشت راضی‌تر باشم در این لحظه؟ این چه سوال احمقانه‌ایه آخه؟! :))))

 

شب بخیر :)

 

------------------------------

پ.ن.1: همه‌ی این حرفایی که توی این پست زدم، برگرفته از نگاهیه که ACT یا همون Acceptance and Commitment Therapy یا همون درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد بهم هدیه داده....

پ.ن.2: نگاهی که بهم میگه «به این فکر کن که با پذیرش شرایط موجود، چه چیزی برات ارزشمنده و تعهدت رو پای اون چیز بذار و پاش واستا» :)

زیبا نیست؟!

دارم با دست‌هایی لرزون از خشم و سکوت پروپوزالی رو می‌نویسم که برای درس روش تحقیق باید فردا تحویلش بدم...

سرعت تایپم یک دهم شده (اگه کمتر نشده باشه).. سرعت فکرم هم!

6 صفحه هم از ترجمه‌م مونده (اینم همون فرداست)... منی که فارسی رو نمی‌فهمم الان!! خدا به سازندگان گوگل ترنزلیت رحمت عطا کنه!

 

-----------------------

پ.ن.1: بله! این به‌ترین کاریه که در لحظه میشه انجام داد! بس کنین این بیرون گود واستادن و نظریه دادن رو :|

پ.ن.2: اگه خیلی تئوریسین هستین، امیدوارم براتون پیش بیاد تا ببینم چه کار "بهتر"ی رو "در عمل" انجام میدین!

پ.ن.3: .................

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

دیدی؟

خیلی چیزا فایده ندارن دیگه تو این دنیا..

خیلی آدما هم!

به جز اکسیژنی که دارن حروم می‌کنن، و به جز مردمی که از دور و نزدیک دارن آزار میدن، و به جز لذتی که دارن از خودشون و دیگران دریغ می‌کنن، هییییچ فایده‌ای ندارن!

ینی شاید یه زمانی فایده‌ای -تازه اونم ناخواسته!!- داشته بودن، ولی الآن دیگه هییییچ فایده ندارن!

 

یه دیالوگ توی ارباب حلقه‌ها بین فرودو و گاندالف بود، تو غار موریا بودن...

فرودو برگشت گفت که «چرا اسمیگل زنده‌ست؟!»

گندالف گفت «کسی نمی‌دونه خالقش چه نقشی براش درنظر گرفته که هنوز نمرده...»

 

خیلی وقتا درسته این حرف...

ولی هر قانونی استثنایی داره!!

یه سری از آدما استثنای خلقتن درمورد اون جمله!

 

تمام

 

--------------------------

پ.ن.1: کلی توی این پی نوشت چیز نوشتم، ولی درست نبود منتشرش کنم!

نظریه‌های شخصیت

فردا امتحانشو دارم

مستقل از پاره شدنم برای صرفا یک دور خوندن کتابش، واااقعا زیبا بود! :)

شاید بعد از کمی خلوت شدن سرم چندتا پست درموردش کار کنم...

 

------------------

پ.ن.1: نظریه‌های شخصیت، شولتز و شولتز :))

یادمون باشه (من مسئولم - 3)

من مسئول کارهایی هستم که انجامشون میدم.

من مسئول کارهایی هستم که انجامشون نمیدم.

من مسئول انتخاب‌هایی هستم که می‌کنم.

من مسئول "آری" و "نه"هایی هستم که توی زندگیم -به خودم و دیگران- میگم.

من مسئول برداشت‌هایی هستم که توی روزمره‌ام از حرف‌ها، رفتارها، اتفاقات و ... می‌کنم.

من مسئول حرف‌هایی هستم که می‌زنم.

من مسئول رفتارهایی هستم که انجام میدم.

من مسئول آدمایی هستم که اهلیشون کردم.

من مسئول زندگی کردن تمام بخش‌هایی هستم که درونم وجود دارن.

من مسئول حال خوب خودم هستم....

من مسئول هر آنچه که به من مربوط میشه هستم!

و از اینجا به بعد، بحث پذیرش این مسئولیت و انجام کارهایی که این مسئولیت‌پذیری به دوشم می‌گذاره به میون میاد....

 

من چقدر به مسئولیت‌هام اهمیت میدم و چه کارهایی براشون می‌کنم؟

 

----------------------------

پ.ن.1: این پست در ادامه‌ی این پست و این پست نوشته شده :)

پ.ن.2: کاش این رو بفهمیم که دیگران هم دقیقا همین مسئولیت رو درمورد خودشون و دنیای خودشون دارن.... یعنی که مسئولیت دیگران رو به گردن نگیریم... اگه من بتونم مسئولیت خودم رو درست به عهده بگیرم برای دنیا کافیه!

The one with you and me

- بهش چی گفتی؟

+ ..... [سکوت]

- بهت چی گفت؟

+ گفت وقت بده...

- به خودت یا به من؟

+ به ما.. :)

 

--------------------------

پ.ن.1: یا زبان سرخم رو بِبُر یا سر سبزم رو بردار! :)

جمع‌بندی خرداد

پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمی‌دین! این متن‌ها رو برای خودم می‌نویسم که بعده‌ها یادم بیاد چه‌ها کردم توی این ماه :)

---------------------------

  • نصف شدن و ترک خوردن بین تهران و رودهن.... لیترالی بعد از 1.5 ماه هنوز کامل عادت نکردم به قضیه :|
  • درست کردن اینترنت خونه
  • سرخ کردن سیب زمینی (هی هی) برای گرم نگه داشتن دل کودک درون :)
  • مقاله‌خوانی‌ها و مقاله‌نویسی برای دوتا از درس‌های این ترم.. (درمورد logotherapy، ACT و روانشناسی مثبت)
  • تفکر و درگیری‌های ذهنی... باز پیاده‌روی‌هام زیاد شدن!
  • چت و چت و چت :))) هی عمیق‌تر..... مراقبه‌های از راه دور و عجیب :)
  • یک روز کامل با موسیقی سنتی و مقامی ایران :))
  • فیلم و انیمیشن آرام‌‌بخش: sherek forever! و چند اپیزود فرندز
  • دیدن علی و افسانه و پدرام - دیدن شیرین و کیانا و رضا...
  • دیدن TED و ویدیوهای مشابه و خوب
  • برنامه‌ریزی برای رفتن سفر
  • متلاطم شدن و آروم شدن‌های متوالیمون... یه شب من به تو تکیه می‌کنم، یه شب تو به من... آروم آروم اتفاق افتاد!
  • یکی دوتا دعوای جدی با پدر :|
  • چندتا ویدیو کال خوب
  • جلسات کوچینگ و جلسات هماهنگی برای DeArc و ....
  • کنسل شدن یکی از سفرها ولی برقراری اون یکی
  • شهرک کسشر صنعتی کاوه! علافی و ...
  • پلور و آویشن چینی :)
  • ملاقات با سهند و گپ درمورد ISTDP
  • خریدهای سفر تو هایپراستار با حمید + آب دوغ خیار خوردن تو خونه‌ی امین.... روز خوب :))
  • فرودگاه، اومدن مبینا، دیدن و صحبت و .....
  • استارت سفر و دل‌تنگی و .... حسین و سهیل و میلاد و حمید و امین و یاسی و تینا و آمنه و البته که من :)))

-------------------------------

پ.ن.1: ماه مزخرفی بود که به جز یک نکته‌ی بزرگ و خوب، نکته‌ی درست حسابی خوب دیگه‌ای نداشت حقیقتا!

پ.ن.2: ولی بازم خداروشکر!!

پ.ن.3: اگر خیر صدرا و خیر تمامی هستی‌یافتگان در این است، باشد که چنین شود :)

پ.ن.4: مشاوره‌ها و coachingهام انقدر عادی شدن برام که یادم رفت تو موارد این ماه بنویسمشون :) و مدتیه که منتظر این روز بودم... :-)