آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

ain't my home

سربازی سر ِ بازی ِ سرسره بازی سربازی را کشت
گوسفندی سر ِ بازی ِ گرگم به هوا گرگی را خورد
دست هایی روی آسفالت خیابان ها جان می دادند
بال هایی زیر سایه ی سرد تفنگی بی جان می مرد
برادرا برادرا … حتماً اشتباهی شده اینجا شهر من نیست
برادرا برادرا … حتماً اشتباهی شده این شهر شهر من نیست


Irgendwer hat wohl das Ortesingansschild vartauscht

یکی از تابلوی اسم شهر رو عوض کرده
Das ist nicht meine Stadt, alles sieht heir so anders aus
اینجا دیگه شهر من نیست ، همه چیز یه جور دیگست
Ich erkenne nichts wieder , dort druben zum beispiel , das graue haus..
همه چی غریبه ست ، اون روبرو ، اون خونه رنگیه ، حالا سیاه ست
Das war mal quietschbunt und jetztz tragen sie farben aus der stadt hinaus
دیگه شهر از رنگ خالی شده

Mir schient als ob der himmel sich um ein-zwei meter varschoben hat
انگار آسمون دومتر بالاتر رفته
Alles runde ist eckig, jedes dreieck ein perfektes quadrat
گردی ها گوشه دار شدن و مثلث ها ، مربع های ناب
Die Menschen sind seltsam verformt, sie haben lautsprecher , statt ihrer Ohren
آدما خیلی عوض شدن ، جای گوش ، بلندگو دارن
Und wenn sie reden fallen die worter aus dem himmel ihren hals hinab
وقتی میخوان حرف بزنن ، واژه ها از آسمون تو دهنشون می افته


برادرا برادرا … حتماً اشتباهی شده اینجا شهر من نیست
برادرا برادرا … حتماً اشتباهی شده این شهر شهر من نیست


Bruder , irgendwas lauft falsch hier , das ist nicht mehr meine Stadt
برادرا ! حتماً اشتباهی شده ، اینجا شهر من نیست
Irgendwas lauft falsch hier , das ist nicht mehr meine Stadt
حتماً اشتباهی شده این شهر شهر من نیست

قبلا و الآن

قبلا پستام کوتاه تر بودن ولی ریتشون بیشتر بود !

الآن برعکس شده .. کم پست میذارم ولی وقتی میذارم از زمین و زمان میگم :|


-------------------------------

پ.ن.1: اینم روشیه بالاخره !

175

روزه گرفتن ..

رمضون امسال هم رسید .. روز اولشم تموم شد و رفت ! 17ساعت گرسنگی و تشنگی :| خیلیا این گرسنگی و تشنگی رو میکشن ! ولی چند نفر روزه هستن ؟ اگه روزه به گرسنه شدنه، زودتر بگین بهم که من برم یه دین درست و حسابی و معقول برا خودم پیدا کنم :/ ولی اگه نیست (که نیست)، بیایم تا دیر نشده و امسال هم 30روز (تقریبا) به روز هایی که روزه (نـ)گرفتیم اضافه بشه یکم فکر کنیم .. به اینکه روزه چیه ؟ .. که هدفش چیه ؟ ... که چرا روزه میگیریم ؟ (یا برای بعضی ها "چرا نمیگیریم ؟") ... که منی که چند وقته نماز نمیخونم روزه گرفتنم چیه دیگه ؟؟ به جز "کاری از روی عادت" چی میشه گفت به این روزه ی من ؟


فکر کردن ..

فکر کردن بد نیست ! به خدا بد نیست :| اگه بد بود، خدایی که کلی آدم مسلمون بهش اعتقاد دارن نمیومد بگه 1ساعت فلان بهتر از 70ساعت فلانه .. بیایم یذره تو زندگیمون فکر کنیم ! میدونم سخته ! میدونم عادت نداریم :| میدونم همه ی کارامون از روی عادته :| از صبحانه ای که میخوریم (یا نمیخوریم) تا نمازی که (نـ)میخونیم و شیری که مادر به بچش میده !! خوابمونم یه جورایی از روی عادته :)) به خدا فکر کردن بد نیست ! فکر کنیم که "? why ? ... how" چرا روزه بگیرم ؟ چرا کتاب بخونم ؟ چرا درس میخونم ؟ چرا اولین انتخابم برق شریف باشه ؟ چرا حتما باید اپلای کنم ؟ چرا نمره برام از زندگیم مهمتره ؟! چرا شریفی باشم ؟ چرا کوه میرم ؟ (اشاره به شخص خاصی نداره :دی) چرا ...... یا چطور آدم بهتری باشم ؟ چطور زندگی راحتتری داشته باشم ؟ ...


175 شهید غواص ..

چه خوشمون بیاد چه نیاد، چه این انقلابو مثل بعضیا بپرستیم چه به سر تا پاش فحش بدیم، چه مجبور به زندگی به اینجا شده باشیم چه انتخابش کرده باشیم، نمیتونیم انکار کنیم که این شهدا پل بین آدما و خدای آدما ان .. که اینا برای هدفشون (هرچی که بوده) جنگیدن .. که اینا انسان بودن .. که امثال من اگه صلابت و مقاومت و صبر و انسانیت و غیره ی اینا رو داشتیم غم نداشتیم .. که من و تو نمیتونیم حتی 1لحظه خودمونو جای اونا فرض کنیم .. :-بغض

"  هوای داغ و شرجی جنوب، لباس تنگ و پلاستیکی غواصی که تا زیر لبتو پوشونده، دست و پاهای بسته :|، نمیدونی میخوان چیکارت کنن :-اس، شکنجه ؟ تیر خلاص ؟ نه ! زنده به گور :| :-( -_-، صدای بلدوزرو که میشنوی، صدای دوستات که دارن زیر خاک خفه میشن و هیـــــچ کاری نمیتونن بکنن .. حتی دست و پا هم نمیتونن بزنن :-بغض  "

حقش ادا نشد :'( میدونم ... نمیتونم ولی ادامه بدم :( -_- ....

اون لحظه به چی فکر میکنی ؟ به خدا چی میگی ؟ ... دلت با همه ی بزرگیش مامانتو میخواد که پسر جوونشو بغل کنه، ناز کنه، بگه که چیزی نیست .. خواب میدیدی عسلم 3> مامان پیشته :-* .....

دیگه نمیتونم بنویسم :(


خدا ..

خیلی سعی کردم کانسپت خدا رو توی این متن جدا از خودم تصویر کنم .. نمیدونم چقدر موفق شدم !

یه سوال هست که اول از همه باید بهش جواب بدم .. این خدایی که همش میگیم کجاست ؟ کجا بود وقتی اون 175نفر شهید شدن ؟ کجا بود وقتی من (و هر آدم دیگه ی روی زمین که بهش اعتقاد داره) بهش با تمام وجود نیاز داشتم ؟ وقتی که خودش میگه من حتی برای کسایی که بهم اعتقاد ندارن هم فلانم :| این چه خداییه که هیچ کاری به جز توجیه کردن ازش بر نمیاد ؟ تازه همون توجیها رو هم بنده هاش میکنن !! ... صبر صبر صبر ... ندارم دیگه ! پس چی شد اون حرفت که "لا یکلف الله نفسا الا وسعها" ؟!!! یادت رفت ؟

:))) جدیدا هروقت میام باهاش منطقی بحث کنم، اینقدر که سکوت میکنه و حتی مثل بت هم نمیتونه به آدم نگاه کنه عصبی میشم :| ادامه بدم دعوام میشه .. حال و حوصله ی دعوا هم ندارم با کسی که بلد نیست حرف بزنه :/ صرفا خودمو خسته میکنم ..


----------------------------------

پ.ن.1: حالم شده مثل تار بی شهناز ..

پ.ن.2: سفر کرده بودم به سرزمین سکوت .. هنوزم کامل بر نگشتم البته !

پ.ن.3: #لیلی پوت

پ.ن.4: حتما اشتباهی شده این شهر شهر من نیست ...

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه ... نه هرگز!

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه...نه هرگز!
بی تو حتی شب من ماه ندارد
پایِ سست و تنِ فرسوده ام آخِر که به آن کوچه دگر راه ندارد...!!
بی تو یک شب منِ تنها هوسِ کویِ تو کردم... 
هوسِ مویِ تو و بویِ تو و رویِ تو کردم... 
سرِ سجاده ی خود تا به سحرگاه نشستم... 
بند از پای گسستم چشم ها بستم و در خویش شکستم..
گله کردم ز نگاهت وان دو چشمانِ سیاهت، بوسه ی گاه به گاهت... 
گله کردم گله کردم به خدایت...! 
بی تو شب ماه ندارد ابر هم گاه ندارد به سحر راه ندارد در بساط آه ندارد
دلِ سنگی که تو داری به خدا شاه ندارد!
دوش گفتم به خدایت، که شب و روز ندارم ... 
که ز دستت نفسم، حبس در این سینه و مبهوت نگاه و همه جانم نگران است...!
نیمه شب بود و هوا رام.قطره ی اشک خدا پنجره را شست!
چشم ها خیس....پای ها سست.
لرزه افتاد به جانم.تو کجایی؟
نگرانم نکند باد بیاید حالتِ مویِ تو برهم بزند
یا بخرامد در اتاقی که تو خوابی...!! 
نکند زوزه ی یک گرگ،
از سرت خواب پراند..
نگرانم نگرانم... 
من پر از دغدغه و شب پر از آرامش و محجوب.
من قسم می خورم این بار به آرامشِ این شب،
به سیاهیِ سماوات ،
به کواکب،
به سیارات
حذر از عشق ندانم، سفر از پیشِ تو هرگز نتوانم نتوانم!

ایستگاه 5

امروز با شاهین رفتیم کوه. :) 4ساعت بالا رفتیم تا رسیدیم به ایستگاه 5! وسطاش به جایی رسیده بودیم که من دیگه نمیکشیدم ! نمیتونستم به اینکه همهی این راهو برگردم پایین حتی فک کنم :)) برای همین به امید تلکابین و برگشت آسونتر و زودتر رفتیم بالا :)) حتی به جایی رسیدیم که فکر کردیم گم شدیم ! :| دیگه دکل های تلکابین رو نمیدیدیم !! :| ولی تهش رسیدیم به یه قله ای، و اونجا بود که همه چیزو دیدیم ... :) دیدیم که کجاییم و دیدیم که دکل ها از یه طرف دیگه کشیده شدن.
اون وسط، بعد از 3ساعت پیاده روی، به یه جایی رسیدیم که پایینو که نگاه میکردی، ته دره، یه دهکده ی کوچیک کنار یه تیکه جنگل (چند تا درخت کنار هم !) بود .. اصن یه حس قشنگی داشت حتی از دور که 10دیقه اینا همونجا نشستیم ... هم خستگی در کردیم، هم حس قشنگشو جذب کردیم .. :)
یذره بالاتر یه تیکه سنگ گنده افتاده بود توی راه !! با خودم فک میکردم اگه میفتاد روی یکی چی میشد یارو ؟ :))) پوف میشد فک کنم :دی

دعوا دارم اصن :|

این روزا دستم به نوشتن نمیره ... یعنی اصلا چی بنویسم ؟!
کلا انگار قسمت هم نیست :)) :/ برای مثال الآن باید بین جواب دادن به تو و نوشتن این نوت مسخره یکیو انتخاب کنم ... نوتی که اگه الآن ننویسمش مطمئن نیستم دیگه بنویسمش ... مطمئن نیستم دوباره به سرم بزنه برم وبلاگ آقای مربعو بخونم و وسطش به خودم بگم "گه نخور :| همین الآن باید بنویسی :/" که بعد به خودم بگه "چی بنویسم عاخه ؟ :(" و جوابشو بدم که "تو فقط گه نخور :|" ....
چیز خاصیم ندارم که بنویسما ! صرفا روزمرگی هامو میخوام خالی کنم اینجا ... شاید البته روزمرگی واژه‌ی مناسب منظورم نباشه ... نمیدونم، حال فکر کردن و قشنگ نوشتنم ندارم ! خلاصش میشه همونی که هدف بود از اول برای تولد این بلاگ ... که وسطای کار (شایدم اولاش) گم شد ! فهمیدین "آن روی صدرا" اینجاست .. فهمیدین صدرا اینجا مینویسه ... صدرا هم حالشو نداشت، یا نه ! تو کتش نرفت که این آدرسو داشته باشین و یه جای دیگه ناله کنه ! ترجیح(ه؟) داد ننویسه ... نه که خودشا ! ناخودآگاهش فک کنم اینجوری خواست ... نمیدونم :|

چشم

اینجا به مدت محدود تعطیل است...


-------------------

پ.ن.1: اگه 1سال پیش بود، امکان نداشت بگم "چشم" ... حتی 4-5 ماه پیش ... :-هعی

پ.ن.2: نیاز به یه ریکاوری دارم ... هروقت دستم و فکرم خواست بنویسه چشم ...

پ.ن.3: ممکنه(99%) چندین پست اول رو منتشر نکنم .. -_- :/

LOST

اینجا به مدت همیشه تعطیل است...

I know I need you

I feel I know you
I don't know how
I don't know why

I see you feel for me
You cried with me
You would die for me

I know I need you
I want you to
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried

To be who you couldn't be
You tried to see inside of me
----------------------------
I don't want to go
Away from you

Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside

You cannot hide
I know you tried
To feel...
To feel...

--------------------
پ.ن.1: شنیدن صدای خنده‌ی مامانم چقدر لذتبخشه 3> خوشحالم که اومدم خونه امشب ..