آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب با موضوع «روانشناسی :: ش.ک.د.» ثبت شده است

دیگه نه! :)

دلم برای خودم تنگ شده بود...

چشممو به جمال خودم روشن کردی :)

 

مبارکمون باشه!

داستان باغ سپید - قسمت دوم

مدت‌ها از اتفاقات کودکی من می‌گذره ....

حالا من یه باغ بزرگ و زیبا و سرسبز برای خودم توی کلاردشت دارم با یه ویلای بزرگ با نمای سنگ مرمر سپید...

اما دیگه هیچ‌وقت اون شور و حال کودکی به سراغم نیومد! دیگه هیچ صبحی با اون هیجان و شادی از خواب بیدار نشدم و روزهامو توی باغم با بازی و ورجه وورجه به شب پیوند نزدم ....

شاید چون هنوز شرط رو کامل اجرا نکردم!! «باغ خودت .....»

توی ویلای خودم، چند ماهی میشه که این کارا رو می‌کنم ... اما امروز یه چیزی فرق داره!

وقتی روی صندلی قیژقیژیم می‌شینم و توی فکر خودمم، یه لحظه به تصویری که داشتم می‌دیدم «نگاه» می‌کنم! به «اکنون» می‌آم و به تجربه‌ی همین لحظه‌ای که دارم تجربه‌ش می‌کنم توجه می‌کنم ....

یه اتفاق عجیب دیگه هم می‌افته! یاد جمله‌ی پدر می‌افتم ... «باغ خودت .....»

الآنه که متوجه حرف پدر شدم! :) باغی که پدر می‌گفت، همون طبیعت، گایا یا مادر زمین بود ....


بچه از خواب بیدار می‌شه و بعد از خواب عجیب و غریبی که دیده، مثل همه‌ی روزهای قبل، به بازی توی باغش مشغول می‌شه اما حواسش نیست که امروز پدر برای انجام کار مهمی به بیرون از باغ رفته :"


پایان!

داستان باغ سپید - قسمت اول

یکی بود یکی نبود

یه بچه‌ی کوچیکی بود که با پدر و مادرش توی یه باغ بزرگ و زیبا و یه خونه‌ی بزرگ با نمای سنگ مرمر سپید زندگی می‌کرد ...

بچه‌ی قصه‌ی ما، هر روزش رو با بازی کردن توی باغ زیباشون شب می‌کرد و هروقت اگه اتفاق بدی می‌افتاد (یه تیکه از باغ رو آتش می‌زد یا یه گلی رو لگد می‌کرد یا هر اتفاق دیگه‌ای) پدرش زود می‌رسید و اوضاع رو درست می‌کرد ....

یه روز از روزهای خوب، پدر برای انجام کار مهمی به بیرون از باغ می‌ره و بچه مثل همیشه توی باغ شروع به بازی می‌کنه ... بعد از چند ساعت می‌بینه که بخشی از باغ داره توی آتش می‌سوزه!! سریع میره دنبال پدر که مثل همیشه بیاد و مشکل رو حل کنه اما تازه می‌فهمه که جا تره و پدر نیست!!!

ترس برش می‌داره ... همین‌طور بدون هدف از این‌ور باغ به اون‌ور باغ می‌دوه و نمی‌دونه که باید چیکار کنه ..... آتش هر لحظه داره بزرگ‌تر و خطرناک‌تر میشه!

کم‌کم بچه متوجه می‌شه که پدر ممکنه به این زودیا برنگرده! برای همین خودش دست به کار می‌شه و شروع می‌کنه به خاموش کردن آتش ... چشماش رو می‌بنده و توی تصوراتش باغ رو همون‌طور مثل روز اول می‌بینه؛ هر تیکه‌ای از باغ که تصور می‌کنه، به شکل اولش در می‌آد و اثری از آتش گرفتگی در اون قسمت باقی نمی‌مونه اما تا حواسش به قسمت دیگه‌ای از باغ پرت میشه که اونجا رو مرتب کنه، آتش دوباره از ناحیه‌های مجاور به بخش‌های سالم شده سرایت می‌کنه :/

مدت خیلی زیادی گذشته و بچه داره تلاش می‌کنه باغش رو نجات بده و کم کم احساس سرگیجه و کم انرژی بودن بهش دست می‌ده .... در آخرین لحظه‌هایی که داشته نا‌امید و بی‌هوش می‌شده، پدر از راه می‌رسه و باغ رو سر و سامون می‌ده؛ اما برای تنبیه کودکش، اون رو از باغ بیرون می‌کنه و بهش می‌گه «هروقت باغ خودت رو پیدا کردی برگرد ...»


ادامه دارد....

کلاس شفا به زبان ساده!

طولانیه ولی به خوندنش میرزه ...


هیچ‌کس جز تو نخواهد آمد 

هیچ‌کس بر در این خانه نخواهد کوبید

شعله روشن این خانه تو باید باشی

هیچ‌کس چون تو نخواهد تابید

سرو آزاده این باغ تو باید باشی

هیچ‌کس چون تو نخواهد رویید

چشمه جاری این دشت تو باید باشی

هیچ‌کس چون تو نخواهد جوشید

باز کن پنجره صبح آمده است


در این خانه رخوت بگشای

باز هم منتظری؟

 هیچ‌کس بر در این خانه نخواهد کوبید

و نمی‌گوید برخیز

که صبح است، بهار آمده است


خانه خلوت تر از آن است که می‌پنداری

سایه سنگین تر از آن است که می‌پنداری

داغ، دیرین تر از آن است که می‌پنداری

باغ، غمگین تر از آن است که می‌پنداری

ریشه ها می‌گویند

ما تواناتر از آنیم که می‌پنداری


هیچ‌کس جز تو نخواهد آمد

هیچ بذری بی تو

روی این خاک نخواهد پاشید

خرمنی کوت نخواهد گردید

هیچ کجا چرخی بی چرخش تو

هیچ کجا چرخی بی چالش و بی خواهش تو

بی توانایی اندیشه و عزم تو نخواهد چرخید

اسب اندیشه خود را زین کن

تک سوار سحر جاده تو باید باشی


و خدا می‌داند

و خدا می‌خواهد

تو "خودآ"یی باشی

بر پهنه خاک


نازنین

داس بی دسته ما

سالها خوشه نارسته بذری را بر می‌چیند

که به دست پدران ما بر خاک نریخت

کودکان فردا

خرمن کشته امروز تو را می‌جویند

خواب و خاموشی امروز تو را

در حضور تاریخ

در نگاه فردا

هیچ‌کس بر تو نخواهد بخشید


باز هم منتظری؟

هیچ‌کس بر در این خانه نخواهد کوبید

و نمی‌گوید بر خیز

که صبح است بهار آمده است

تو بهاری، آری

خویش را باور کن


(مجتبی کاشانی)

رابطه

میگفت "من نمیفهمم !! توی دنیای جدید که یخچال میخری همراهش بهت CD میدن که بفهمی باید چجوری باهاش تعامل کنی، چطور آدما نمیفهمن که رابطه نیاز به آموزش و CD داره !"

میگفت "امیدوارم روزی برسه که همه اول بفهمن، بعد عمل کنن ..."

میگفت "حتی طلاق هم باید از روی آگاهی باشه !! چه برسه به ازدواج"

میگفت "وقتی عاشق و شیدا و کوری، ازدواج ممنوع ... وقتی به مرحله ی بعدش (نفرت !!) میرسی، جدایی ممنوع ... تاازه مرحله ی بعدشه که میتونین تصمیم بگیرین که بدرد هم میخورین یا نه :)"

میگفت "رابطه فقط رابطه ی مرد با زن نیست ! تو با کارت رابطه داری، با درست رابطه داری، با اتاقت رابطه داری حتی !"

میگفت "تعهد، تعهد، تعهد !"


حرفای زیادی میزد ! حرفایی که هرکدومشو اگه بخوای بشکافی یه طومار بلند بالا میشه :)


---------------------------------

پ.ن.1: #سمینار_رابطه #کارل_گوستاو_یونگ #مرضیه_درودیان #روانشناسی_یونگی #دنیای_وارونه_و_دنیای_غیر_وارونه

آقای مغز

اسمش مغزه
بیهوش شده ولی توی راه هشیار بود ..
احساس درد تو نواحی شمالی بدنش داشته
میگفت سابقه هم داره
تشخیص ابتدایی من میگرنه ولی باید آزمایشات بیشتری روش بکنین .. بیهوش شدنش بی سابقه‌س

آخرین مکالمات

_ خوبی عزیزم ؟

+ حوصله ی حرف زدن ندارم :(

_ چی ناراحتت کرده ؟

حوصله ی حرف زدن ندارم :(

_سنتور میخوای بزنیم ؟ (ساعت 2:20دیقه ی شب !!)

+ نه :/ بشین مشقتو بنویس

_ گلم بابا قول داده و به قولش عمل میکنه 3> باشه ؟

+ باشه :-شای :-*

_ فدات بشه بابا :* :)

پا کوبیدنای کودکانه

+ .....

- قول میدی دیگه تنهام نذاری ؟ میخوام هنوز دوست داشته باشم :'( نذار کلاسمونو تعطیل کنن :-(

+ چشم عزیزم :) 3> :** نمی‌ذارم :" قول


----------------------------------

پ.ن. ندارد !