آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

بالا، پایین ...... بالا، پایین ......

زندگی همیشه بالا پایین داره!

برای زن و مرد، پیر و جوان، اروپایی و خاور میانه‌ای، اهل قدیم و معاصر هم فرقی نداره!

به میزانی که انسانیم و از موهبت آگاهی برخورداریم غم و شادی رو به توالی تجربه می‌کنیم....

حالا بماند که قعر نمودار سینوسی یک سری از این حالت‌هایی که بالا بیان کردم از اوج یک دسته‌های دیگه‌ای بالاتره و .....

اما حقیقتا زندگی همیشه بالا و پایین داره...

اگه اهل خاطره نویسی هستید، کافیه یه ورق به تقویم یکی دو سال اخیرتون بندازین تا به چشم ببینین چه روزهایی تو زندگیمون بودن که حالمون خیلی خوب بوده (و حتی درست یادمون ممکنه نیاد) و چه روزهایی بودن که خیلی پایین بودیم..

 

یه وقتا پیش میاد که حال جمعی آدما تو یه نقطه از تاریخ و جغرافیا دستخوش بالا/پایین شدگی میشه :)

مثل این روزای تقریبا هممون!

از فوتبال دیگه لذت نمی‌بریم، پول کافه رفتن نداریم چون درآمدها محدود شدن و تورم نامحدود، می‌خوایم یه کاری برای وضع موجود بکنیم ولی یا دستمون کوتاس، یا جرئتشو نداریم، یا جفتش، یا کشته و زندانی میشیم!!

اینجور وقتا تحت هیچ شرایطی نمیتونی "رضایت" رو توی زندگیت تجربه کنی.

دیگه حالی به آدم میمونه؟

 

عجیبه؛ اما تو همین شرایط یهو میتونه اتفاقایی بیفته که از اون لبخند واقعیامون بزنیم! هر چند تلخیِ واقعیت بیشتر از اونه که لبخنده دوامی داشته باشه، اما اگه نخوایم بی‌انصافی کنیم واقعا پیش میاد...

دیشب یکی از همون شرایطای عجیب برای من بود. کاری ندارم چی بود و چی شد، اما یه لیخند گذرا داشتم. و توی اون لحظات یاد برخی نفرات در گردش فصول کردم.....

امشب به میزان یادآوری‌های 24 ساعت پیش غمگینم. اما جنس غمش فرق میکنه! میدونین چی میگم :)

 

خواستم از تصمیمم برای پاشدن N+1 امین بار بعد از زمین خوردن N امین بارم بگم اما دستام خودشون چیزای مهم‌تری برای نوشتن داشتن انگار!

خلاصه که امیدوارم بتونم بعد از 3 ماه اغمای مطلق و تقریبا 7 ماه اغمای نسبی دوباره زندگی رو شروع کنم.

 

شب و روزتون بخیر

لطفا مراقب خودتون و خوبیاتون و اطرافیانتون باشین

ناخرسندی من حادتر از آن است که دوام بیاورد...

ناخرسندی من حادتر از آن است که دوام بیاورد...

 

زندگی، همانی که هست، بی‌توجه به خواست و علایق ما مسیر خودش را طی می‌کند و ما، با توجه به آرزوها و امیالمان درد می‌کشیم...

ما به خاطر تقاوت میان آنچه می‌خواستیم و آنچه کسب کردیم درد می‌کشیم و تناقض ماجرا آنجاست که برای عبور از درد، باید آن را به تمامی لمس کنیم... تا وقتی از درد فرار کرده و آن را با ساده‌لوحیِ معصوم یا قربانی‌انگاریِ یتیم انکار کنیم، تنها درد خود را به رنجی بی‌پایان گسترش داده‌ایم!

 

به بیان رمی دو گورمون، نکته‌ی وحشتناک درمورد حقیقت این است که انسان آن را دریابد!

در یافتن حقیقت همزمان دردی و درمانی وجود دارد، چنان داروی تلخی که مادر طبیعت برای بهبودی از ناآگاهی به خوردمان می‌دهد..... تا زمانی که چشم باز نکرده و با حقیقت رودررو نشویم، انگار دردی نداریم اما همزمان هنوز زاده هم نشده‌ایم!

 

همین حقیقت را می‌توان به بیانی بین‌الانسانی گسترش داد:

در برخورد دو یتیم، سنتزی اتفاق نمی‌افتد مگر زمانی که هرکدام، در حداقل لحظاتی از تاریخ رابطه‌شان نقش معصوم را بازی کنند....

انسانی که از رحم مادر زاده شده، یتیم است. در گذر زمان با فردی -یتیمی- دیگر ملاقات می‌کند و اگر معصومانه به هم بنگرند، رابطه‌ای آغاز و آگاهی‌ای زاده می‌شود...

این نکته خود دو روی یک سکه را پیش پای می می‌نهد:

اگر یتیم با نگاه معصوم خام ترکیب شود، سنتز آن لوده‌ای بی‌رحم خواهد بود... کائناتی که با بازی‌های کهن‌اش دو یتیم-معصوم خام را به بازی گرفته و در نهایت در طنزی تلخ رهایشان خواهد کرد... چرا طنز؟ که آگاهی زاده خواهد شد. چرا تلخ؟ که از مسیر سختش..

روی دیگر سکه در جهانی ایده‌آل رخ می‌نماید: هر دو یتیم، با نگاه معصومی پخته به دیگری می‌نگرند و در دل این خاک، مزرعی می‌بینند که قرار است آن را بارور کنند... اگر آن را ببینند، با روح جنگجوی صلح‌جو و عاشقی حامی آن را می‌زایند.

و هزاران سناریوی بینابینی دیگر!

 

اچ.ام.گِرَن می‌گوید اگرچه ایمانی که مرا به خدا مطمئن می‌کرد مرده، اما من به یاد خوشی‌های ایمان، در سوگ نشسته ام...

و این ایمان چقدر می‌تواند جای خود را به عشق بدهد! و خدا جایش را به تو!

و تناقض ماجرا آنجاست که برای عبور از سوگ، باید آن را به تمامی لمس کنیم... تا وقتی از سوگ فرار کرده و آن را با ساده‌لوحیِ معصوم یا قربانی‌انگاریِ یتیم انکار کنیم، تنها درد خود را به رنجی بی‌پایان گسترش داده‌ایم!

 

معشوق من!

من تو را -و تو مرا- از دست داده‌ام...

تا وقتی که معصومانه به این یتیم عظیم نگاه کنیم، در سوگمان حتی پا نگذاشته‌ایم چه رسد به عبور از آن.....

گویند عاشق در غایت خود حامی شده و حامی در غایت خود عاشق :) من عاشقی حامی بودم که به غایت هیچ‌کدام هنوز نرسیده‌ام...

گویند عاشق زبان‌های مختلفی دارد. مشخصا زبان عاشق من با تو حداقل در حوزه‌هایی تفاوت داشت که کار به اینجا رسید...

نمیدانم غایت عاشق حامی من کجاست! اما می‌دانم که هر کاری برای بهبودمان از این غم انجام خواهم داد...

 

هنوز دوستت دارم. اما دیگر معصومانه به بازگشت نمی‌نگرم!

ناخرسندی من حادتر از آن است که دوام بیاورد، آن تو نیز.. :)