آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۳ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

رامن: ایزد آرامش و شادی ایران باستان

- امریکانو برای شما بود؟

- آآ.... بله فکر می‌کنم برای من بود!

 

نشسته بود توی کافه

یادش نمیومد دلیل اینجا اومدنش چی بود و حتی منتظر کسی بود یا نه؟!

کافه‌ی قشنگی بود :)

حیاط یه خونه‌ی قدیمی تو محله‌ی منیریه‌ی تهران، شبیه خونه‌ی مادربزرگه....

 

امریکانوش رو با شکرِ روی میز شیرین کرد و بهش خیره شد.. یه چیزایی پس ذهنش بود که یادش نمیومد! یه کار مهمی باید انجام می‌داد، ولی خاطرش نبود چی!....

اولین قلپ از امریکانوی یخ کرده‌ش رو که خورد یزن میان‌سالی رو دید که از در کافه وارد حیات شد

- خدایا چقدر آشنا و چقدر زیباست!!

انقدر به زن نگاه کرد تا بالاخره چشم تو چشم شدن، ناخودآگاه لبخند زد..

تا بیاد متوجه کارش بشه و خجالت بکشه، اون زن لبخندش رو با یه لبخند پاسخ داد :)

 

نگاهش برق خاصی داشت

ضربان قلبش بالا رفت

لبخندش زیباترین لبخندی بود که دیده بود

تمام بدنش گر گرفت......

 

زن مستقیم اومد سر میزش نشست!

شبیه فرشته‌ها بود

با اومدنش بوی خاک نم‌خورده اومد

-سه تا بویی که بیش از هر چیز دوست داشت: بوی بنزین، بوی نوزاد، بوی خاک نم‌خورده-

چشماشو بست، فقط هوا رو بوئید، همه‌ی خاطرات زیبای دنیا یه لحظه یادش اومد

یک فرشته، یک بوسه، بوی خوش یک زن، یک دوستت دارم یواش، یک عاشقانه‌ی آرام......

 

- سلام

- او! اااا... سلام

صورتش سرخ شد

- خوبی؟

- ممنونم.. شما خوبی؟

- بله :)

دوباره لبخند زیباش.... آه که چقدر آشنا بود!

- اااا ببخشید، من شما رو جایی دیدم؟

یه لحظه چشمای الماس‌گون زن برق زد

- یادت نمیاد؟

- .... سکوت

- بله، دو بار!

- واقعا یادم نمیاد بانو!

- یکیش رو نباید هم یادت بیاد :) تازه ۴ دقیقه بود که متولد شده بودی... من، تو، مادرت و ساحل دریا... 

با وجود تناقض آشکار تو حرفش، دوست داشت حرف زن رو قبول کنه... "اما آخه سن زن بیشتر از ۵۰ به نظر نمیاد! اون وقت چطور وقتی نوزاد بودم اونم اونجا بوده؟ ۷۶ سال پیش!! اصلا اون چطور خبر داره که مادرم منو کنار دریا و به تنهایی به دنیا اورد؟!"

- اسمتون چیه بانو؟

زن لبخندی زد و گفت

- دفعه‌ی دوم، ۴ سال پیش بود که منو دیدی... توی گرمای تابستون، دقیقش میشه...

- ۲۲ مرداد ۹۶؟!

لبخند

- بانو! اسمتون چیه؟

- من رامن هستم....

اشک مرد سر ریز شد

- ایزد آرامش و شادی؟! چرا وقت‌هایی حضور داری که غمگین‌ترین لحظه‌های زندگی هر انسانیه؟!

- آرامش.... مرگ؛ شادی.... چطور شادی رو معنا می‌کنی؟ من نوید شادی عمیق رو به انسان میدم، اما برای رسیدن بهش باید خودت حرکت کنی :)

- مثل من.......؟

سکوت

- حالا چی؟ قراره به آرامش ابدی برسم؟ یا باز می‌خوای شادی عمیق‌تری بهم هدیه کنی؟

- کدوم رو میخوای؟ آرامش خودت و شادی عزیزانت؟ یا برعکس؟

مرد با صدای بلند خندید

- چه کاری انجام دادم که لیاقت این انتخاب رو دارم؟

- بریم؟

سکوت

- فرصت خداحافظی دارم؟

- خودشون می‌فهمن :)

سکوت

- نمی‌دونم چطور این‌قدر آرومم....!

- بریم؟ :)

- بریم.....

 

پایان

قول داده بود برگرده..

چشم‌هاش رو بست. خورشید داشت دنیای بیرونش رو می‌سوزوند. درونش اما سرد و خاموش بود. لبش خشک بود و لباس‌هاش از عرقی که کرده بود خیس. جونی به پاهاش نمونده بود تا حتی 1 قدم دیگه برداره. همین امروز صبح کوله پشتیش رو تقریبا خالی کرده بود. کمرش اما داشت زیر همون کوله‌ی خالی خم میشد. فقط 1 چیز هنوز زنده نگهش داشته بود! سوسوی خاطره‌ای که همون هم گاهی بود و گاهی نبود... دیگه چهره‌ی زیباترین زنی که تو عمرش دیده بود هم به زور یادش می‌اومد!

پلک‌هاش رو به هم فشرد. می‌خواست نور رو توی تاریکیِ درونش پیدا کنه. مثل لامپ مهتابی‌ای که چشمک می‌زنه ولی هیچ‌وقت روشن نمیشه، چند لحظه‌ی منقطع تونست ببیندش. و یک صدای از دووور: برگرد آرش!

چشم‌هاش رو باز کرد. خورشید وسط آسمون بود. جز اون تا چشم کار می‌کرد بیابون بود؛ و یه جاده‌ی باریکِ خاکی. حتی برنگشت که پشت سرش رو نگاه کنه! فرقی هم نمی‌کرد! منظره‌ی پشت سر و جلوی روش کاملا یکسان بود. حتی پیچ و خمی به جاده نبود که اندکی تفاوت ایجاد کنه...

هرچی توان داشت رو به پاهاش برد تا بتونه باز هم قدم برداره. یادش اومد بچه که بود، پدربزرگش براش گفته بود «بازنده کسیه که آخرین قدم رو بر نداره». نمی‌خواست بازنده باشه! اما بیشتر از اون، نمی‌خواست نرگس‌ش رو ناامید کنه. قول داده بود برگرده...

برگرفته از "هنر صلح، آی‌کی‌دو"

هر از چندی، لازم است به تنهایی، در کوه‌های بلند و دره‌های عمیق خلوت گزینی تا ارتباط خود را با منبع حیات -گایا، مادرِ زمین- بازیابی...

نفس بکش و با دم، کائنات را به وجود خود دعوت کن و با بازدم، تا کرانه‌های هستی به پرواز درآ.... تمام باروری و تپشِ زمین را تنفس کن.

 

انرژی‌ای را که در جنگ با هرچه ناخواستنی در دنیای بیرون صرف کردی، مادرِ زمین با سخاوتی مثال زدنی به تو بازمی‌گرداند، اگر شنوایش باشی... اگر لمسش کنی و اگر ببینی‌اش... اگر ببوئی‌اش و اگر بچشی‌اش....

 

مراقبه!

در دشتی صاف و پهناور، روی تخته سنگی که از علف‌ها و چمن‌ها سربرآورده، رو به دماوند و پشت به سدی پر آب، نشسته بود و نظاره می‌کرد... هرچه شنیدنی و دیدنی بود را شنید و دید... صدای پرندگان، صدای باد در علفزار، صدای پرواز حشرات و گوسفندان در دوردست.... ابهت کوهِ سپیدِ پای در بند، سبزیِ علفزار، آبیِ آسمان و .... هرچه لمس کردنی بود، گرمای خورشید، خنکای باد بر شانه‌هایش، قطرات عرق روی پوستش و سختیِ سنگِ زیر پایش... همراهی تمام این منظره با بوی آویشن کوهی و بوی ضعیفِ گوسفندانِ از دور...

اما این فقط نیمی از منظره بود!

چشم‌هایش را بست... به درونش نگریست...

خستگی عضلات، هیجان، اندوهی قدیمی، هیجان، لبخند، عشق، آرامش، عشق، آرامش، آرامش....

خستگی روح از موانع همیشگی، هیجان، اندوه، عطش، صبر، صبر، هیجان، عشق، آرامش، عشق، آرامش...

رهایی... باد بودم! وزیدم... آب بودم! جاری شدم... خاک بودم! ماندم... آتش شدم! سوختم هرچه سوختنی بود....

هرچه هست من بودم... هرچه هست تو بودی.... :) با عشق و عطش، با صبر و آرامش!

 

و باز منم و جهانی بی‌رحم اما زیبا :)

و باز منم و آرزوهایی این بار دست‌یافتنی‌تر از همیشه...

و باز منم و شمشیری در نیام که به وقتش بیرون خواهد آمد....

و باز منم، صدرایی حامی برای خودش و عزیزانش

و باز منم و جستجو، عشق

و باز منم و نابودی و بودش

و باز منم. منی ضعیف‌تر از فردا، منی قدرت‌مندتر از دیروز :)

و باز منم و جنگی بی پایان... تا زنده‌ام :)

 

----------------------

پ.ن.1: ببخشید اگر درک خودگویه‌هایم سخت‌تر از همیشه شده! :)

باید اما ادامه داد.....

پارسال این روزا

من رودهن بودم، خونه‌ی مادربزرگه....

مامانم تهران بود، خونه‌ی پدرشاه :|

من از خونه اومده بودم بیرون و هیچ چشم‌انداز روشنی از آینده نداشتم...

دغدغه‌هام، خستگی بابت خوندن برای کنکور ارشد یه رشته‌ی نامرتبط، دلتنگی بابت دوری از مادر و نگرانی درباره‌ی دلتنگی‌های اون، نگرانی بابت آینده‌ای که هیچ تصور روشنی ازش نداشتم، تنها بودن و نیاز به حضور یک همراه توی سفرم بودن... انقدر دغدغه‌ی بزرگ و کوچیک داشتم که دیگه "پول نداشتن"م برام دغدغه نبود!!

 

امسال اما،

توی خونه نشستم

حالا مامانم رودهنه! :/

دنیا به مسخره‌ترین روش ممکنش منو داره بازی میده

و من، صدرا؛ نه که نخوام تسلیم بشم!! توانش رو ندارم!

بخاطر همه‌ی چشم‌هایی که در آینده به من و کارهام دوخته شدن،

بخاطر همه‌ی گوش‌هایی که نیاز به شنیدن حرف‌های من دارن،

بخاطر همه‌ی روح‌های متلاطم و خسته‌ای که نیاز به آرامشِ از طرف من دارن،

نمی‌تونم کنار بکشم!!

 

NO SIR!!

من نمی‌تونم کنار بکشم!

نه بخاطر چیزهای کوچکی مثل خسته بودن

نه بخاطر سنگ‌هایی که جلوی پام می‌ندازین!

من وقتی می‌تونم به مراجعم بگم "بجنگ" و اون واقعا بفهمه که واقعا میشه جنگید،

که خودم با وجود خستگیم به جنگم ادامه داده باشم!

من وقتی می‌تونم به آدما بگم هرچی پیش میاد خیره،

که خودم به وقت فشارهای روحی، ازشون خیر درآرم!

و من این کارو می‌کنم.... همون‌طور که تا حالا کردم!

 

حداقل اینو می‌تونم بگم که

برای از پا درآوردن من،

به چیزی قوی‌تر از همه‌ی اتفاقاتی که تا حالا برام رقم زدین نیاز دارین....

 

---------------------------

پ.ن.1: تو پست قبلی گفتم خسته‌م.. واقعا هم هستم... ولی ربطی نداره به نظر!!

پ.ن.2: واقعا هرچی منو نکشه قوی‌ترم می‌کنه! :)

پ.ن.3: لبخند پی‌نوشت قبلی عمیق نیست، ولی مهم نیست که عمیق باشه! همین لبخند ظاهری کافیه تا دنیا به خودش شک کنه..... and thats what I need :)

پ.ن.4: برای خودم: همه‌ی این پست، استعاره بود.....

پ.ن.5: Don't give up without a fight

داستان یک مرد 2

سی و نه!

سی و نه روز چقدر زود گذشت!


در مراقبه‌ی روز چهلم بود... چشمش رو باز کرد.. منظره‌ی جنگل پیش روش هنوز براش تازه بود! با این‌که هر روز اون رنگ‌بندی سبز و آبی رو پیش چشمش داشت، هنوز حریصانه با نگاهش می‌خواست همه‌ی اون جنگل و مه صبح‌گاهیِ روی کوه‌ها و ابرهای توی آسمون رو ببلعه....


با این‌که همیشه موهای بلندی داشت، توی این چهل روز به حدی رسیده بود که دیگه می‌تونست موهاش رو ببنده... ریش مشکی و حناییش بلند شده بود و خودش هم کمی لاغرتر...

چشماش عمقی پیدا کرده بودن که تا قبل از این سراغ نداشت! عمقی به اندازه‌ی دنیایی که به چشم دیده‌بود....


چشمش رو باز کرد و جنگل سبز و آسمون آبی رو با سیگار و قهوه‌ش سر کشید.. آخرین پاکت سیگاری بود که براش مونده بود، اما دیگه آخرین روزش توی این جنگل هم بود :)

دلش نمی‌خواست این دوره تموم بشه، اما از همون روز اولی که به اینجا اومده بود می‌دونست که یه روز باید این خلوت رو "هم" ترک کنه.. حالا دیگه نگاهش به شهر و شلوغیش فرق کرده بود... دیگه مرد شده بود! می‌تونست توی همه‌ی هیاهوی شهر، خودش رو گم نکنه...


توی این چهل روز، تونسته بود همه‌ی تجارب جوانی پیر رو هضم کنه و اونا رو با انرژی جوانی جوان مخلوط کنه....

حالا دیگه نه یک! هزار بود....

معصومیت از دست رفته‌ش رو پس گرفته بود

می‌تونست به زخم‌هاش، زخم‌های گذشته و آینده‌ش، خوش‌آمد بگه

یاد گرفته بود از شمشیری که از پدر بهش به ارث رسیده بود استفاده کنه

با خودش به صلح رسیده بود و بخاطر همین صلح می‌تونست از خودش و دیگران حمایت کنه

جستجوهای زیادی کرده بود و با این بخش وجودش هم دیگه غریبه نبود

عاشق مسیرش و همه‌ی هستی‌یافتگانِ درون مسیرش بود

و دیگه قدرت اینو پیدا کرده بود که چیزهای تاریخ مصرف گذشته رو کنار بذاره و این‌طوری جایی برای زایش چیزهای تازه باز بکنه......


آره!

حالا دیگه نه یک! هزار بود.. و داشت آروم آروم حاکم زندگی خودش میشد.... توی این چهل روز داشت به هارمونی‌ای بین این هزاران بخش وجودش می‌رسید..


چشمش رو باز کرد و سبزی جنگل و آبی آسمون رو سر کشید... سیگارشو روشن کرد و یه پک عمیق بهش زد... چشمش رو بست و همراه با بیرون دادن دود سیگار لبخند شد....

فریاد زد "من، خود زندگی هستم".....


-----------------------------------

پ.ن.1: مراقبه‌ی شهر خاموش کیهان کلهر، سری دوم..

داستان یک مرد

محکم بغلش کرده بودم


//داشت برام از تلخ‌ترین داستانی که تا اون لحظه شنیده بودم می‌گفت..//


دیگه جونی نداشتم تا با آتیش و گلوله‌هایی که گاه و بی‌گاه از هر طرفی بهمون حمله می‌کردن بجنگم و از خودم و اون دفاع کنم.. فقط می‌تونستم بدنم رو سپر کنم براش و تا آخرین لحظه‌ای که زنده‌ام سعی کنم آسیبی نبینه....

نفهمیدم چی شد! یه صدای مهیب... یه موج انفجار... پرت شدیم به لبه‌ی پرتگاه...

غلت خوردیم و غلت خوردیم تا اینکه با پاهام خودمو به یه تیکه سنگ محکم کردم... اون آویزون شده بود و فاصله‌ش تا مرگ، دست‌های من بود...

تا جایی که توان داشتم محکم نگهش داشتم... نمی‌تونستم بالا بکشمش :'( فقط نگهش داشته بودم و بهش می‌گفتم "نترس! نجاتت میدم"... اون اصلا تقلا نمی‌کرد و با این جمله‌ی من لبخند زد....

لبخندش بهم جون داد 3> هرچی توان تو بدنم داشتم جمع کردم و برای آخرین بار تلاش کردم تا از پرتگاه بکشمش بالا.....

اما........


آخرین تیرِ خشمِ مادرِ زمین، یه مار بود... بازومو نیش زد.. به چشم می‌دیدم که سمّش داره توی بدنم پخش میشه... دست‌هام سست شده بودن.. سست‌تر از قبل... حتی پاهام....

اشکم جاری شد.. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم :( ضعف مردش رو به چشم دید... با اشک‌هام می‌جنگیدم تا بتونم چهره‌ی زیباش رو ببینم... برای آخرین بارها..


//صداش توی چند کلمه‌ی آخر رو به سکوت رفت.. چند لحظه بعد، وقتی تونست دوباره به خودش مسلط بشه ادامه داد//


تونستم! //با لبخندی تلخ..//

چهره‌ی زیباش توی پستی و بلندی‌های روزگار پیر شده بود، چند تار سپید مو هم این هارمونی رو تکمیل کرده بودن... اما هنوز چشم‌های سبز و مهربونش روح بزرگ و قشنگش رو منعکس می‌کردن...

اشک‌های من، آخرین تیر کائنات برای اون بودن... خودشو کشید بالا، لبمو بوسید و تمام سم رو از بدنم خارج کرد.. دست‌هام سبک شدن!!

فریاد زدم "نهههههه!!! خداااااا!!!"


//اشکش جاری شد.. اشک من هم :'( چند دقیقه بعد دوباره شروع کرد//


برای چند ساعت هیچ اراده‌ای برای ادامه‌ی زندگی نداشتم....

بارون شدید شد و آتیش رو خاموش کرد.. فریاد زدم "لعنتی!!! نمی‌تونستی چند ساعت قبل بباری؟!!"

بی‌هوش شدم... با صدای زوزه‌ی گرگ‌ها دوباره به هوش اومدم... شب شده بود، بدون نور ماه و حتی یه ستاره! بدون شراره‌ای از آتیشی که ما رو نابود کرده بود....

دوباره صدای زوزه‌ی گرگ‌ها! از پایین پرتگاه میومد..

بازم به خواب رفتم...

حوالی ظهر بود که بیدار شدم و به سمت جایی که زندگیمو گم کرده بودم حرکت کردم... رسیدم به پایین پرتگاه.. هیچی!!

تنها چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که گرگ‌ها خورده بودنش و بارون هم رد خون رو شسته بود.... نمی‌دونستم از گرگ‌ها متنفر باشم یا متشکر..... فقط دلم می‌خواست که من هم اون پایین می‌بودم و خورده می‌شدم!


//باز هم سکوت... می‌خواستم زودتر بقیه‌ی داستان رو هم بشنوم... اما به سکوتش احترام گذاشتم و صبر کردم تا خودش آماده بشه.... بلند شد که بره!! دو جمله‌ی دیگه گفت و رفت//


ازم نپرس چی شد که هنوز زنده‌م! نتیجه‌ش رو ببین!!


//رفت! رفت و منو با سرگیجه‌ای تموم نشدنی تنها گذاشت... "نتیجه‌ش رو ببین"! نتیجه‌ی زنده بیرون اومدنش از اون ماجرا این بود که دیگه چیزی نمی‌تونست اونو از پا در بیاره... دیگه هیچ حادثه‌ای نمی‌تونست ناامیدش کنه :)

نتیجه‌ش من بودم! پسری جوان که بخشی از داستان زندگی پدرش رو شنیده بود و داشت آماده می‌شد تا ادامه‌ی این داستان رو با دست‌های خودش بنویسه، و به قلم خودش روایتش کنه....//


آتش و خون، مرد مجنون

زندگی ادامه دارد

مرد عاشق، مرد ناکام

زندگی ادامه دارد

اسب وحشی، آب جاری

زندگی ادامه دارد

مرد پخته، مرد آرام

من، زندگی هستم :)


--------------------------

پ.ن.1: تمام تصاویر، از مراقبه‌ای با آهنگ شهر خاموش کیهان کلهر آمده و بنده هیچ دخل و تصرفی در آن نداشته‌ام!

یادداشتی بر نمایش #این_یک_پیپ_نیست، قسمت اول

پیش نوشت!

متن طولانیه، اما واقعا ارزش خوندن رو داره و قطعا به درد دنیا و آخرت هرکسی که بخونه میخوره :)


تئاتر «این یک پیپ نیست»، کاری از گروه تئاتر «رادیکال ۱۴» به نویسندگی و کارگردانی #محمد_مساوات در روزهای آخر اکرانش به‌سر می‌برد. خوشحالم این فرصت دست داد تا این نمایش را ببینم. در این یادداشت تلاش می‌کنم برداشت فلسفی و روان‌شناختی خودم از آن را به گونه‌ای طرح کنم که در فهم این اثر به مخاطب کمک کند. برای دوستانی که ممکن است به دیدن این نمایش علاقه‌مند شوند فرصت هم‌چنان باقی‌ست و دور بعدی اجراهای آن در آذرماه خواهد بود.


«این یک پیپ نیست» نام یکی از آثار #رنه_ماگریت نقاش سورئالیست بلژیکی‌ست. ماگریت یک نقاشی کاملا واقع‌گرا از یک پیپ را می‌کشد و زیر آن به زبان فرانسه می‌نویسد: این یک پیپ نیست. چرا؟ شما به آن نگاه می‌کنید و از خود می‌پرسید این که یک پیپ است! و آن‌وقت ماگریت آهسته به شما نزدیک می‌شود و در گوش‌تان زمزمه می‌کند: پس لطفا آن را برای من پر کنید! آری، نوشتۀ زیر نقاشی با این‌که در ابتدا جعلی به نظر می‌رسد اما از خود نقاشی واقعی‌تر است. زیرا آن‌چه ما بر روی تابلو شاهد آن هستیم یک پیپ نیست، بلکه تنها تصویر یک پیپ است. تصویر یک چیز خود آن‌چیز نیست، ولی ذهن ما این تفاوت را فراموش می‌کند.


ما انسان‌ها برای ارتباط برقرار کردن با یکدیگر از سیستمی نشانه‌ای استفاده می‌کنیم، سیستمی پیچیده از اصوات و تصاویر که آن را زبان می‌نامیم. برای مثال ممکن است من به شما بگویم که بعد از دیدن تئاتر به کافه‌تریای در نزدیکی محل نمایش رفتم و یک فنجان قهوه نوشیدم. در واقع من کوشیده‌ام با این جمله یک تجربه‌ی شخصی را به شما منتقل کنم. ولی دقت کنید که واژه‌ی «قهوه» خودِ قهوه نیست! نمی‌توان آن را بویید و چشید. شما احتمالا از خاطره‌ی خود استفاده می‌کنید و تصورتان از یک تجربه‌ی شخصی از نوشیدن قهوه را واسط فهمیدن منظور من می‌کنید، اما آیا واقعا با این شیوه تجربه‌ی من به شما منتقل شده است؟ این جمله حتی برای خود من هم می‌تواند ایجاد توهم کند، زیرا در اصل تمام بارهایی که من تا امروز قهوه نوشیده‌ام متفاوت از هم بوده‌اند. تجربه‌ی من در یک لحظه و در یک مکان به خصوص تحت تاثیر بسیاری عناصر درونی و بیرونی شکل می‌گیرد که هرگز با همان ترکیب، با همان کیفیت و کمیت قابل تکرار نیستند، ولی من با گفتن این جمله به خود که «قهوه نوشیده‌ام» به این تصور باطل می‌رسم که کاری را انجام داده‌ام که گویی پیشتر انجام داده و پس از این نیز انجام خواهم داد. ماگریت وقتی می‌گوید «این یک پیپ نیست» در واقع ما را از این سوءتفاهم زبانی آگاه می‌کند که «این یک قهوه نیست» بلکه یک تجربه‌ی منحصربه فرد است که زبان، مانع ارتباط برقرار کردن با آن می‌شود. #سهراب_سپهری چه زیبا می‌گوید که: «واژه باید خودِ باد، واژه باید خودِ باران باشد»، در واقع از نظر او واژه‌های باد و باران از درآمیختن با پدیده‌هایی که به آن‌ها دلالت می‌کنند جلوگیری کرده و به‌ همین‌ ترتیب لذت شناور شدن در حوضچه‌ی اکنون را از بین می‌برند.


محمد مساوات در نمایش خود هیچ پیپی را نشان نمی‌دهد اما به درستی به اصل مفهمومی که ماگریت در نقاشی خود به آن پرداخته است اشاره می‌کند. نمایش او یک خانواده را نشان می‌دهد که به زبانی ساختگی با هم سخن می‌گویند. بخشی از مکالمات آن‌ها به صورت دوبله‌ی همزمان و بخش دیگر به صورت زیرنویس به مخاطب منتقل می‌شود. تا همین‌جا پیام مهمی در حال انتقال است. اول این‌که خانواده به عنوان هسته‌ی مرکزی آن‌چه جامعه می‌خوانیم محل مداقه قرار گرفته است! بدین معنا که آیا افرادی که در یک خانه -یا در یک دیار- زندگی می‌کنند درکی یکسان نیز از این همزیستی مشترک دارند؟ دوم این‌که واسطه‌ی ارتباط، یعنی زبان آن‌ها ساختگی‌ست و طبیعی نیست. شاید در ابتدا این فرض بدیهی به نظر آید که اگر افرادی که در آن خانه زندگی می‌کنند و خود آن خانه اموری واقعی هستند، پس ارتباط آن‌ها نیز باید واقعی باشد؛ اما ساختگی بودن زبان این گمان را ایجاد می‌کند که شاید رابطه‌ی ما با دیگران و حتی با جهان یک امر غیرواقعی یا به تعبیر درست‌تر ذهنی و شخصی‌ست.‌ #امانوئل_کانت، فیلسوف آلمانی این شک را در تمایز میان «نومن» و «فنومن» نشان داد. به زبان ساده این تمایز یعنی اگر نومن را ذات و ماهیت اشیاء تعریف کنیم، آن‌گاه فنومن درکی‌ست که ما از حقیقت یا نومن آن‌ها در ذهن خود داریم. به تعبیر دیگر لزوما آن‌گونه که جهان در نظر ما پدیدار می‌گردد همان‌گونه نیست که فی‌النفسه هست. کانت در نتیجه‌ی بحث خود و در کتاب «نقد عقل محض» نشان داد که ما هرگز به فراتر از شناخت جهان آن‌گونه که در ذهن ما پدیدار می‌شود نمی‌رویم و به نومن یا ذات دسترسی نمی‌یابیم. به زبان روان‌شناسی هر کسی در چارچوب شخصیت و با فیلترهای ادراکی خود دنیا را فهم می‌کند. پس شاید مسئله نه از اساس، واقعیت که برداشت‌های ما از واقعیت است.


در ضمن همیشه در ترجمه، چیزی گم می‌شود و ما در صحنه‌هایی از نمایش این گم‌شدن را به عمد شاهدیم. آن‌چه زیرکانه‌تر به مخاطب منتقل می‌شود، این است که نه تنها در جابه‌جایی مفاهیم از یک زبان به زبان دیگر، سوءتفاهم به وجود می‌آید که در انتقال مفاهیم از یک نفر به نفر دیگر حتی اگر به یک زبان سخن بگویند نیز این گمگشتگی اتفاق می‌افتد. ما این را از همان ابتدای نمایش شاهد هستیم وقتی که «جیم» از برادرش «جان» به خاطر این‌که خانه را مرتب کرده است، تشکر می‌کند، در حالی که جان حتی متوجه نمی‌شود که جیم دربارۀ چه چیزی صحبت می‌کند و حتی وقتی که به نظر می‌رسد منظور او برایش روشن شده نه تنها قدردانی او را دریافت نمی‌کند که آن را سرزنش و شماتت می‌شنود!


آدم‌های این نمایش هرکدام در دنیای خودشان زندگی می‌کنند، جان تصور می‌کند مادرشان بیست سال پیش آن‌ها را رها کرده و رفته است و جیم اما هر شب با مادر صحبت می‌کند، حتی از او دستور آشپزی نیز می‌گیرد. واقعا تا چه اندازه درکی که دو هم‌شیر از پدر و مادر مشترک خود دارند می‌تواند متفاوت باشد؟ وقتی به درستی به آدم‌ها گوش می‌کنید متوجه می‌شوید که آن‌ها دربارۀ پدر یا مادر خود صحبت نمی‌کنند بلکه دربارۀ تصویری که از آن‌ها در ذهن خود دارند سخن می‌گویند، به همین خاطر است که تعریفی که دو خواهر از پدر خود می‌کنند می‌تواند به اندازۀ تصور این دو برادر از مادرشان آن‌چنان با هم متفاوت باشد که گویی راجع‌به دو پدر متمایز صحبت می‌کنند. اگر ما ندانیم که تصویر پیپ، خود پیپ نیست، آن‌وقت بر سر درک متفاوتی که از موضوعی مشترک –در اینجا مادر یا پدر- داریم با هم به اختلاف می‌رسیم و همین اختلاف که ناشی از عدم درک دنیاهای شخصی و ذهنی افراد است ره به خشونت می‌برد، خشونتی که در نیمۀ دوم نمایش با ورود پلیس به اوج خود می‌رسد.


اصلا پلیس که نمایندۀ قانون است کارش چیست؟ در واقع او می‌خواهد میان آدم‌هایی که بازی‌های زبانی گیج‌شان کرده است صلح برقرار کند. ولی ما در نمایش می‌بینیم که خود پلیس نیز در همان بازی‌های زبانی گرفتار است، او نیز از همدلی کردن با اعضاء این خانه عاجز است، او نیز برخی چیزها را می‌بیند که دیگران نمی‌بینند و برخی چیزها را که دیگران می‌بینند نمی‌بیند. پس اوضاع بدتر از گذشته می‌شود زیرا اسلحه که نماد گفتمان قدرت است در این بازار نفهمی منجر به زخمی شدن جان می‌شود. اگر واژه‌ی «جان» را به شکلی نمادین معرف جان یا روح آدمی بگیریم، آن‌وقت این گلوله خوردن هم نماد زخم‌های عاطفی‌ست که ما در «ضدگفت‌مانِ قدرت» بر روح‌مان می‌نشیند.


#وحیدشاهرضا، ۱۱ آبان ۹۶


Join us: @jarfgroup

instagram.com/jarfgroup



------------------------

پ.ن.1: کانالش خوبه :) پیشنهادش می‌کنم اگه می‌خواین یه کانال روان‌شناسی-طور هم تو تلگرامتون داشته باشین :پی

پ.ن.2: تئاتر قوی‌ای بود ...

پونو3: #روانشناسی_اگزیستانسیال #گروه_روانشناسی_ژرف #

ترس

او

از غرق شدن می‌ترسید.


برای همین، هیچوقت شنا نمی‌کرد،

سوار قایق نمی‌شد،

حمام نمی‌کرد،

و به آبگیری پا نمی‌گذاشت.


شب و روز در خانه می‌نشست،

در را به روی خود قفل می‌کرد،

چفت پنجره ها را می‌انداخت،

و از ترس اینکه موجی سر نرسد،

مثل بید میلرزید!


عاقبت آنقدر گریست

که اتاق از اشک پر شد

و او را در خود غرق کرد!


"شل سیلور استاین"

آقای با کلاه و آقای بی کلاه

آقای با کلاه
21 کلاه داشت
که هیچیک شبیه دیگری نبود!

اما آقای بی کلاه
21 سر داشت
و تنها یک کلاه!

وقتی آقای با کلاه
با آقای بی کلاه ملاقات کرد
درباره ی خرید و فروش کلاه
با هم به مذاکره پرداختند.

در نتیجه آقای با کلاه،
تنها کلاه آقای بی کلاه را خرید

:|

"شل سیلور استاین"

داستان 91ی ها - فصل3

ماه رمضون بود ... اون شب بیدار بودم ! خوابم نمیبرد یعنی .. شاید نباید میبرد :) دیدمش باز :پی حرف زدیم ! خیلی ... (بازم که خودتو داری میگی !!!! :|)


آره ...

فهمیدم که دوستام چقـــــــدر میتونن با من متفاوت باشن !! برای مثال آقای "فتوحِ فتوح‌امیری" که تو فصل1 سر کلاس زبان عمومی باهاش آشنا شدم ... یا آقای مسلمان(خورسندِ مسلمان) یا خیلیای دیگه ... و البته اینم فهمیدم که میشه آدمایی پیدا کرد که شبیه خودت باشن :) مثلا شازده، بیلی، حتی سرمه و لیلی ! و البته در صدر همشون فریبا بانو :) 3> *

فهمیدم که اینکه همه میگن به دوست نمیشه اعتماد کرد یا میگن نسل آدم خوب منقرض شده یا یا یا ... دروغه ! دروغ محض :)


یه چیز دیگه هم فهمیدم توی این فصل .. اونم اینکه قضاوت زشت ترین، کثیف ترین، بد ترین و همه ی صفت های اینجوری ترین کاریه که میتونی در حق یه آدم بکنی :|


:)) یاد پروژه‌ی جاوا افتادم :))) جون به جونمون کنی شریفی ایم :دی


کم کم یه بو هایی داره میاد ... DANGER ... :دی


همین یک نفر قصه-گو :)


-----------------------------------------
* البته تازه تو این فصله که با سرمه آشنا شدیم ها :)) 

داستان 91ی ها - فصل2

فصل دوم بهتر شروع شد !


اولین باری بود که میخواستم انتخاب واحد کنم .. بر خلاف همه که استرس داشتن و از 7 صبح بیدار بودن من اصلا یاادم رفته بود :)) تو راه رودهن به تهران بودم که ساعت 9:05 اینا یادم افتاد :)))) زنگ زدم یحیی* برام واحدامو بگیره ! گرفت تا جایی که میشد :)

البته کلا فصل 1 و 2 بلد نبودم دانشگاهو ... گیج بودم ... نمیدونستم که برای نمره گرفتن باید استاد خوب انتخاب کنی، میتونی بری پیش استاد و با حرف زدن ازش نمره بگیری یا کلی چیز دیگه :|

داستان 91ی ها - فصل1

ثبت نام کردیم ... مشهد رفتیم .... دوست پیدا کردیم .....
یادمه "جون" رو اولین بار اونجا دیدم ! مو های بلند، یذره هم تو نگاه اول به نظر میومد خودشو میگیره :/ ولی بعدنا فهمیدم که ننهههههه :)))

جشن ورودیا، یه دوست جدید ولی نه معمولی !! "شازده" :)) با دوستش بود تا جایی که یادمه ! از جشن اومدیم بیرون .. حسش میکردم :) مثل بقیه نبود ! آب-هندونه خوردیم :دی
البته اون موقع هنوز نمیدونستیم که دانشگاهه اینجا و هر کاری بخوای میتونی بکنی (مثلا اینکه از جشن بری بیرون :)) ) و برا همین هم با چه ترس و لرزی اومدیم بیرون از جشن :دی

داستان 91ی ها - فصل0

منو خواست برم تو دفترش. به من گفت بین 1 تا 20 میشی ... 1ساال تماام کاری جز درس نداشتم :| هیچکدوممون نداشتیم !! هر کی در حد توان خودش .. 
توی سال هر دفعه یه چیزی میگفت :)) کلا معروف شده بود که کاری به حقیقت نداره .. چیزیو میگه که باید بگه. اگه از اول بم میگفت 1-20 میشم که الآن باید آزاد رودهن میخوندم :دی

بگذریم ...