داستان یک مرد
- جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۲۷ ب.ظ
محکم بغلش کرده بودم
//داشت برام از تلخترین داستانی که تا اون لحظه شنیده بودم میگفت..//
دیگه جونی نداشتم تا با آتیش و گلولههایی که گاه و بیگاه از هر طرفی بهمون حمله میکردن بجنگم و از خودم و اون دفاع کنم.. فقط میتونستم بدنم رو سپر کنم براش و تا آخرین لحظهای که زندهام سعی کنم آسیبی نبینه....
نفهمیدم چی شد! یه صدای مهیب... یه موج انفجار... پرت شدیم به لبهی پرتگاه...
غلت خوردیم و غلت خوردیم تا اینکه با پاهام خودمو به یه تیکه سنگ محکم کردم... اون آویزون شده بود و فاصلهش تا مرگ، دستهای من بود...
تا جایی که توان داشتم محکم نگهش داشتم... نمیتونستم بالا بکشمش :'( فقط نگهش داشته بودم و بهش میگفتم "نترس! نجاتت میدم"... اون اصلا تقلا نمیکرد و با این جملهی من لبخند زد....
لبخندش بهم جون داد 3> هرچی توان تو بدنم داشتم جمع کردم و برای آخرین بار تلاش کردم تا از پرتگاه بکشمش بالا.....
اما........
آخرین تیرِ خشمِ مادرِ زمین، یه مار بود... بازومو نیش زد.. به چشم میدیدم که سمّش داره توی بدنم پخش میشه... دستهام سست شده بودن.. سستتر از قبل... حتی پاهام....
اشکم جاری شد.. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم :( ضعف مردش رو به چشم دید... با اشکهام میجنگیدم تا بتونم چهرهی زیباش رو ببینم... برای آخرین بارها..
//صداش توی چند کلمهی آخر رو به سکوت رفت.. چند لحظه بعد، وقتی تونست دوباره به خودش مسلط بشه ادامه داد//
تونستم! //با لبخندی تلخ..//
چهرهی زیباش توی پستی و بلندیهای روزگار پیر شده بود، چند تار سپید مو هم این هارمونی رو تکمیل کرده بودن... اما هنوز چشمهای سبز و مهربونش روح بزرگ و قشنگش رو منعکس میکردن...
اشکهای من، آخرین تیر کائنات برای اون بودن... خودشو کشید بالا، لبمو بوسید و تمام سم رو از بدنم خارج کرد.. دستهام سبک شدن!!
فریاد زدم "نهههههه!!! خداااااا!!!"
//اشکش جاری شد.. اشک من هم :'( چند دقیقه بعد دوباره شروع کرد//
برای چند ساعت هیچ ارادهای برای ادامهی زندگی نداشتم....
بارون شدید شد و آتیش رو خاموش کرد.. فریاد زدم "لعنتی!!! نمیتونستی چند ساعت قبل بباری؟!!"
بیهوش شدم... با صدای زوزهی گرگها دوباره به هوش اومدم... شب شده بود، بدون نور ماه و حتی یه ستاره! بدون شرارهای از آتیشی که ما رو نابود کرده بود....
دوباره صدای زوزهی گرگها! از پایین پرتگاه میومد..
بازم به خواب رفتم...
حوالی ظهر بود که بیدار شدم و به سمت جایی که زندگیمو گم کرده بودم حرکت کردم... رسیدم به پایین پرتگاه.. هیچی!!
تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که گرگها خورده بودنش و بارون هم رد خون رو شسته بود.... نمیدونستم از گرگها متنفر باشم یا متشکر..... فقط دلم میخواست که من هم اون پایین میبودم و خورده میشدم!
//باز هم سکوت... میخواستم زودتر بقیهی داستان رو هم بشنوم... اما به سکوتش احترام گذاشتم و صبر کردم تا خودش آماده بشه.... بلند شد که بره!! دو جملهی دیگه گفت و رفت//
ازم نپرس چی شد که هنوز زندهم! نتیجهش رو ببین!!
//رفت! رفت و منو با سرگیجهای تموم نشدنی تنها گذاشت... "نتیجهش رو ببین"! نتیجهی زنده بیرون اومدنش از اون ماجرا این بود که دیگه چیزی نمیتونست اونو از پا در بیاره... دیگه هیچ حادثهای نمیتونست ناامیدش کنه :)
نتیجهش من بودم! پسری جوان که بخشی از داستان زندگی پدرش رو شنیده بود و داشت آماده میشد تا ادامهی این داستان رو با دستهای خودش بنویسه، و به قلم خودش روایتش کنه....//
آتش و خون، مرد مجنون
زندگی ادامه دارد
مرد عاشق، مرد ناکام
زندگی ادامه دارد
اسب وحشی، آب جاری
زندگی ادامه دارد
مرد پخته، مرد آرام
من، زندگی هستم :)
--------------------------
پ.ن.1: تمام تصاویر، از مراقبهای با آهنگ شهر خاموش کیهان کلهر آمده و بنده هیچ دخل و تصرفی در آن نداشتهام!
- ۹۸/۰۴/۲۱