آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

آفرینش‌گری به روش ژرف

برای آفریدن میشه مثال‌هایی مثل سرودن، نوشتن، بداهه نوازی و خیلی مدل‌های دیگه آورد. اما مدلی که ما توی کلاس بهش تشویق شدیم، مدلیه که به هیچ چیز به جز یه قلم و کاغذ نیاز نداره..

بیان ادبی احساس، یا همون شعر نو :)


اینا چندتا از دل‌نشین‌ترین اشاعری هستن که از بچه‌ها تراوش کرده.. :) گفتم شاید بد نباشه که اینجا هم ثبت بشن...


دیروز، امروز، فردا

معصومیت یتیم شده

جنگجوی حامی

حاکم و حکیم

به این سادگی نبود، اما

به همین شیرینی خواهد بود


-------------------------


ساحلی دل انگیز و عریان

غروب بی‌پایان خورشید

عِطر دریا و مه و ستارگان

انعکاس تلالو مهتاب می‌خرامد بر روی شنزار

و تو، تویی آن سوی من، در میانه‌ی میدان

آرمیده بر روی شنزار

گهی لاک پشتی گریان، گه خرچنگی آرام


-------------------------


هنوز

هروقت از کنار عاشقانه هایم عبور می‌کنم... 

لبخند بر تنم نقش می‌بندد... 

کلامی نمی‌گویم... 

مبادا ابر خوش نقش روی سرم حباب گردد... 

از تاکستان عبور می‌کنم... 

و شهد شراب‌گونه چشمان تو را می‌نوشم... 

مست می‌شوم از عبورت و

دمادم تورا سر می‌کشم....


-------------------------


زیبا منظره اى است:

دختر نازک و بهاره‌اى که

نمى‌رقصید و مى‌خشکید

نمى‌بخشید و مى‌رنجید

نمى‌خندید و مى‌گریست،

اکنون ظریفانه با نسیم صبا بر روى قالیچه‌ی آمالش مى‌کاود 

دشت خیال پاییز رنگش را


-------------------------


در آینه می‌نگرم 

با چشم‌هایم غریبه‌ام 

آنقدر ردپای دیگران در نگاهم نشسته 

که خود را گم کرده‌ام

سردی آه بر جانم می‌نشیند

صدایی می‌شنوم 

مرا دریاب

پس می‌نشینم

خود را در آغوش می‌کشم

سکوت درونم را به نظاره می‌نشینم

لذتی شگرف در عمق وجودم در تمام موی‌رگ‌هایم جاری می‌شود


-------------------------


من بى‌قرار تو ام،

تو

 که از پسِ پشت پرده‌ى چشمانم،

 در آینه با من

به زبان سکوت

سخن مى‌گویى


-------------------------


هم دلم با تو

تویی که دورترین و نزدیک‌ترینی

خسته بودم، تنها، سرگشته در این فضای غبارآلود

حالا که هستی

با خودم در صلح، با هستی همراه


-------------------------


درد را در باغچه‌ی زندگی دفن کردم

درخت غمباری شد

نور زندگی را از دریچه‌ی چشمانم ربود

درخت را بریدم

ولی افسوس

دیگر سرش بر آسمان می‌سایید

فرو افتاد و خانه‌ام را ویران کرد

خانه‌ای در بلندی‌های قدرت بنا کردم

خورشیدی شد

گرمایش خانه امن ذهنم را جهنم کرد

سویش نشانه رفتم

پاره‌های سوزان مرگ شد

همه‌ام را سوزاند

حال اوست که بر مزارم نشسته است

دلش برایم تنگ شده است


------------------------------------

پ.ن.1: متن‌ها به ترتیب تاریخ تراویده شدن هستن :)

پ.ن.2: خودم، پدرام، رضا، سارا، فهیمه، شیرین، مه‌دخت و محمدکاظم 3>

مرثیه‌ای برای یک ایران...

آسمان سرِ باریدن دارد

و من دل‌نگران مردمم هستم


یک سر می‌بارد و مى‌پروراند

سرِ دیگر می‌بارد و مى‌میراند

من مانده‌ام بارشش را بخواهم یا نباریدنش را؟!

وقتى نمی‌بارد، زمین تشنه است

تابستان مردم تشنه‌ اند

کشاورزان بى روزى مى‌شوند و

دریاچه‌ها یکى پس از دیگرى خشک

وقتى می‌بارد اما

زمین سیراب مى‌شود، سدها لبریز، فراوانى مى‌آید


کاش آماده‌ى دریافتش بودیم

شاید آنوقت

موهبت باران را سپاس مى‌گفتیم


آسمان کوتاه نمى‌آید 

بى‌وقفه می‌بارد

نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده‌اى دعاى باران خوانده؟!

شاید زمین!!


دیشب خواب مى‌دیدم

آتش‌نشان‌ها زنجیر انسانى ساخته‌اند

تا زنان و کودکان

در "خیابان‌ها" به آسودگى بیارامند

و من در خواب با خود مى‌گفتم

این همه مسجد براى چیست؟!


باران مى‌بارد 

سد لبریز مى‌شود از عشقى

که مى‌خواهد ما را خفه کند

یک‌ریز باران مى‌بارد و

نهنگ‌هاى آهنى در رودخانه‌ى شهر شناورند


باران مى‌بارد

شاید مى‌خواهد همه‌ى پلیدی‌ها را بشوید و با خود ببرد

و من مى‌ترسم

پلیدی‌ها دوباره از قعر زمین برویند و این بار درخت پلیدى پدیدار شود!

و مردم به آن درخت دخیل ببندند


از بیکران آسمان رحمت می‌بارد

اما نمی‌دانم چرا رحمتش انقدر خانه خراب کن است؟

مى‌دانم

خانه‌ها سست اند


فردا روز دیگری‌ست

فقط خدا کند

ادامه‌ى امروز نباشد


-------------------------------------

پ.ن.1: شعر از شیرین ژرفی عزیز..

پ.ن.2: به تاریخ اوایل فروردین 98

باید دل سپرد..

سکوت باید

سکوتی معنادار برای تکرار نبودن

سکوتی کش‌دار برای تازه شدن

سکوتی سخت برای پختگی


سکوت اما انتها ندارد!

مبادا غرقش شوی!

مبادا نفهمی و بگذرد!

فرصت‌های "زندگی‌کردن" را می‌گویم


باید دل سپرد

حیف است تنهایی

حیف است سرشار نکردن دیگری از بودنت...

باید سرشار کردن خودت از بودنش...


روزها می‌گذرند و تو همچنان در سکوت

باید گفتن

باید شنفتن

باید اشتباه کردن، جبران کردن


باید دل سپرد

به او، به چشمانش، دستانش، شیرینی لبانش

به آن اتفاق ساده -که سرشار از برکت باشد...-


آری

زندگی همین تعادل سکوت‌ها و دل‌سپردن‌هاست...

گذشته، آینده یا حال؟

وقتی توی اتوبوس نشستی و داری آهنگ گوش می‌کنی و چشمت به منظره‌های خیابون انقلاب دوخته شده، چند حالت برای آگاهیت می‌تونه وجود داشته باشه..

  • می‌تونی چیزی نبینی و نشنوی و توی خاطراتت غرق شده باشی یا به آینده‌ای که هنوز نیومده فکر کنی و از ترس اینکه "چی میشه اگه کنکور فلان.." یا هر کوفت دیگه‌ای زهره ترک شی!
  • می‌تونی چیزی نبینی و به جز اول آهنگ چیزی هم نشنوی و تو خاطراتی که تنها نقطه‌ی اشتراکشون اون آهنگه غرق شی و دستی دستی خودتو بدی به دست احساساتی که احتمالا ۹۰٪شون غم و حسرته!!
  • می‌تونی منظره رو ببینی و توی دونه دونه‌ی مولکول‌های سنگ‌فرش خیابون دنبال خاطره‌های خاک خورده‌ت بگردی و خودت از حجم حافظه‌ای که داری تعجب کنی... این‌جور وقتا معمولا چشمت یهو به یه نقطه خیره میشه و برای ثانیه‌ای از دنبال کردن طبیعی خیابون عاجز میشی! بعلاوه اینکه کم پیش میاد چیزی که داره گوشی بدبخت پلی می‌کنه رو بشنوی... "I set fire to the rain، عه فلان خاطره :|" واقعا بقیه‌ی این آهنگ چیه؟!


اما قشنگ‌ترین اتفاق به گمان من وقتیه که فارغ از هرچی گذشته و آینده‌س بشینی، "hold your breath and count to ten" کنی، در همین لحظه از هرچی که هست لذت ببری :)

خیابونو ببینی

آهنگ رو با صدای اَدِل گوش کنی

گرمای صندلی زیرتو حس کنی

خنکای خشک شدن عرقت... آآخ


از چه دل‌تنگ شدی؟ دل‌خوشی‌ها کم نیست :)


-----------------------------

پ.ن.1: یکی از تاثیرگذارترین مونولوگ‌ها توی پاندای کنگ‌فوکار اون تیکه‌ی استاد اوگوِی بود که می‌گفت «دیروز جزء تاریخه، فردا یه رازه، ولی امروز یک هدیه‌ست» :)

TODO list

این کنکور اردیبهشت انقد وقتمو پر کرده که نمی‌دونم کی می‌خوابم و کی غذا می‌خورم و کی درس می‌خونم :/


می‌خوام چند تا پست بذارم برای خودم، مث پارسال.. هنوز وقت نشده! فعلا تیترهاشو اینجا میگم که ذهنم خالی شه تا ایشالا سر فرصت بیایم سراغ تک تکش....

  • یه چیزی تو مایه‌های 4تا پست پارسالم درمورد سالی که گذشت.. (پست اخیرم یه شمای کلی‌ای از سال توش بود ولی میخوام دقیق‌ترش کنم که یادم نره چه اتفاقاتی توی 97 افتاد که شد اینکه شده...) یه همچین چیزی
  • یه همچین چیزی باید برای امسالم دوباره بنویسم (و توش تحلیل کنم که پارسالیا رو چقد انجامشون دادم)
  • و یه چیز دیگه که بهتره تو سرم نگهش دارم :)

------------------------------
پ.ن.1: پیشنهاد میکنم شما هم همچین کاری بکنین برای خودتون :)

دلنوشته‌ی ماشینی

تو ماشین نشستیم و به سمت اصفهان داریم میرونیم...

یهو دلم خواست لپتاپم پیشم بود و بلاگمو باز میکردم و این کلماتی که دارن از ذهنم تراوش میکنن رو توش ثبت میکردم...

این شد که رفتم توی saved messages تلگرام و کارمو شروع کردم :)


هرکجا هستم باشم، آسمان مال من است...

این تکه شعر رو توی چند ماه اخیر دارم "زندگی"ش میکنم! چطور؟ اینطوری که خونه ندارم، هر شب یه جا میخوایم.. حتی آمادگی خوابیدن زیر یکی از پل‌های خدا رو هم دارم :)) اما نکته‌ش اینه که آرومم و راضی... خوشحال هنوز نه، ولی راضی چرا :)


اردیبهشتی که داره هر روز نزدیک‌تر میشه کنکور دارم... کنکور روان‌شناسی.. همونی که براش به این دنیا اومدم :) کم کم شروع به ساختن آینده‌ای که لایقش هستم کردم و از خودم به اندازه‌ی کافی راضیم! بقیه‌ش دست من نیست... بقیشو میسپرم به خودش ;) 3>


سال ۹۷ سال عجیبی بود.... با وجود همه‌ی تجربه‌های تلخ و شیرینی که این سال‌های اخیرم رو پر کردن، با وجود روزهایی که فکر می‌کردم دیگه نمیتونم ادامه بدم، با وجود همه‌ی زخم‌هایی که توی سال‌های اخیر خوردم، تا جایی که یادم میاد سال ۹۷ به جرئت و با اختلاف سخت‌ترین این ۲۵ سال زندگیم بوده....


من توی زندگیم ۳بار پوست انداختم... ۳ بار با موانعی بزرگتر از خودم روبرو شدم... ۳ بار رشد کردم...

ورودم به دانشگاه اولین نقطه عطف زندگیم بود..

جدی شدن رابطه‌م با فلانی دومیش و جدا شدنمون سومیش...

ولی سال ۹۷، با اینکه نقطه عطف شاخصی توش نبود (به جز این اواخر که از خونه اومدم بیرون و شروعی برای استقلال حقیقیم بود)، اما روز به روزش سخت بود.. من امسال اندازه‌ی ۴-۵ سال اخیرم رشد کردم (و توی اون ۴-۵ سال اندازه‌ی کل سال‌های قبلش)....


چند روز پیش فاطمه ازم پرسید سال ۹۷ برات شبیه چیه؟ اولین چیزی که به ذهنم رسید رو بهش گفتم.. بهش گفتم شبیه سگ هاری که تونستم رامش کنم... البته که هنوز سگه، ولی دیگه برام خطری نداره! دیگه معصوم خام چند سال پیش نیستم... دیگه به یتیمی به چشم یه اتفاق بوگندو نگاه نمیکنم...دیگه جنگجوم بیداره و گوش به زنگه تا از شمشیرش استفاده کنه... دیگه حامیم خام و بدوی نیست.. دیگه جستجوگرم فعال شده و الحق که کارشم تا حالا خوب انجام داده :) دیگه عاشقم بعد از اغمای عمیقی که توش رفته بود داره آروم آروم برمیگرده..... دیگه از نابودگر و ناشناختگیش نمیترسم، و دیگه آفرینش‌گریمو دست کم نمیگیرم....

آره! دیگه صدرا بزرگ شده، بزرگتر از اینا هم میشه :) باید بشه!!! ذات زندگی همینه..


توی این سال اخیر غر هم زیاد زدم، روزهای زیادیشو رو زمین نشستم و گریه کردم، روزهای زیادیش انگیزه‌ای برای ادامه نداشتم.... ینی انگیزمو گم کرده بودم!

توی سال‌های بعدی هم این اتفاق وجود داره.. اما کمتر! :) با وجود دوستای عزیزی که انرژی حضورشون کافیه تا دوباره شارژ شم و بلند شم، آدم دیگه روش نمیشه وقتشو تلف کنه و غر بزنه :)

آره..

با هم از غروب و سایه رد میشیم

قصه ی عاشقی رو بلد میشیم


خلاصه که ۹۷ عجیبی بود، انتظار ۹۸ عجیبی هم دارم :) شاید جنس عجبش فرق داشته باشه.. شاید بالاخره بعد از یک سال و خورده‌ای بتونم دوباره عاشق بشم، شاید بالاخره نوبت این بشه که دنیا روزای خوششو هم بهم نشون بده :) خدا رو چه دیدی؟

چشم‌ها را باید شست.. جور دیگر باید دید :)