آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷۹ مطلب با موضوع «نظریه پردازی» ثبت شده است

مراقبه‌ی گفت و گو با حکیم

این روها خیلی درگیر این هستم که اگه گرفتن مدرک ارشد و انجام کارهای پایان‌نامه‌م توسط خودم برام واقعا ارزشمنده، چرا اینقدر به تعویق میندازمش که به جایی برسم که خطرناک بشه برام!

این شد که با حکیمِ جان مکالمه داشتم و این شد نتیجه:

 

اگه می‌خوای تاثیرگذار باشی، اگه می‌خوای روی تعداد بیشتری آدم تاثیر بگذاری، باید بتونی روی پدرت هم تاثیر بذاری... باید بتونی روی استادت هم تاثیر بذاری... باید بتونی ACT رو ارتقاء بدی.... این والاترین صدرایی هست که می‌تونی توی 30 سالگی باشی!

می‌تونی جا بزنی.. هیچ اشکالی هم نداره؛ ولی حواست باشه که تا ابد حسرت والاتر بودن رو همراه خواهی داشت!

دانشِ تو هنوز بسیار کمتر از چیزیه که باید باشه.. تو هنوز جای زیادی برای رشد و پیشرفت داری...

به کم قناعت نکن پسر! فکر نکن نجات 5-6 نفر از تله‌های زندگیشون کار بزرگیه! البته که بزرگه، اما برای تو، با گذشته‌ای که داری و آینده‌ای که می‌تونی داشته باشی بسیار کمه!

کمتر بخواب، بیشتر کتاب بخون، کمتر وقت تلف کن، بیشتر آگاهانه زندگی کن، کمتر غر بزن، بیشتر انجام بده........

زندگی را همان‌گونه که هست، جشن بگیرید.. وقتی درک کنید هیچ کاستی و نقصی وجود ندارد، کل دنیا متعلق به شما خواهد بود....

پدرت وصله‌ی ناجوری به کائنات نیست! تصویر بزرگ رو نگاه کن و بفهم جایگاه پدرت کجاست....

زندگی رو جشن بگیر - با جهان برقص....-

من: حقیقت

در دل نیازهایم حقیقتی نهفته است

حقیقتی پنهان و حقیقتی آشکار

حقیقتی پنهان از دیگران و حقیقتی پنهان از خویشتنم

حقیقت پنهان از دیگران: که قادر به بیانش نیستم

حقیقت پنهان از خویشتن: که قادر به تماشایش نیستم

 

در دل نیازهایم حقیقتی نهفته است: من

منی زخمی

منی لرزان

منی تنها

منی آزاد

 

من هیچ؛

من نگاه.....

کاری رو بکن که براش به این دنیا پا گذاشتی!

خواننده‌ی عزیز؛

به احتمال زیاد، نه من تو رو به خوبی می‌شناسم و نه تو منو!

اما می‌خوام یه چیز رو به قطعیت بهت بگم:

دنبال علاقه و passion ِ خودت برو، تاوانش رو بده، لذتش رو هم ببر :)

 

یه خلاصه‌ای از خودم برات میگم تا مطمئن بشی که کسی این حرفو بهت می‌زنه که خودش همین کارو کرده....

منم می‌تونستم مثل 80% از دوستام (Litterally 80%)، سال 96 بعد از گرفتن مدرک لیسانسم اپلای کنم و خیلی راحت برم کانادا و همون رشته‌ی کامپیوتر رو ادامه بدم و به جاهای خیلی خوبی هم از نظر اجتماعی برسم! اغراق نیست؛ من توی لیسانس 2تا مقاله نوشتم که توی مجله‌های اونور آب چاپ شدن و خیلی کارای دیگه که باعث میشد از نظر رزومه از خیلی از دوستایی پیش‌تر گفتم بالاتر بودم....

ولی به جاش انتخاب کردم که تغییر رشته بدم به روان‌شناسی و بخاطرش از خونه‌یی که توش زندگی می‌کردم به مدت 8 ماه بیرونم کردن و ........

الآن اون جایی هستم که می‌تونم به مسیری که تا این لحظه طی کردم نگاه کنم و لبخند بزنم :)

سخت بود؟ خیـــلی! یه جاهایی از شدت فشار عصبی و روانی راهی بیمارستان می‌شدم که سِرُم بزنن بهم!

می‌ارزید؟ خیــــــــــــلی!!! الآن متاسفانه تعداد خوبی از همون دوستام، دارن ازم مشاوره می‌گیرن که چطور کاری که انجام میدن رو دوست داشته باشن!! یا چیکار کنن که به کاری shift کنن که دوستش دارن؟!

 

سخن کوتاه؛

تو هم می‌تونی :)

انجامش بده...

غمِ دوری و چراییِ الزامش!

مدت زیادیه ننوشتم!

نه که دستم به قلم نره، نه که حال و حوصله‌ی نوشتنو نداشته باشم، نه که سرم شلوغ باشه و وقت نوشتنو نداشته باشم (که این آخری همیشه بوده ولی من پر رو تر از اون بودم که ننوشتن رو انتخاب کنم :دی)

برای این کمتر نوشتم که در عین شلوغ بودن زندگی درونی و بیرونیم، کسی رو داشتم -و دارم- این دو ماه که بتونم حرفامو به اون حضوری بزنم و دیگه نیازی به جایی برای خالی کردن خودم نداشته باشم....

ولی امروز، الآن، دلم برای نوشتن اینجا تنگ شد!

 

امروز اومدم که از غمِ دوری بنویسم...

دوری ای که دو هفته‌س دچارشیم... و خدا رو شکر که امروز روز آخرشه 3>

اومدم از این بنویسم که وقتی نتونی دلدارتو ببینی، چه توی اتاق بغلی قرنطینه باشه و دو متر با هم فاصله داشته باشین، چه پاشه بره مشهد و دو هزار کیلومتر فاصله داشته باشین، فرقی توی ندیدنه ایجاد نمیشه!

اومدم بگم که منِ الآن، بیشتر از هر کسی می‌فهمم دوری و نتوانستنِ دیدنِ گلِ روی یار یعنی چی!

اومدم بگم که سخته! می‌فهمم... ولی هر اتفاقی توی این دنیا حکمتی داره! هر چیزی که برای من توی زندگیم رخ میده، بخاطر این رخ میده که نیاز دارم توی زمینه یا زمینه‌هایی رشد کنم... اگه حکمتشو نفهمم و نتونم رشدی که لازم دارم رو بکنم، کائنات (همون الله، خدا، تائو یا هر چیز دیگه که اسمشو بذاری) دوباره اون اتفاق رو پیش پام قرار میده تا بالاخره بفهمم قضیه چیه! مثل این میمونه که درسی رو توی دانشگاه این ترم پاس نشی؛ ترم بعد مجبوری دوباره برش داری و انننقدر این اتفاق ادامه پیدا میکنه تا بالاخره اون درس رو پاس بشی و خیالت ازش راحت بشه :)

برای من، حکمتِ این دوریِ دو هفته‌ای، عمیق شدن احساسم و مطمئن شدن از درست پیش رفتنمون توی این دو ماه رابطه بود... از فردا دیگه اگه کسی بهم بگه "حواست باشه تند داری پیش میری"، جواب درست و درمونی دارم که بهش بدم..

این از ما :) شما چطور؟

اگر فقط 1 روز دیگر زنده باشید....

خسته از یه روز سنگین کاری رسید دم در خونه...

در ماشین رو بست و راننده بعد از لحظاتی که مسافر بعدیش رو قبول کرد، راه افتاد.

بعد از چند لحظه به خودش اومد و خودش رو توی خیابون تاریک تنها دید!

ته مونده‌ی انرژیش رو جمع کرد و به سمت در ورودی حرکت کرد...

با کلیدِ توی قفل کمی بازی کرد تا بالاخره بپیچه و قفل در رو باز کنه!

سی و سه تا پله رو بالا رفت و بالاخره وارد خونه شد..

توی تاریکی رفت توی اتاقش و با همون لباس‌های بیرون، روی تختش ولو شد!

 

ذهنش پر از سوال بود...

اگه فقط 1 روز دیگه زنده باشی چیکار می‌کنی؟

خیلی دوست داشت بگه "دقیقا همین کارایی که امروز کردم!"

اما می‌دونست که با وجود اینکه کارش رو خیلی دوست داره، ولی کارهایی وجود دارن که به بهونه‌ی "وقت دارم"، "حالا دیر نمیشه" و "فعلا اولویت‌های بالاتری دارم" و امثالهم به تعویقشون انداخته........

مثلا با دوستای سراسر دنیاش با واتساپ تماس تصویری بگیره و باهاشون گپ بزنه و دم آخری خدافظی کنه.

یا اینکه بشینه یکی دوتا از کتابایی که همیشه دوست داشت بالاخره یه روز بخوندشون رو بخونه.

یا حتی خیلی وقت بود که تنها کافه نرفته بود و با قهوه و سیگارش، کتاب نخونده بود.

حتی شاید به جای وینستون آشغالی، مارلبرو می‌خرید این دفعه!!

 

اما نه! همه‌ی این کارها مال گذشته‌ن!

تنها کاری که توی "تنها روزِ باقی‌مونده از زندگی"ش دوست داشت انجام بده بودن با عشقش بود.....

نه که لزوما کار خاصی بکنه!!

همین که کنارش باشه و ببیندش و ببویدش و لمسش کنه و ببوسدش براش کافی بود...

1 روز کامل!

1 روز بدون هیییچ وقفه‌ای!

حتی گوشی‌ش رو هم خاموش می‌کرد تا کسی نتونه تمرکزش رو لحظه‌ای از روی دلدار دور کنه....

 

آره! این شد کاری که اگه یه روزی واقعا بفهمه فقط 1 روز دیگه زنده‌س انجام میده.

حالا می‌تونست با خیال راحت بخوابه..

آخه فردا، صبح تا شب پشت به پشت جلسات کاری مهمی داشت..............

دو مسئولیتِ بزرگِ ما در رابطه با خودمون

قبل از هر چیز به نظرم این نکته رو لازمه بگم که مسئولیت‌پذیریِ درست نیاز به آموزش داره. همون‌طور که هر چیز دیگه‌ای نیاز به آموزش داره.. درست مثل وقتی که یه وسیله‌ی تکنولوژیک جدید می‌خریم و قبل از استفاده ازش کاتالوگش رو می‌خونیم که مبادا بخاطر بلد نبودن خرابش کنیم، مسئولیت‌پذیری و برقراریِ درستِ ارتباط با خودمون و دیگرانی که برامون مهم هستن هم نیاز به آموزش داره (NVC یکی از مدل‌هاییه که می‌تونیم آموزش ببینیم و با استفاده ازش روابطمون رو اصلاح کنیم). و متاسفانه یا خوش‌بختانه توی نظام آموزشی‌مون چیزی از این موارد آموزش ندیدیم!

یکی از مواردی که الزامِ آموزش توی این حوزه رو مشخص می‌کنه تناقض‌هایی هست که بین مسئولیت‌پذیری در قبال خودمون و مسئولیت‌پذیری در قبال دیگران به وجود میاد. بعضی وقتا چشممون رو باز می‌کنیم و می‌بینیم که خودمون رو فراموش کردیم و همه‌ش داریم تصمیم‌هایی می‌گیریم که بیشتر برای دیگرانی که اهلی‌شون کردیم مناسبن تا برای خودمون! بعضی وقتای دیگه هم از اون طرفِ بوم می‌افتیم و به خودمون که میایم می‌بینیم به بهونه‌ی مسئولیت‌پذیری در قبال عزیزانمون، فردیتشون رو ازشون گرفتیم و توی هرر تصمیمشون دخالت کردیم..

درواقع، دوتا از چزهایی که ما باید یاد بگیریم اینه که مرزها و آفت‌های مسئولیت‌پذیری کجا و چی هستن?

 

 

متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)

 

----------------

پ.ن.1: بهم گفته شده که ویرگول برای چنین نوشته‌هایی محیط بهتریه...

نه خیلی خوب، نه خیلی بد!

از خونه زدم بیرون

خودم، کتابم، ماسک و اسپری الکلم، فندک و پاکت سیگارم و کلید خونه

رفتم سمت ASP

نشستم توی حیاط کافه لئون

قبل از نشستنم برام میز و صندلی‌مو ضدعفونی کردن

«یه اسپرسوی دابل با یه شات شیر لطفا»

شروع کردم به خوندن کتابم ولی اصلا تمرکز نداشتم

کتابو گذاشتم کنار

یه نخ سیگار روشن کردم و زنگ زدم به مریم

یه کم صحبت کردیم، اندکی از تنش مغزم کم شد

باز شروع کردم به خوندن ولی....

نع، نمیشه انگار!

کتابو بستم و شروع کردم به فکر کردن و خوردن قهوه‌م

توجهم به میزهای اطرافم جلب شد

سمت راست: چهار تا پسر 30-32 ساله که داشتن درمورد استارت‌آپشون و اینکه با فلانی چطور مذاکره کنن بحث می‌کردن + چهار تا قهوه: دو تا امریکانو، یه لاته و یه کارامل ماکیاتو + چهار تا پاکت سیگار وینستون اولترا! + چهار تا موبایل، دوتا لپتاپ و سه تا دفتر که توش چیز می‌نوشتن

روبرو: یه مرد 35-36 ساله با دوتا زن جوان که انگار داشتن درمورد موضوع مهمی با صدای آروم بحث می‌کردن + یه قهوه کمکس و دو تا لاته + دو تا کیف زنونه روی میز

راس مقابل من توی این مربع (جلو/راست): یه مرد تنها، نزدیک 40 ساله، انگار منتظره تا کسی بیاد... + یه پاکت سیگار روی میز

دوباره زنگ زدم. این بار به پدرام

یه کم صحبت کردیم تا اینکه احساس کردم حالم برای خوندن کتابم مناسبه

تقریبا نصف چیزی که برنامه ریخته بودم رو خوندم و پا شدم برگردم خونه

 

هنوز دنیا همون دنیاست!

هنوز اتفاقات می‌افتن و تو هیچ تسلطی روی هیچ چیزی نداری!

هنوز تنها راه مقابله با رخ‌دادهای زندگی (حداقل تنها چیزی که من تا حالا یادش گرفتم) اینه که اونا رو همون‌طور که هست ببینیم و بپذیریم.. نه میشه باهاشون جنگید، نه میشه تحملشون کرد! صرفا میشه پذیرفتشون (به شرط اینکه خودمون این اجازه رو به خودمون بدیم البته!!) و من این کارو کردم.. خوبیش اینه که حداقل رنجی به رنج‌هایی که احاطه‌م کردن اضافه نمی‌کنم (که مثلا وای چرا از برنامه‌ت عقب افتادی و چرا تنبلی و چرا انرژی نداری و .....)

هنوز و هر روز به این امید دارم که "این نیز بگذرد" و البته روزهای اندکی هم هستن که از این بیم دارم که "این نیز بگذرد"!!

 

احساس "بد"ی ندارم! دقیق‌تره اگه بگم که کلا احساس خاصی ندارم!

شاید صرفا یه کم بی‌انرژی شدم امروز، شایدم چیز بزرگ‌تریه... به هر حال، هرچی باشه در آینده‌ی نزدیک می‌فهممش....

مسئولیت‌پذیری به بیان یالوم، شازده کوچولو و دیگران

واژه‌ی مسئولیت، معانی ضمنیِ زیادی داره. قابل اطمینان بودن، پاسخ‌گویی، دغدغه‌مند بودن، داشتن چهارچوب و خطوط قرمز، تلاش لحظه به لحظه برای درست زندگی کردن و غیره. (روان‌درمانیِ اگزیستانسیال؛ اروین یالوم)

من اگر بخوام مسئولیتِ تمامِ چیزی که هستم رو به عهده بگیرم، باید درمورد تک‌تکِ حرف‌هایی که می‌زنم، حرف‌هایی که نمی‌زنم، کارهایی که می‌کنم یا نمی‌کنم، تک‌تکِ انتخاب‌هام، آری‌هایی که نباید بگم و نه‌هایی که باید بگم (یا بالعکس) و .... "فکر" کنم. باید برام مهم باشه که اگر -مثلا- حرفی رو نمی‌زنم، به خاطر کنار زدن مسئولیتم به عنوان یک موجودِ حرف‌زننده نباشه! بلکه براساس ارزش‌هام انتخاب کرده باشم که در فلان موقعیت صحبتی نکنم! باید انتخابش کرده باشم و باید مسئولیتِ این انتخاب رو به عهده بگیرم.

 

متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)

 

----------------

پ.ن.1: بهم گفته شده که ویرگول برای چنین نوشته‌هایی محیط بهتریه :)

قلبت را بزرگ کن :)

همیشه تلاش کن تا در تعامل با آسمان و زمین،

و جزء جدایی ناپذیر آنها باشی؛

آنگاه جهان در نورِ حقیقیِ خود بر تو آشکار می‌شود.

خودخواهی محو می‌شود

و قادر خواهی بود با هر حمله‌ای یکی شوی...

 

اگر قلب تو آن‌قدر بزرگ باشد تا حریفان را در بر گیرد،

آنگاه می‌توانی به حقیقتِ وجودیِ انها پی برده

و از حملاتشان اجتناب کنی.

زمانی که آنها را در بر گیری،

خواهی توانست آنها را در مسیری که از آسمان و زمین به تو الهام می‌شود، هدایت کنی...

 

---------------------

پ.ن.1: به نظرتون از چه کتابیه؟ :))

پ.ن.2: این روزها به شدت سرم شلوغه! کتاب خوندن و مقاله نوشتن و مشاوره‌هایی که هر هفته به تعدادشون اضافه میشه... ترم جدید هم که از هفته‌ی دیگه شروع میشه و فقط خدا می‌تونه به دادم برسه :))) با این حال، خوندن شعر یا کتاب‌هایی مثل هنرِ صلح (آی‌کی‌دو) و تائو یه کم ذهنمو از فضای کلیِ روزم دور می‌کنه و آرومش می‌کنه :)

آی‌کی‌دو یا همان هنرِ صلح

فنون از چهار ویژگی بهره می‌برند

که بازتابِ جهان ما هستند..

بسته به شرایط، بایستی:

سخت، همچون الماس؛

منعطف، مانند درخت بید؛

شناور چون آب

و تهی مانند خلا باشی....

 

اگر حریف مانند آتش حمله کرد،

چون آب، آن را مهار کن؛

به کلی جاری و انعطاف‌پذیر باش.

آب در ذاتِ خود

هرگز با چیزی برخورد نمی‌کند و نمی‌شکند.

برعکس، آب هر حمله‌ای را بی‌خطر می‌بلعد :)

 

------------------------

پ.ن.1: موریهه اوئه‌شیبا، پایه‌گذار هنرِ رزمی ژاپنی به نام آی‌کی‌دو یا هنرِ صلح، شیوه‌ای عاری از خشونت برای پیروزی ارائه می‌دهد.... آموزه‌های او الهام‌بخش و گواه آن هستند که راهِ واقعی جنگجو ریشه در نوع‌دوستی، خرد، شجاعت و عشق به طبیعت دارد.

سه گام تا رسیدن به رضایت شخصی به پیشنهاد دارن هاردی

توی ویرگول، پستی با همین نام کار کردم. حرفی که توش زده میشه اینه که مقصد، ارزش و هدف سه تا مفهومِ کلیدی برای رسیدن به موفقیت شخصی و رضایت هستن. چطور می‌تونیم این سه مفهوم رو برای خودمون پیدا کنیم؟

اگر دوست داشتین پیشنهاد می‌کنم بخونینش :)

چطور خودمون حال خودمونو بهتر کنیم؟

همیشه مقداری دل‌گرمی داخل جیبت باید باشد که اگر ناگهان در خیابان، یا در گوشه‌ی یک کافه، یا حتی در خواب، سرمای ناامیدی به سراغت آمد، یا بغضی دهانت را تلخ کرد، دل‌گرمی‌ت را از جیب در بیاوری؛ گوشه‌ی دهانت بگذاری تا آرام آرام شیرینیش در وجودت بپیچد... یا مثل ژاکتی گرم دور خودت بپیچی و منتظر تابش خورشید بمانی...

دل‌گرمی همیشه باید باشد... و وای به تمام لحظه‌هایی که هرچه جیب‌ها و کیفت را بگردی، دل‌گرمی پیدا نکنی!

همیشه دوستت دارم‌ها را، دلخوری‌ها را، نگرانی‌ها را، به موقع بگویید.... قدر بدانید "داشتن‌ها " را. مهربان بودن مهم‌ترین قسمت "انسان بودن" است.

متنی که تا اینجا خواندید، بخشی از کتاب "نکته‌های کوچک زندگی" بود.

 

و اما بعد...

این دل‌گرمی، برای هر کسی جنس خاص خودش رو داره! یکی با ورزش حالش بهتر میشه، یکی با کتاب خوندن، یکی دیگه با ساز زدن یا آهنگ گوش کردن... مثلا برای خود من، وقتی مغزم پر از دغدغه و کلافگی باشه، می‌نویسم! از کلافگی‌هام، از دغدغه‌هام، از تصمیم‌هایی که دارم، از امیدها و آرزوهام... از هرچی که به فکرم برسه و از قلمم در بیاد...

اما یه کار دیگه هم هست که می‌تونه حال هر کسی رو خوب کنه! اونم اینه که یه روز که حالمون به خودیِ خود خوب هست، یه لیست از چیزهای کوچکی که توی زندگی داریم و بابتشون شاد هستیم بنویسیم... هروقت چیز جدیدی پیدا کردیم هم بهش اضافه کنیم. انقدر این کارو انجام بدیم تا به یه لیست از کارها، خاطرات، وسایل، آدما و .... برسیم. یه لیست 40-50 آیتمی :)

موهبت این لیست، تا وقتی که حالت خوب نباشه مشخص نمیشه! اما روزی که به اون دل‌گرمیه نیاز پیدا کردی، کافیه که لیست رو از جیبت در بیاری و یه نگاه بهش بندازی :) لیستی که با حال خوب نوشته شده و پر از آیتم‌هاییه که هرکدومش حالتو خوب می‌کنه، می‌تونه معجزه کنه!

همین الآن! چندتا چیز توی زندگیتون هست که بابتش می‌تونین شاد و رضایت‌مند باشین؟ بابت چه چیزایی می‌تونین از کائنات سپاس‌گزار باشین؟

از خودم شروع می‌کنم:

(قبلش لازمه بگم که شرایط "همین الآن" زندگیم شرایط خوب و مناسبی براش "شکرگزاری" نیست! ولی هنوزم چیزهایی هستن که بشه بابتش لبخند زد)

  1. کتاب جذاب و فوق‌العاده‌ی "روان‌درمانیِ اگزیستانسیال؛ اروین یالوم" که بعد از نوشتن این متن میرم بخونمش
  2. جمع شدن و ملاقات دوستان لیسانس به بهونه‌ی خداحافظی با یکیمون که داره میره ایتالیا؛ امشب!
  3. سلامتیم توی این روزهایی که "سلامتی" شده دغدغه‌ی اصلی مردممون...

 

شما هم 3 موردِ سپاس‌گزاری اینجا بنویسین. بیاین به هم ایده بدیم برای بهتر شدن حال خوبمون...

در باب انگیزه و انتخاب

اگر کاری برات معنای درست حسابی‌ای داشته باشه، بدون توجه به سختی یا آسونیش انجامش میدی... به قول نیچه «آنکه چراییِ خود را یافته است، با هر چگونه‌ای کنار می‌آید».

البته منظورم معنای قلبیه؛ نه فکری! چیزی که براش هیجان داشته باشی... مثلا برای من، کمک کردن به مردم ارزشمنده. پس زحمتِ درس خوندن و اضطراب‌ها و تنش‌های جانبی -و درنتیجه روانشناس شدن- رو به جون می‌خرم! البته این مثالی که زدم خیلی ناقص و ناکافیه... صرفا کلیتی از منظورم رو بیان می‌کنه :)

گفتم باید برای داشتنِ انگیزه‌ی انجام کاری هیجان داشته باشیم. هیجان تزریقی، تا ابد تخلیه میشه و باز باید تزریقش کنی! هیجان باید از درونت بجوشه... باید بتونی کاری که دوست داری بکنی رو طوری برای خودت تفسیر کنی که براش معنا پیدا کنی. باید بتونی یه جوری به ارزش‌های شخصیت مرتبط‌شون کنی تا هیجانت از درون بجوشه.... مثلا: می‌خوای مهاجرت کنی که چی بشه؟ اگه جواب درست و محکمی براش داری، پس هیجان هم داری و هر طور شده انجامش میدی... اگه نه، تا ابد ممکنه "غر" بزنی، ولی هیچ‌وقت انجام نمیشه!

و اما درمورد "چرایی": به گمانِ من تاثیرگذارترین موضوع روی چرایی، ارزش‌های شخصیِ آدمه.

در مجموع معنای شخصی، ارزش‌های شخصی و چراییِ زندگی، مفاهیم خیلی نزدیک و مرتبطی هستن..

 

حالا می‌رسیم به موضوع انتخاب. با وجود بحثی که تا اینجا داشتیم، به نظرم میاد که بشه گفت آدمی -برای رسیدن به رضایتِ درونی- خیلی قدرت انتخاب بالایی نداره!!

مسئله، به گمان من اینه: راه‌هایی وجود دارن که از طرف ارزش‌های شخصیمون حمایت میشن.. هدف‌هایی که هرکدوم به نحوی ارزش‌هامون رو ارضا می‌کنن. ما صرفا بین اون راه‌ها حق انتخاب داریم..

و البته که می‌تونیم از انتخابِ اون راه‌ها بترسیم و تن به انتخاب‌های راحت‌تر بدیم. کدوم آدمِ عاقلیه که جاده‌ی چهار بانده، آسفالت و علامت گذاری شده رو رها کنه و به راه باریک، خاکی و خطرناکِ فرعی پا بذاره؟! :)

ولی می‌دونین مسئله چیه؟ اون جاده‌ی چهار بانده، راهیه که عوام رفتن. نه که "بد" باشه! ولی با هیچ متر و معیاری، مسیر تفردِ من، مسیری نیست که آدمای زیادی رفته باشنش...

یادمون باشه که لذت با رضایت متفاوته. انجام کار لذت‌بخش یا کار راحت نیاز به هیجان و انگیزه‌ی عجیب و غریبی نداره.. اما باید بدونیم که لذت در عموم موارد منجر به رضایتِ درونی نمیشه......

 

----------------------

پ.ن.1: ممنون از busymind که با پستی که نوشت، انگیزه‌ای برای فکر کردن به این موضوع شد..

پ.ن.2: این بحث می‌تونه ساعت‌ها ادامه پیدا بکنه و به مباحثه‌ی جذابی تبدیل بشه. در همین حد خلاصه و مختصر و مفید ازم بپذیرینش :)

تائو - 63

در بی‌عملی عمل کنید.

بدون تلاش کار کنید.

کوچک را بزرگ شمارید

و کم را زیاد.

با "سخت"، هنگامی که "ساده" است رودررو شوید.

کارهای بزرگ را به قطعات کوچک تقسیم کنید

و سپس آن را به انجام برسانید.

 

وقتی فرزانه به مشکلی برمی‌خورد،

متوقف می‌شود و خود را وقف مشکل می‌کند.

او به رفاه دل‌بسته نیست؛

پس مشکلات برایش مشکل نیستند...

 

-------------------------

پ.ن.1: لامذهب انگار داره با خودم صحبت می‌کنه!

از زبان تائو

اگر برای خشنود بودن به دیگران وابسته باشید،

هرگز خوشنودِ حقیقی نخواهید بود.

اگر شادی‌تان به پول و ثروت وابسته باشد،

هرگز با خود شاد نخواهید بود.

از آنچه دارید راضی باشید

و زندگی را همان‌گونه که هست، جشن بگیرید...

وقتی درک کنید هیچ کاستی و نقصانی وجود ندارد،

تمام دنیا متعلق به شما خواهد بود..

 

کمال واقعی، نقص به نظر می‌آید.

فرزانه اجازه می‌دهد آنچه که باید، رخ دهد.

او به رخ‌دادها، آن‌طور که می‌آیند شکل می‌دهد.

او از راه قدم بیرون می‌نهد

و اجازه می‌دهد تائو خود سخن بگوید..

هنر صلح

عمیقا به سازوکار این دنیا بی‌اندیش،

به سخن خردمندان گوش کن و هرآنچه را که خوب است، برگزین.

با بنا نهادن بر اینها، درب مختصِ خود به حقیقت را بگشا.

 

حقیقتی را که پیش چشمان توست، از دست نده.

ببین که چگونه آب در نهر، به نرمی و آزادانه، از میان دره‌ها و بین صخره‌ها در جریان است.

همچنین از کتاب‌های آسمانی و انسان‌های فرزانه بیاموز.

همه چیز، حتی کوه‌ها، رودها، گیاهان و درختان، بایستی مربی تو باشند.

 

هرگز فرصت آموختن از صدای خالص نهری کوهستانی را که بر صخره‌ها می‌خروشد از دست نده.....

 

----------------------

پ.ن.1: از کتاب هنر صلح: آی‌کی‌دو - موریهه اوئه‌شیبا