آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

مشاوره‌های سنگین

مشاوره رفتن پیش یه مشاور خوب همیشه اتفاق خوبیه، ولی لزوما همیشه خوب و راحت نیست :))


چند روز پیش رفتم مشاوره، یه سری سوال جدی مطرح شد که برای اینکه یادم نره اینجا می‌نویسمشون...

  • کجاها توی زندگیم تلاشمو می‌کنم و هزینشو میدم اما برای نتیجه‌ش نمی‌ایستم؟!
  • نتایجی که از کار توی کافه می‌خوام دقیقا چیاس؟ بنویسمشون..
  • آیا ترس از قضاوتی دارم که منو به سمتی هل میده که به جای ساختن نتایجی که بقیه بتونن قضاوتش کنن میرم تو کار تحلیل بقیه؟ ینی آیا ریشه‌ی جذب شدن من به روانشناسی اینه؟! :|
  • آیا پیوندجویی و ترس از تنهایی‌ای دارم که باعث میشه این رشته رو انتخاب کنم؟!
  • اصلا ممکنه گرایشت به اجتماع و کار گروهی و ... برای جبران حس تنهاییت باشه؟ یا مثلا برای پخش کردن مسئولیت کارها => قضاوت نشدن!
  • حواست هست میل به استقلالت از کجا داره میاد؟ نکنه سایه-طور باشه! نکنه اینه که داره جلوی توان خلق و آفرینشت رو سد می‌کنه؟!

دیشب هم توی کلاس ژرف دوتا تمرین سنگین بهمون داد :))
  • یه مراقبه که توش لحظه‌ی مرگت رو تصور می‌کنی، از زاویه دید روحت کل زندگیتو مرور می‌کنی
  • بعدش باید وصیت‌نامه‌مون رو بنویسیم!

گزارش

اینجا گفتم که "با حال خوب یا بد، کاری که "باید" بکنم رو می‌دونم چیه و انجامش میدم."

الآن اومدم گزارش بدم :)


روز قبل اون پست، حالم بد بود! بهش یه مشاوره‌ی جدی و عمیق هم اضافه شد که مثل پتک خورد تو صورتم...

خداروشکر که "خواستم" بلند شم... قوی‌تر :)


چند روز بعد اون پست یه سفر 9 روزه رفتم... نتایج خوبی برام داشت و اتفاقا و هم‌زمانی‌هایی برام داشت که کمک‌م کرد از یه بندهایی رها بشم...


و الآن بعد 23 روز می‌تونم بگم که 70% به اون پیمانی که با خودم بستم عمل کردم.. هنوز جای کار داره ولی راضیم از خودم :)

معلمیّت!

امروز بعد از مدت‌ها تدریس داشتم :) یه کارگاه نیمه-خصوصی و خیلی خلاصه‌ی MBTI!

مزه‌ش رو یادم رفته بود! و البته که سختیش رو...

آدما تو زندگی میان و میرن...

بعضی وقتا خودت باید به زور برای خودت فرصتی ایجاد کنی که توش بتونی به خودت و درونت توجه کنی ... مثلا وسط کلی کار و دغدغه و درگیری پاشی بری سفر! :)
البته باید حواست هم به این باشه که زیادیش نکنی دیگه!! شورشو در نیاری..

من 8 روز سفر بودم...
تهران - سمنان - همدان - کرمانشاه - طاق‌بستان - ایلام - مهران - کوت (عراق) - کربلا - مهران - کرمانشاه - سنندج - بانه - یادم نیست :دی - بیجار - ابهر - قزوین - کرج - تهران :)
یه سری از اینا فقط برای ناهار یا همچین چیزی توقف داشتیم، یه سریشونم دو روز توش بودیم...

توی این سفر اتفاق زیاد افتاد... البته اکثرا درونی بود.. چون مدت زیادی تو راه بودیم و کاری جز آهنگ گوش کردن نداشتیم (و البته بخاطر یه سری مشاهداتی که نمی‌خوام تعریفشون کنم) زیاد پیش میومد که تو خودم برم و یه دل‌نوشته‌هایی هم دارم که یه نمونه‌ش رو الان می‌خوام تایپ کنم:

تجدید پیمان

می‌خوام با خودم تجدید پیمان کنم!


من به این دنیا نیومدم که بدون انجام کار بخصوصی ازش خارج شم!

قرار نیست بخاطر باختن توی یه زمینه همه چیزو ببازم!

قرار نیست تا ابد روی زمین بشینم و اجازه بدم عقده‌ی مادر لعنتی بهم افسار بزنه و هرکاری که میگه رو بکنم...


دوباره می‌خوام بلند بشم، این دفعه قوی‌تر.. به موود و فکرای لعنتی‌ای که تو ذهنم هستن هم اهمیتی نمیدم... با حال خوب یا بد، کاری که "باید" بکنم رو می‌دونم چیه و انجامش میدم.

  • پیگیری سحاب
  • کارهای نیمه تمامی که دارم رو زودتر سر و سامون بدم
  • کارهای مهمی که باید انجام بدم و لیستشون کردم رو زودتر انجام بدم
  • کارهایی که همیشه دوست داشتم انجام بدم رو برم سراغشون


------------------------

پ.ن.1: دیگه هرچی بگم اضافه گوییه!

پ.ن.2: چه کسی قول راحتی به شما داده بود؟! مشکل در احساس ناراحتی نیست! مشکل این است که ناراحتی شما برای آنچه باید، نیست... "وقتی نیچه گریست، اروین یالوم"