آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

نمی‌دانم

نمی‌دانم

تا لحظه‌ای که -ای کاش هیچ‌وقت- با چالش تو مواجه نشدم، نمی‌دانم

نمی‌دانم که چطور با آن مواجه خواهم شد

نمی‌دانم گذشتن از سلامتی چقدر سخت است

نمی‌دانم خیانت دیدن چطور حالی دارد

نمی‌دانم که یادآوری خاطرات عزیز از دست رفته ممکن است مرا با چه مواجه کند

می‌دانم، اما نمی‌دانم

می‌دانم، اما یاد ندارم

ولی خوب می‌دانم...

نه! تنها چیزی که خوب می‌دانم این است که هیچ نمی‌دانم......

رفت و آمد پر دغدغه

توی ماشین نشسته بود و داشت به چراغ‌های کوچک سفید خونه‌های اطراف جاده نگاه می‌کرد...

فکرش درگیر دغدغه‌های ریز و درشتی بود که توی اکنونِ زندگی درگیرشون بود:

مادرش

درس‌ها و دانشگاهش

آینده‌ای که آرزوشو داشت و رسیدن بهش هر روز سخت‌تر می‌نمود

کارش و آدم‌هایی که به کمکش نیاز داشتت

آرامشی که قبلا از خودش خیلی بیشتر سراغ داشت

درست و غلطی که دیگه براش خیلی واضح نبود......

رابطه‌ای که به مراقبت و حراست نیاز داشت

 

جاده از دهکده خارج شد و الآن دیگه تنها نوری که می‌تونست ببینه، نور ماه و چراغ‌های کوچک زرد و قرمز ماشین‌های جلوش بود

مدتی بود که یکی از آهنگ‌های شجریان پلی شده بود.... تازه توجهش جلب شد:

یارم چو شمع محفل است، دیدن رویش مشکل است، سرو مرا پا در گل است، بر خط و خالش مایل است...

"یار..... واقعا خوش شانسم که دل‌دارم جفا نمی‌کنه... که آرامشی که دارم رو اون هر روز داره بهم تزریق می‌کنه...."

 

توجهش به دونه‌های ریز برف که آرام و رقصان به سمت پنجره میومدن و سریع از کنارش رد می‌شدن جلب شد:

"کی برف گرفت؟! زمین هنوز سفید نشده... پس هنوز خیلی هم تو باقالیا نیستم که خیلی دیر بفهمم اطرافم چه خبره!!"

خستم از کلام قصار و راویانی که قصد می‌کنند در شفای حال من

تاریکــــــم، فردا سراغ من بیا، یک روز زیبا سراغ من بیاااا

امروز از هم گسستم، اگه بال و پر شکستم و به پرتگاه غم رسیده گام‌های من

چو غرق خاطراتم و غریق بی‌نجاتم و بی خواب و زابراهم و طوفانِ حال من

تاریکم، فردا سراغ من بیا، یک روز زیبا سراغ من بیا....

نزدیک عوارضی شده بود که با این تیکه از آهنگ اشکش شد:

با لشکر غم می‌جنگم، با لشکر غم می‌جنگم

دست می‌زنم، پا می‌زنم، دل رو به دریا می‌زنم.....

 

بیشترین چیزی که در لحظه اذیتش می‌کرد تندی کردن با عزیزش بود...

تندی‌ای که اون عزیز نیازش داشت، مثل یه سیلی که به گوش بخوره و آدمو بیدار بکنه.. وقتی خطری تهدیدش بکنه، باید با سیلی هم که شده بیدارش بکنی تا بتونه خودشو جمع و جور کنه و نجات بده....

 

با لشکر غم می‌جنگم، با لشکر غم می‌جنگم... با لشکر غم، می‌جنگم......

 

----------------------------

پ.ن.1: تصنیف ز دست محبوب، محمدرضا شجریان
پ.ن.2: فردا سراغ من بیا، علی عظیمی