داستان یک مرد 2
- يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۹ ب.ظ
سی و نه!
سی و نه روز چقدر زود گذشت!
در مراقبهی روز چهلم بود... چشمش رو باز کرد.. منظرهی جنگل پیش روش هنوز براش تازه بود! با اینکه هر روز اون رنگبندی سبز و آبی رو پیش چشمش داشت، هنوز حریصانه با نگاهش میخواست همهی اون جنگل و مه صبحگاهیِ روی کوهها و ابرهای توی آسمون رو ببلعه....
با اینکه همیشه موهای بلندی داشت، توی این چهل روز به حدی رسیده بود که دیگه میتونست موهاش رو ببنده... ریش مشکی و حناییش بلند شده بود و خودش هم کمی لاغرتر...
چشماش عمقی پیدا کرده بودن که تا قبل از این سراغ نداشت! عمقی به اندازهی دنیایی که به چشم دیدهبود....
چشمش رو باز کرد و جنگل سبز و آسمون آبی رو با سیگار و قهوهش سر کشید.. آخرین پاکت سیگاری بود که براش مونده بود، اما دیگه آخرین روزش توی این جنگل هم بود :)
دلش نمیخواست این دوره تموم بشه، اما از همون روز اولی که به اینجا اومده بود میدونست که یه روز باید این خلوت رو "هم" ترک کنه.. حالا دیگه نگاهش به شهر و شلوغیش فرق کرده بود... دیگه مرد شده بود! میتونست توی همهی هیاهوی شهر، خودش رو گم نکنه...
توی این چهل روز، تونسته بود همهی تجارب جوانی پیر رو هضم کنه و اونا رو با انرژی جوانی جوان مخلوط کنه....
حالا دیگه نه یک! هزار بود....
معصومیت از دست رفتهش رو پس گرفته بود
میتونست به زخمهاش، زخمهای گذشته و آیندهش، خوشآمد بگه
یاد گرفته بود از شمشیری که از پدر بهش به ارث رسیده بود استفاده کنه
با خودش به صلح رسیده بود و بخاطر همین صلح میتونست از خودش و دیگران حمایت کنه
جستجوهای زیادی کرده بود و با این بخش وجودش هم دیگه غریبه نبود
عاشق مسیرش و همهی هستییافتگانِ درون مسیرش بود
و دیگه قدرت اینو پیدا کرده بود که چیزهای تاریخ مصرف گذشته رو کنار بذاره و اینطوری جایی برای زایش چیزهای تازه باز بکنه......
آره!
حالا دیگه نه یک! هزار بود.. و داشت آروم آروم حاکم زندگی خودش میشد.... توی این چهل روز داشت به هارمونیای بین این هزاران بخش وجودش میرسید..
چشمش رو باز کرد و سبزی جنگل و آبی آسمون رو سر کشید... سیگارشو روشن کرد و یه پک عمیق بهش زد... چشمش رو بست و همراه با بیرون دادن دود سیگار لبخند شد....
فریاد زد "من، خود زندگی هستم".....
-----------------------------------
پ.ن.1: مراقبهی شهر خاموش کیهان کلهر، سری دوم..
- ۹۸/۰۴/۲۳