داستان 91ی ها - فصل0
- يكشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۳۵ ق.ظ
منو خواست برم تو دفترش. به من گفت بین 1 تا 20 میشی ... 1ساال تماام کاری جز درس نداشتم :| هیچکدوممون نداشتیم !! هر کی در حد توان خودش ..
توی سال هر دفعه یه چیزی میگفت :)) کلا معروف شده بود که کاری به حقیقت نداره .. چیزیو میگه که باید بگه. اگه از اول بم میگفت 1-20 میشم که الآن باید آزاد رودهن میخوندم :دی
بگذریم ...
گفت روز آخرو استراحت کنم !! کلا حرف زیاد میزد :| هرکی هرچی بیشتر میتونست گوش کنه بیشتر نتیجه میگرفت ! تو کارش حرف اولو میزد. اولین کاری بود که گفت بکن و خوشحال شدم :)))
یه حرف باحال داشت که همیشه میزد. میگفت "کاری میکنم که نزدیک کنکور سیبزمینی بشین :-هارهار :) (یعنی که سر کنکور استرس داشته باشین کارتون تمومه)"
کنکورو که دادم بش زنگ زدم :S گفت خوبه و دیگه نگران هیچی نباشم :)
21 شدم ... نمیدونم چند کشوری !! ولی تو سهمیه شاهد 21 شدم ... گفت انتخاب اولتو برق نمیزنی ؟!!! گفتم دوست ندارم آخه :| گفت نزن پس !
انتخابام اینا بودن: نرم، نرم، نرم، سخت، سخت، سخت، IT, IT, IT ... شریف و امیرکبیر و تهران ! گفت کمه گفتم ریاضی محض شریف بزنم خوبه ؟ :دی گفت اونم 3تاش کن :)))
دنیای جدیدی جلوم بود ... ولی نمیترسیدم ! فک میکردم "چقــد قویم که نمیترسم و میتونم همه چیو کنترل کنم" !!!!!!!(گ.. خوردی :|)!!! الآن که فک میکنم ولی میترسم ! "چقـــــــد هوامو داشته خدام که الآن اینجام !! :| چقـــد دستمو گرفته و راهم برده" .. دونه دونشم میفهمم الآن و یادمه .. شعار نمیدم
همین یک نفر قصه-گو :)
- ۹۳/۱۱/۰۵