اردوی عملی ژرف :)
- شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۵۴ ب.ظ
دیروز تجربهی عمیق، جالب و عجیبی داشتم..
قضیه از چند هفته پیش شروع میشه... وقتی که وحید توی کلاس گفت با کلاس 4شنبهها دارن میرن سنگ نوردی (اردوی عملی دورهی "جنگجو" از سفر قهرمانیشون) و این برای اولین باره که اتفاق میفته و ....
یکی دو هفته پیش، قبل از تموم شدن دورهی "نابودگر" ما، صحبت از یه اردو برای ما شد که نابودگر رو بصورت عملی تمرین کنیم و دیروز روزی بود که هماهنگ شدیم و رفتیم تو دل تجربه :)
محل اردو، غار بورنیک اطراف روستای هرنده تو جادهی فیروزکوه بود.
من 5 صبح بیدار شدم، 5:15 سوار ماشین پدرام شدم و دقیقا آنتایم (ساعت 5:30) دم اتوبوس بودیم. با اتوبوس نزدیک 2.5 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم به روستا و حرکتمونو شروع کردیم..
ساعت 9 راه افتادیم
1ساعت پیاده روی توی برف
1ساعت صعود از تپه تا دهانهی غار (همراه با لیز خوردن بچهها :دی)
نیم ساعتی استراحت کردیم
نزدیک نیم ساعت توی غار پایین رفتیم...
کلاس ژرف رو توی تالار 2 برگزار کردیم :))
مدیتیشن و غیره
سرما
برگشتن و ناهار
ساعت 8:30 هم تقریبا همون میدون آرژانتین تهران بودیم :)
نکتههای مسیر برگشت مسافت زیادی که لیز خوران پائین اومدیم و خستگی و خیس بودن مفرطی بود که توی تنمون و لباسامون وجود داشت :))
اما الآن میخوام دستآوردهایی که توی این سفر داشتم و خیلی برام ارزشمند و عمیق بودن رو بنویسم که یادم نره:
- فهمیدم که بعضی وقتا که آستانهی ذهنیم (که همیشه جایی عقبتر از آستانهی جسمی واستاده) ترمز دستی رو میکشه، چون توی گروه بودم و یه لیدر داشتیم که همراهیمون میکرد و همراهیمونو میخواست، میتونستم از اون آستانه رد بشم و ببینم که "صدرا میتونه جلوتر از اینا هم بره!"... به خودم قول دادم که از این به بعد خودم بشم لیدر خودم و هرجا که خواستم ترمز دستی رو بکشم، به خودم بگم "بدن درده ارزششو داره (اگه واقعا داشته باشه!).. بیا بریم جلوتر :)"
- فهمیدم که خیلی جاها ممکنه حامیِ من جلوی حاکم وجودمو بگیره و انقدر سرمو گرم بکنه که نذاره حاکمم رو تجربه بکنم... انقدر درگیر حمایت از جلویی و عقبیم میشم که هیچوقت فرصت جلوترین و عقبترین بودن رو به خودم نمیدم.
- توی این سفر کوتاه من اولش معصوم و لوده بودم (به همه چیز پذیرش میدادم و شاد بودم و بقیه رو شاد میکردم..)، بعد حامی و جنگجو شدم (توی مسیر تپه-طورش و توی غار، پیش خودم جنگجو بودم و با مسیر میجنگیدم، پیش بقیه بیشتر حامی بودم و اگه کمکی یا حمایتی ازم بر میومد ایجامش میدادم) و توی مراقبهی داخل غار اتفاقاتی افتاد که میخوام یه bullet جدا براش بذارم! :)
- توی غار من عاشق شدم، نابودگرو دیدم، آفرینشگرو حس کردم و یه شمّههایی ازش چشیدم، حکیم شدم و پروندهی یه سری چیزها رو توی ذهنم کاامل بستم و این جمعبندیهایی که اینجا میخونیم برکت حکیمی بود که درونم زبان باز کرد :)
- توی غار بود که من فهمیدم که "عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی".....
- به دلایل مبهم و غیرمبهمی تصمیم گرفتم یه کلاس رزمی ثبتنام کنم... چیزی که الآن تو ذهنم هست جیتکاندوئه! یا کلا از زیرشاخههای کنگفو.. کسی پیشنهادی داره؟ :پی
- ۹۷/۱۰/۱۵