آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

تراوشات یک ذهن زیبا... شماره چهارم :)

حرکت به سوی یک ناشناخته... تجربه نکرده بودمش... با این شکل و شمایل و با این رسمیت!

منو یاد اون تصادف لعنتی انداخت... حسش کردم... رفتنم رو... بازم مامان اومد تو ذهنم... و یاد تووووو.... دوباره مثل اون‌دفعه...آخه دغدغه تاب نیاوردنش رو داشتم... با نبودنم و ندیدنم نمی‌تونست کنار بیاد... دوباره می‌شکنه......

کاش هیچ‌وقت نمی‌فهمید که نیستم... کاش می‌تونستم بهش زنگ بزنم و بگم مامان من رسیدم... خیالت راحت باشه... مثل دفعه قبل...


اطرافم پر از فرشته بود.. فرشته‌های زن و مرد... مگه میشه فرشته‌ها هم مرد باشن؟! ولی من ادعا می‌کنم که دیدم... تازه! فرشته مادر و دختر هم دیدم... مگه فرشته‌ها زاد و ولد می‌کنن؟!! نمییدونم!!!!

حال دلم خوبه... چون به اندازه‌ی خودم همیشه بودم و به‌ترین خودم بودم... بقیش مهم نیست :)


مثل یه نوزاد که ساعت‌ها از آغوش گرم مادرش دور مونده، اولش گریه داشتم و بی‌تابی می‌کردم... مامان اون پتو گُل گُلیه رو کشید روم... پتو رنگی رنگیه... زرد، قرمز...

تمام وجودم از امنیت پر شد :) گرمم شد... آروم شدممم......

خودم رو ول دادم تو بغلش و سرم رو گذاشتم روی نرم‌ترین جای تنش... گرمای تنش پیچید تو وجودم! همه چی عالی بود... فکر می‌کنم اینجا همون بهشت موعوده... دیگه دغدغه‌ای نداشتم... می‌خواستم غرق تنش بشم... چه حس قشنگیه..... 


احتیاج به استراحت داشتم... دروازه‌ها بسته شدن... داشت خوابم عمیق می‌شد...

خواب دیدم که پوست انداختم... شفافِ شفاف شدم... چه جالب! نور از تنم عبور می‌کرد..

خواب دیدم ما رو بریدند و به کارخانه‌ی چوب بُری بردند.. آن‌که عاشق بود پنجره شد... آن‌که بی‌رحم، چوبه‌ی دار... و آنکه تنبل، تختی برای خوابیدن...

از من اما، پلی ساختند برای عبور... و پنجره‌ای برای عاشقی، و چوبه‌ای برای آویختن، و تختی برای آرمیدن، و هیزمی، در دل سرمای جانکاه زمستان...


آری کالبد هستی از من و من از کالبد هستی‌ام...

آری این منم، مِی‌ای ناب، جاری در تن و رگ‌های آن دخترک رقاص :)



----------------------------

پ.ن.1: بعد از تجربه‌ی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربه‌ی یکی از بچه‌های ژرف (رضا مسیح)، بدون دست‌کاری من :)

پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...

  • کورنلیوس ("همین یک نفر" سابق)

نظرات  (۱)

ســـــلامـتـــــے اونـــــے ڪـــــہ تــــــــــو دلـمـــ❤️ــــون درخـشـیـــــد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی