امروز یه تجربهی عجیب داشتم که میخوام تعریفش کنم تا تو تاریخ ثبت بشه :)
ما با بچههای کلاس ژرف (همون کلاس دوشنبهایها که خیلی دوستش دارم...) یه گروه داشتیم تو تلگرام که به لطف جمهوری دموکراتیک اسلامی به چُخ رفت :| :))
بچهها جدیدا یه گروه زدن تو واتسآپ و من بخاطر وفاداریم به تلگرام (اَلِکی :D) این اپلیکیشن رو ندارم و ...
از چند روز پیش تو اون گروهه قرار گذاشتن که برن باغ لواسون شیرین اینا که کار عملی آرکتایپ نابودگر رو انجام بدن و من امروز ساعت 11 متوجه شدم این قضیه رو! حالا اینکه من رودهن بودم و به چه بدبختی خودمو رسوندم بمااند :))
خلاصه ما رسیدیم و دیدیم که قبرو کندن! (اشتباه نخوندین :)) رسما قبر کنده بودن)
رفتیم توی خونه، مراقبه کردیم، برگشتیم بیرون و دونه دونه توی قبر خوابیدیم و رومون رو با برگ و شاخههای گل پوشوندن .....
و چیزی که میتونم از دریافتهام باهاتون share کنم ایناست:
مشاوره رفتن پیش یه مشاور خوب همیشه اتفاق خوبیه، ولی لزوما همیشه خوب و راحت نیست :))
چند روز پیش رفتم مشاوره، یه سری سوال جدی مطرح شد که برای اینکه یادم نره اینجا مینویسمشون...
اینجا گفتم که "با حال خوب یا بد، کاری که "باید" بکنم رو میدونم چیه و انجامش میدم."
الآن اومدم گزارش بدم :)
روز قبل اون پست، حالم بد بود! بهش یه مشاورهی جدی و عمیق هم اضافه شد که مثل پتک خورد تو صورتم...
خداروشکر که "خواستم" بلند شم... قویتر :)
چند روز بعد اون پست یه سفر 9 روزه رفتم... نتایج خوبی برام داشت و اتفاقا و همزمانیهایی برام داشت که کمکم کرد از یه بندهایی رها بشم...
و الآن بعد 23 روز میتونم بگم که 70% به اون پیمانی که با خودم بستم عمل کردم.. هنوز جای کار داره ولی راضیم از خودم :)
امروز بعد از مدتها تدریس داشتم :) یه کارگاه نیمه-خصوصی و خیلی خلاصهی MBTI!
مزهش رو یادم رفته بود! و البته که سختیش رو...
میخوام با خودم تجدید پیمان کنم!
من به این دنیا نیومدم که بدون انجام کار بخصوصی ازش خارج شم!
قرار نیست بخاطر باختن توی یه زمینه همه چیزو ببازم!
قرار نیست تا ابد روی زمین بشینم و اجازه بدم عقدهی مادر لعنتی بهم افسار بزنه و هرکاری که میگه رو بکنم...
دوباره میخوام بلند بشم، این دفعه قویتر.. به موود و فکرای لعنتیای که تو ذهنم هستن هم اهمیتی نمیدم... با حال خوب یا بد، کاری که "باید" بکنم رو میدونم چیه و انجامش میدم.
------------------------
پ.ن.1: دیگه هرچی بگم اضافه گوییه!
پ.ن.2: چه کسی قول راحتی به شما داده بود؟! مشکل در احساس ناراحتی نیست! مشکل این است که ناراحتی شما برای آنچه باید، نیست... "وقتی نیچه گریست، اروین یالوم"
میدونی؟
یاد اون پولیوره افتادم که سال دوم از مشهد خریدم
کجا بود؟ با هم رفتیم... اون مرکز خریده که از حرم دور بود و با تاکسی مجبور شدیم بریم...
یاد گم کردنش... که ناراحت بودم ولی بهت گفتم فدای سرمون... که ناراحتیش بعد یه مدت کمی گذشت و تموم شد...
داشتم فکر میکردم که واقعا فقط ادعا نیست که برای چیزها به اندازهی ارزششون گیر میکنم!
و تو ارزشمندترین بودی همیشه برام.. از وقتی شناختمت... و هی ارزشمندتر..... و هی بیشتر
میدونی؟
هنوز به نبودنت گیرم!
دیشب خوابتو دیدم... با کسی بودی... فکر میکردم اگه روزی ببینم با کسی هستی میتونم تحمل کنم یا خودمو هندل کنم یا حداقل برات خوشحال باشم یا حداقلتر برات آرزوی خوشبختی کنم... خوشبختیای که لیاقتشو داری.....
دیشب دیدمت تو خواب.. نتونستم!
امروز داشتم فکر میکردم که آیا این خوبه که حداقل چند وقت یه بار تو خواب میبینمت یا نه؟
این دو بار اخیر که اصلا خوب نبود.....
خدا عاقبت هممونو بخیر کنه :/
امروز بعد از مدتها (دقیقش رو بخوام بگم میشه بعد از 21 شهریور که آخرین روز خوب و شادی بود که داشتم) خوب شروع شد، خوب ادامه داشت و خوب هم تموم شد :)
نه با حال بدی از خواب بیدار شدم، نه اتفاق بدی افتاد، نه تفکرات ناخودآگاه زیاد بهم حمله کردن، نه اتفاقای روتین این 1 ماه اخیر :))
کلا احساس میکنم این مرحلهی گذار (که هنوز دقیق نمیدونم گذار از چی!) هم داره تموم میشه و من باز زنده موندم و طبق استقرا قویتر از قبلم قراره بشم...
یه سری اتفاقا افتاده، یه سری اتفاقا داره میفته، یه سری اتفاقا هم به نظرم قراره بیفته ... صرفا شهوده البته!
مثلا چندتا از اتفاقایی که افتاده اینه که تعداد سیگارهایی که تو روز میکشم رو به 4 یا حداکثر 5 تا محدود کردم، یه کم انگار جدیتر شدم توی یه زمینههایی و بااز درونگراتر!
یا مثلا دارم کم کم به حالی میرسم که بتونم به خودم بگم "بسه دیگه!! جمع کن خودتو! وقتشه که بلند شی و شروع کنی..." و واقعا این اتفاق بیفته!!
آهان! داشت یادم میرفت!
پریروز روز تولدم بود :)
امسال یه فرقی با سالهای قبل داشت..
امسال اولین سالی بود که از چند ماه قبل به جدی بودن زیاد شدن سنم فکر کردم! به اینکه تا کی قراره اینجوری ادامه بدم؟! به خیلی چیزا فکر میکردم و برای اولین بار حرف داییم که توی تولد 40 سالگیش بهم زد رو فکر میکنم تا حدودی فهمیدم!
بهم گفت "روز تولد خیلی روز شادی هم نیست واقعا! روزیه که تو میفهمی یک سال دیگه از وقتی که داشتی گذشت و ..."
امسال یه فرق دیگه هم داشت...
تا پارسال یا انقدر بچه بودم که نمیدونستم تنهایی یعنی چی، یا انقدر خوشبخت بودم که تنها نباشم، یا (پارسال) انقدر از ضربه ای که خورده بودم گیج بودم که اصلا نفهمیدم روز تولدم چجوری گذشت!
امسال اولین سالی بود که تنهایی رو از صبح روز تولدم حس کردم... البته به مدلی که شاعر میگه من در میان جمع و فلان.... یعنی از 17 ساعتی که توی اون روز بیدار بودم تقریبا 14 ساعتش رو پیش نزدیکترین آدمای زندگیم بودم (خانواده و دوستان) ولی امسال اولین سالی بود که تنهایی رو از صبح روز تولدم حس کردم... مثل یک ماه اخیر..
و البته که بخاطر این اتفاق میتونم قدر دوستای خوبی که دارم رو بیشتر از قبل بدونم :)
--------------------------
پ.ن.1: «یک روانشناس، یک گشایندهی معمای روح، بیش از هر کسی نیازمند دشواریست.. در غیر اینصورت شاگردان و درمانجویانش را در آبی کم ژرفا غوطهور خواهد کرد...» "وقتی نیچه گریست؛ اروین یالوم"
ناخودآگاهم داره لایه لایه بالا میاره انگار!
هنوز نمیتونم با جمله بیانش کنم..
تصویر سازیش میتونم بکنم
مثل دریاچهای میمونه که "ژرف" داره همش میزنه...
گل و لجنها از زیر بالا میان و من این بالا نشستم دارم لجنها رو میریزم بیرون..
دورهی "عاشق" خیلی برون ریزی داره برام
نمیدونم از کجا میاد... ولی از ۴شنبهی هفتهای که عاشق شروع شد خوابها و برونریزیهام شروع شده
ادامهش سانسور شد :)
بهم میگفت «تو الآن در مهد آدمای مهربون و کمیابی»!
بهش گفتم «وقتی احساس تنهایی میکنی، تهران و ونکوور فرق زیادی نمیکنه.. آدما زندگی خودشونو دارن و انقدر خودشون دغدغه و درگیری دارن که دیگه روت نمیشه بهش بگی بیا به منم گوش بده..»
حرفای زیادی بهش زدم.. هم حضوری هم غیره! هیچوقت صمیمی نبودیم ولی از همون اول راحت و گرم بود.. و این اواخر فهمیدم که خیلی دوستش دارم (as a friend)
و اما دربارهی تنهایی!
اولش ازش فرار میکنیم.. برای ندیدن تنهاییمون به بغل هر کسی پناه میبریم...
بعد کم کم میفهمیم هر بغل و همصحبتیای هم ارزش نداره! شروع میکنیم به انتخاب همصحبتامون.. ولی هنوز داریم پنهانی ازش فرار میکنیم...
بعد از یه مدتی بازم فرار میکنیم ازش ولی ایندفعه با کار و ورزش و فعالیتهای مسخرهی دیگه...
کم کم، وقتی به هر روشی فرار کردیم و باز هم چشممون رو که بستیم توی دو قدمیمون حسش کردیم، یه جایی میفهمیم که "نه! ظاهرا قرار نیست دست از سرمون برداره..."
اونجاست که اگه شجاع باشیم و خودمونو گول نزنیم و هزارتا "اگه"ی دیگه، باهاش مواجه میشیم..
دربارهی مواجهه یه حرفی میزنن، میگن وقتی با یه مسئلهای که ازش میترسیدی مواجه میشی، میفهمی که اون مسئله رو چقدر غیر واقعی سخت میدیدی و ترس نداشت و ...
ولی "تنهایی" چیزیه که از درون و وقتی باهاش مواجه میشی هم چیز سادهای نیست اصلا!
در نهایت، اگه خوش شانس باشی بالاخره روزی میرسی به سطحی که بتونی "خودت برای خودت کافی باشی و تنهاییتو بپذیری و باهاش کنار بیای"
به امید اون روز.. :)
زرتشت در نیمه شب به بلندای تپهی جزیره رفت. شتابان گام میزد تا سپیده دم به کنارهی دیگر برسد؛ چون میخواست از آن سو آهنگ دریاها کند. همانجا که برخی کشتیهای بیگانه هم لنگر میانداختند تا مهاجران از جزیرههای شادکامی را با خود برند.
زرتشت از همهی سفرهای تنهایش از دوران جوانی یاد میکرد و کوهها و تپهها و بلندیهایی که در زندگی از آنها فرا رفته بود بر خیالش نقش میبستند.
آنگاه با خود گفت:
«من سرگشته و کوهنوردی بیش نیستم. دشتها را خوش ندارم و بسیار در جای خود قرار نتوانم گرفت. هر تقدیر و آزمونی که به خود ببینم، همهی رویدادها در نگاه من کوچیدن و اوج گرفتن در بلنداییست. گذشت آن زمانی که از دست سرنوشت چشم به راه رویدادها میتوانستیم بود. دیگر از سرنوشت چیزی را انتظار ندارم که پیش از این در من نبوده است.
پس از این هرچه روی دهد بازگشت دیگربار خویشتن من است. پس از آوارگی و آمدن رویدادها و گذشت روزگاران. اما من اینک بر واپسین قلهی خویش، فراروی دشوارگذرترین راه ایستادهام که در طول زندگی هرگز چنان راهی را نسپردهام. من اینک دشوارترین و هولناکترین آوارگیام را آغاز میکنم.
چون منی را چه شاید که از چنان لحظهای بگریزم که فریاد میزند: تو اینک برسر آغاز راه شکوه خویش ایستادهای، آنجا که قلهها به ژرفناها میپیوندند. تو داری در این راه گام میزنی. اگر پیش از این واپسین خطرهایی بود که فراروی خود داشتی، هماکنون آخرین پناهگاهیست که به سوی آن رهسپاری. تو اینک رهسپار راه شکوه خویشی. کجاست آن بهترین شهامتت، که تو را به واپسین راهی نیست.
تو اینک رهسپار راه شکوه خویشی. یکه و تنها. و کسی از پشت سر، دزدانه به دنبالت نمیآید.
وقتی نردبانها را از زیر پاهایت برداشته باشی، ناگزیر باید بدانی چگونه روی سر خویش بالا روی. جز این -حتی بالاتر از آن، جز با گام نهادن بر روی سر یا بر دل خویش- راهی برای اوج گرفتن نخواهی یافت. بدینسان نرمترینهایت باید سنگین شوند. کسی که خود را بسیار مینوازد، عاقبت زین همه نوازش خسته خواهد شد. آفرین بر هرچه سخت آفرین. دوست ندارم سرزمینی را که از آن شیر و شهد میتراود.
هرکو بخواهد "نیک دیدن" را، باید بیاموزد که چگونه نگاههای خود را رهسپار آنسوی حد و مرز خویشتن خویش کند. یعنی از خود نظر برگیرد.
هر کوهنوردی باید از چنین سرسختی و عزمی برخوردار باشد. زیرا کسانی که چیزها را با چشمانی ظاهربین میبینند، باید در نزد زودیابترین اندیشهها بایستند (جز اندیشههای سطحی به چیزی نخواهند رسید). اما تو ای زرتشت، تو میخواهی ژرفنای همهچیز را بنگری. آری، ژرفناهای ژرف را. پس باید برفراز خویشتن خویش راهی بشکافی و از آنجا بالا روی تا ستارگان خویش را که در هر افقی جز افق بلند تو خوارند و خورد بنگری.
ادامه دارد...
---------------------
پ.ن.1: چنین گفت زرتشت، کتاب سوم.
دیروز روز عجیبی توی این روزای عجیب بود!
بعد از 4شنبهی عالیای که داشتم (دیدن چند تا از بهترین دوستام، یکیشون بعد از مدتها / تولد و سورپرایز و خوشحالی از خوشحالیش / بام رفتن / سنتور زدن بعد از مدتهااا / و ...) و بعد از یه سری حرف که فکر میکردم دارم زندگیشون میکنم و ...
اولین اتفاق 5شنبه ی عجیبم خوابی بود که دیشبش دیدم! از اون خوابا بود که وقتی بیدار میشی تا مدت زیادی فلجی انگار! از اون خوابا که همهی حس های منفی دنیا رو تو خودشون جا دادن ....
وقتی بیدار شدم هنوز همه خواب بودن .. حدود نیم یا حتی 1 ساعت گذشت که صدای اذان باعث شد به خودم بیام و بلند بشم و خوابمو بنویسم ... دستام میلرزیدن :|
بماند که بعدش درست خوابم نبرد دیگه :))
تمام صبح داشتم نماد سازی و تحلیل میکردم خوابم رو
بعد از ناهار از خونه زدم بیرون .. توی مسیر به مهدیار زنگ زدم و رفتم پیشش ... کلی حرفای عمیق و دقیق درمورد خوابم و state این روزام زدیم ...
بعدش که از کافه در اومدم داشتم پیاده میرفتم سمت تئاتر شهر که "روزهای بی باران" سجاد افشاریان رو با حسین ببینم .. از معدود زمانهایی بود که هندزفری تو گوشم نکردم و میخواستم فکر کنم ....
یه دختر و پسر تمااام مسیر جلوی من داشتن راه میرفتن! چند تا از جملههای دختر رو که شنیدم احساس کردم داره با من حرف میزنه! اصن یه وضعی!! در حدی که گوشیمو باز کردم و چند تا از جملههاش رو توی نوت گوشی یادداشت کردم:
روزای خوبی رو دارم سیر میکنم :)
البته دقیقتر بخوام بگم صرفا دارم میتونم قدر روزامو بدونم و خوشحالیهای کوچیک رو ببینم و باهاشون شادی کنم ...
دیدن یه دوست، رفتن به یه کافهی دنج و خلوت، طعم تلخ قهوه با سیگار و خوندن کتابی که دوستش داری، تولد گرفتن برای کسی و دیدن ذوق و شادیش، تئاتر، شنیدن تجربههای زندگی شخصی یه آدم رندوم، دیدن اینکه آدما هرکدوم دغدغههای خودشونو دارن، صبح بیدار شدن با صدای جیک جیک گنجیشکا، چشیدن طعم یه سری نوشیدنیا، بغل کردن کسایی که واقعا دوستشون داری، چت کردن با یه دوست قدیمی که اون سمت دنیا تازه از خواب بیدار شده و صبح بخیر گفتن و شب بخیر شِنُفتَن، دادن یه آبنبات به یه بچهای که کنار خیابون نشسته و داره نقاشی میکشه .....
هممون تقریبا همهی این اتفاقا رو تو زندگیمون داریم یا میتونیم داشته باشیم ... مثل من که اینا رو داشتم، ولی نمیدیدمشون!
دیشب داشتم به فاطمه میگفتم که
نمیدونم چرا باید حتما یه چیزیمون بشه تا قدر زندگیمونو بدونیم!!!
از اونایی که داری تا وقتی داریشون لذت ببر
چون یه روزی دیگه نداریشون
...
بابا زنده بودن واقعا ارزش نداره :)
زندگی کن .. گریه کن ... بخند با دوستات
بابا یار رفت که رفت! کاش نمیرفت، ولی حالا که رفته
ولی به قول چهرازی ببین نارنجیا رو! زندگی هنوووز قشنگیاشو داره
...
تا حالا
هر اتفاقی که افتاده
سر جاش و به موقع و وقتی که من آمادگیشو داشتم افتاده
...
این فرق معصوم خام و معصوم پختهس
خام فکر میکنه دنیا جای خوبیه و توش قراره اتفاقایی بیفته که منو خوشحال کنه
پخته میدونه دنیا جای قشنگیه و هر اتفاقی بیفته برای رشد خودشه و لزوما اتفاق خوبیه :)
...
رها کن
کاری کن که عمیقا دوست داری و برات معنی داره
زندگی ارزشش بیشتر از اونه که تَلَفِش کنی
و خیلی کوتاه تر از چیزی که فکر میکنیم
متاسفم که اینو میگم
ولی واقعا به کسی تعهد نداده که تا فلان سالگی زنده میمونی
----------------------
پ.ن.1: کلا قدر دونستن چیز خوبیه :)
پ.ن.2: حتی تو این شرایط حساس کنونی هم خوشحالیهای کوچیک کم نیستن، ببینیمشون...
پ.ن.3: بمیرید قبل از آنکه بمیرید! جدی!
خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ، و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت ..
مادرم آه کشید، "زود برخواهد گشت"
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که (چه کسی) گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟..
آری آن روز چون میرفت کسی، داشتم آمدنش را باور
من نمیدانستم معنی "هرگز" را
تو چرا باز نگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از اینهمه سال، چشم دارم در راه، که بیایند عزیزانم
آه
"هوشنگ ابتهاج"
-----------------
پ.ن.1: اعتقاد دارم «اگه اعتقاد داریم که با نامحرم دست ندیم، پس باید با هیچکدومشون دست ندیم! اما اگه همچین اعتقادی نداریم، میشه با همشون دست داد!»
پ.ن.2: 2تا تفسیر از دیشب به ذهنم میرسه.. یا فک میکنی من حالم بد میشه که حق نداری به جام تصمیم بگیری، یا خودت حالت بد میشه که حق دارم درموردش بدونم!
پ.ن.3: متن شعر به پینوشتها مربوط نیست.. این پایین یه گلهای بود که انجام شد، اون بالا یه شعر قشنگ بود که امروز شنیدم!
پ.ن.4: به پینوشتها دقت نکنین لطفا....
مدتیه داره یه تصمیمی توی من شکل میگیره و بزرگ میشه ... الان که دارم به روند شکل گیریش فکر میکنم، میشه گفت 6 ماه یا بیشتر پخته شدن و به آگاهی اومدن این تصمیمه زمان برده!
چیزی که الآن به آگاهیم اومده و میتونم با یه سری واژه بیانش کنم اینه که «تصمیم گرفتم انقدر قوی باشم که دیگه "خواستم، ولی نشد"ی توی زندگیم اتفاق نیفته» ... و برای این اتفاق هم هرر کاری میکنم!
البته با وجود احترامی که برای "شعور کائنات"، "دست خدا" یا هر چیزی که اسمشو میذاریم قائلم ... درواقع ACT هنوز برقراره و پذیرش چیزایی که "آدمی" توشون دست نداره رو دارم واقعا (یا حداقل فکر میکنم داشته باشم!) ولی چیزایی که میتونه بخاطر ضعف من دستم ازشون کوتاه بشه دیگه قرار نیست اتفاق بیفتن ..
توی این مسیر (از 6 ماه پیش تا حالا) و از این به بعد قربانیهای زیادی دادم و باید بدم ... سادهترینش ادامهی تلاش و رشد حتی وقتی خستهای میتونه باشه .. یا مثلا قربانی کردن احساسهایی که دارم .. دلتنگی، همون خستگی و هزارتا حس دیگه ..
حرف زدن کافیه! بریم یذره هم به عمل برسیم ...
-----------------------
پ.ن.1: سریال black list رو حتما ببینین! مستقل از جنبهی فیلم سازی و جذابیتهای هالیوودیش، کلی چیز میشه ازش یاد گرفت ..
نزدیک به 3 ماه میشه که زندگیم یه تغییرای بنیادینی داره توش اتفاق میفته ... درواقع دارم چیزایی رو برداشت میکنم که چندین ماه یا حتی چندین سال پیش کاشته بودمشون! همزمان با این تغییرها به یه ثبات روحی و احساسی خوبی هم رسیدهم :)
حتی ثبات توی اتفاقای روزانه ... اما این منظور اصلا روزمرگی نیست! یه چیز باحالی ^_^
صبحها معمولا یذره بدنم رو کش میدم که عضلهها از هم باز بشن :))) بعدش یذره کتاب میخونم (کتابی که الآن دستمه و صبحها میخونمش "وقتی نیچه گریست"ه ..)
بعد از خونه میزنم بیرون، ممکنه برم شرکت و کارهای شرکت و استارتآپ سنجمان که همزمان باهاشون دارم همکاری میکنم رو انجام بدم، ممکنه برم پیش حسین و کارهای "راهحل" خودمون رو انجام بدیم :) بسته به برنامهی حسین و کارهای خودم توی شرکت تصمیم میگیرم کدومش رو باید انجام بدم ...
عصرها هم معمولا میرم (کافه) پایون و تا شب کتاب میخونم (کتابی که الآن دستمه و عصرها میخونمش "ارتباط بدون خشونت"ه ..) و با دوستام گپ میزنیم و با انرژی خوب میرم خونه
خونه که میرسم بعد از یکی دو ساعت استراحت و شام و غیره معمولا یا سریال black list رو میبینم یا خندوانه رو نت رو چک میکنم و دیگه میخوابم :)
خلاصه که شما هم اگه تصمیم دارین یه روتینِ جذاب تو زندگیتون داشته باشین تحمل کنین و چندین ماه براش تلاش کنین ... بالاخره روزی میرسه که بتونین تلاشهاتون رو برداشت کنین و لبخندش به لبتون بیاد :)