آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

دوشنبه‌های ژرف :)

دوشنبه‌هامو خیلی دوست دارم :)


صبح توی خونه کارهای ریزی که تو هفته جمع شدن و باید تو خونه انجامشون بدم رو انجام میدم ... یه رویه‌ی صبحگاهی خوب و productiveی هستش :)

بعد میرم شرکت یا دانشگاه به یه سری کارام (کارهای "راه‌حل" که در آینده‌ی نزدیک توی اینستام (@m.r_s.a.d.r.a) معرفیش می‌کنم یا کارهای شرکت) می‌رسم

بعدش هم که بهترین قسمت کل هفته‌م، کلاس روانشناسی ژرف رو دارم ^_^


ینی دوشنبه‌ها اگه تعطیل بشه بیشتر ناراحت میشم تا وقتی که تعطیل نیست :)))


-------------------------

پ.ن.1: ممکنه درباره‌ی این کلاس ژرف هم یه متنی بنویسم اگه دوست داشته باشین ;-)

پ.ن.2: اگه کاری که می‌کنید رو دوست داشته باشید و واقعا برای اون کار ساخته شده باشید تعطیلی دیگه مثل مدرسه خیلی خوش‌حال کننده نیست ..

تنهایی درست

برام تا همین چند ماه پیش خیلی بعید به نظر می‌رسید که تنها بشم و به گذشته فکر نکنم و خوشحالیِ بیات شده یا ناراحتیِ تازه‌ی تازه‌ای حس نکنم ...
اما جدیدا یه اتفاق جالب داره میفته!

جدیدا فهمیده‌م که چند وقته که دیگه وقتی تنهام ذهنم نیازی نداره به گذشته یا آینده بره ... می‌تونم توی تنهاییم برای خودم ساز بزنم، کتاب بخونم، به یه دوست زنگ بزنم، با خودم بریم پارک و به بچه‌ها نگاه کنیم، برم توی یه کافه‌ای و تنها سیگار بکشم و قهوه بخورم و هزار تا اتفاق دیگه‌ای که تا چند وقت پیش به نظر می‌رسید اگه کسی نباشه نمی‌شه انجامشون داد :)

از دکتر شیری زیاد شنیده بودم که "تنهاییِ خوب" یاد گرفتنیه ... خواستم اینو بگم که یاد گرفتنش اونقدرا که به نظر می‌رسه هم سخت نیست :)

--------------
پ.ن.1: تعبیر خواب‌هاتون رو جدی بگیرین ... خیلی حرفای قوی‌ای بهتون داره زده می‌شه ولی بخاطر ندونستن زبونش متوجهشون نمی‌شین!
پ.ن.2: شاید چیزی هم درمورد تعبیر خواب نوشتم بعدا :)

بیا ره توشه برداریم

کلاس امروز ژرف (یه کلاس روانشناسیه) یکی از بهترین جلسات توی این دو سال بود ... میخواستم چیزای زیادی از کلاس بنویسم ولی این شعر از اخوان ثالث کل سفر قهرمانی رو توضیح داده لامصب!

سخن کوتاه :)


پ.ن.1: بی ناموس هر سطرش تفسیر و معنی داره :|

پ.ن.2: یه نشونه از معانیش رو مینویسم: بهرام همون آرکتایپ آرِس و ناهید آفرودیت هستن ... و چقدر زیبا سایه‌های این کهن الگوها رو بیان کرده!! پشمام!



به‌سان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند،

گرفته کوله‌بار زاد ره بر دوش،

فشرده چوبدست خیزران در مشت،

گهی پر گوی و گه خاموش،

در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند


سه ره پیداست.

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر،

حدیثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن‌دیگر.

نخستین: راه نوش و راحت و شادی.

به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.

دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام،

اگر سر برکنی غوغا، وگر دم درکشی، آرام.

سه دیگر: راه بی‌برگشت، بی‌فرجام


من اینجا بس دلم تنگ است.

و هر سازی که می‌بینم بد‌آهنگ است.

بیا ره توشه برداریم،

قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم،

ببینیم آسمان ِ «هرکجا» آیا همین رنگ است؟


 تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست.

سوی بهرام، این جاویدِ خون‌آشام،

سوی ناهید، این بد بیوه گرگِ قحبه‌ی بی‌غم،

که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛

و می‌رقصید دست‌افشان و پاکوبان به‌سان دختر کولی،

و اکنون می‌زند با ساغر «مک‌نیس» یا «نیما»

و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما:

سوی اینها و آنها نیست.

به سوی پهندشتِ بی‌خداوندی‌ست

که با هر جنبش نبضم

هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.


بهل کاین آسمان پاک،

چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد:

که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

پدرشان کیست؟

و یا سود و ثمرشان چیست؟

بیا ره‌‌توشه برداریم.

قدم در راه بگذاریم.


به سوی سرزمینهایی که دیدارش،

به‌سان شعله‌ی آتش،

دواند در رگم خونِ نشیطِ زنده‌ی بیدار.

نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار.

چو کرم نیمه‌جانی بی‌سر و بی‌دم

که از دهلیز نقب‌آسای زهراندودِ رگهایم

کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،

به‌سوی قلب من، این غرفه‌ی با پرده‌های تار.


و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی‌نور:

- «کسی اینجاست؟

هلا! من با شمایم، های!... می‌پرسم کسی اینجاست؟

کسی اینجا پیام آورد؟

نگاهی، یا که لبخندی؟

فشار گرم دستِ دوست‌مانندی؟»

و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست،

حتی از نگاه مرده‌ای هم ردپایی نیست.


صدایی نیست الا پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ

ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ،

وز آن‌سو می‌رود بیرون، به‌سوی غرفه‌ای دیگر،

به امیدی که نوشد از هوای تازه‌ی آزاد،

ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است

از اعطای درویشی که می‌خواند:

«جهان پیر است و بی‌بنیاد، ازین فرهادکش فریاد...»


وز آنجا می‌رود بیرون به سوی جمله ساحلها.

پس از گشتی کسالت‌بار،

بدان‌سان – باز می‌پرسد – سر اندر غرفه‌ی یا پرده‌های تار:

- «کسی اینجاست؟»

و می‌بیند همان شمع و همان نجواست.

که می‌گوید بمان اینجا؟

که پرسی همچو آن پیرِ به‌دردآلوده‌ی مهجور:

خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را؟»


بیا ره‌توشه برداریم.

قدم در راه بگذاریم.

کجا؟ هر جا که پیش آید‌.

بدانجایی که می‌گویند خورشید غروب ما،

زند بر پرده‌ی شبگیرشان تصویر.

بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.

وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر.


کجا؟ هرجا که پیش آید.

به آنجایی که می‌گویند

چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان.

و در آن چشمه‌هایی هست،

که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن.

و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید:

«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی

کر آن گل کاغذین روید؟»


به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده‌ست

که مرگش نیز

مرگ پاک دیگری بوده‌ست،

کجا؟ هر جا که اینجا نیست.

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.

ز سیلی‌زن، ز سیلی‌خور،

وزین تصویر بر دیوار ترسانم.

درین تصویر،

فلان با تازیانه‌ی شوم و بی‌رحم خشایرشا

زند دیوانه‌وار، اما نه بر دریا؛

به گرده‌ی من، به رگهای فسرده‌ی من،

به زنده‌ی تو، به مرده‌ی من.


بیا تا راه بسپاریم

به سوی سبزه‌زارانی که نه کس کشته، ندروده

به سوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزه‌ست

و نقش رنگ و رویش هم بدین‌سان از ازل بوده،

که چونین پاک و پاکیزه‌ست.


به سوی آفتاب شاد صحرایی،

که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.

و ما بر بی‌کران سبز و مخمل‌گونه‌ی دریا،

می‌اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام.

و مرغان سپید بادبانها را می‌آموزیم،

که باد شرطه را آغوش بگشایند،

و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام.


بیا ای خسته‌خاطر‌دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!

من اینجا بس دلم تنگ است.

بیا ره‌توشه برداریم،

قدم در راه بی‌فرجام بگذاریم...




تهران، فروردین‌ماه 1335


 

New Era

برای چندمین بار توی این بیست و پنج سال، وارد دوره‌ی جدیدی از زندگیم شدم ...


اولین تغییر جدی توی زندگیم ورود به دانشگاه شریف بود! تا قبلش یه پسر سر به زیر و حرف گوش کن بودم که زندگی روتینی داشت (درسش خوب بود، کلاس زبان می‌رفت، رمان می‌خوند و یه سری کارهایی که تقریبا همه‌ی بچه‌هایی که قراره بعدا موفق بشن (به دید خونوادشون!) انجام میدن)

دومین تغییر جدیم وقتی بود که شدیم و نشد! (اگه متوجه نشدین قضیه چیه احتمالا نباید متوجه می‌شدین :D) ... کلاس‌ها و کتاب‌های روانشناسی و اصول مذاکره و ارتباط موثر و .....

چهارمین دوره‌ی زندگیم که اثرات تخریبی نسبتا زیادی هم داشت از شهریور پارسال شروع شد .. تموم شدن یه اتفاق قشنگ پنج ساله که کم کم به این نتیجه رسیده بودیم که کار نمی‌کنه ... حداقل توی شرایطی که داشتیم کار نمی‌کرد ..


و اما این روزها که وارد مرحله‌ی جدیدی شدم :)

مرحله‌ای که تهش احتمالا از یه سری بندهای گذشته رها شدم و یه سری ریسک‌هایی کردم (که حداقل سعیم اینه که تا بشه ریسک‌های حساب شده‌ای باشن) و مطمئنم مستقل از نتیجه‌هایی که به دست میاد مثل دوره‌های قبلی ازش راضیم ...

اتفاق‌هایی که فکر می‌کنم توی این مرحله برام میفته استقلالم (از همه نظر) و استِیبِل شدن کارم هستش.



نکته ش اینجاست که برای رفتن از هر مرحله به مراحل بعدی نیازه که یه سری چیزا رو قربانی کنی و از یه سری ترس‌هات بگذری و باهاشون روبرو بشی و ....

باشد که رستگار شویم (یا همون "طلب خیر" خودمون)

منِ ارزشمند 2

پیش نوشت! : ادامه‌ی دوره‌ی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری که اون موقع وقتشو نداشتم یادداشت کنم :)

--------------------------


چرخ‌های ماشین زندگی:

افکار، اعمال (چرخ‌های جلو که به فرمان وصلند)

احساس، حالت بدنی و فیزیولوژی (چرخ‌های عقب)

چرخ‌های عقب از جلویی‌ها پیروی می‌کنند.


ویژگی‌های افکار آدمای عزت نفس دار:

۱. من یه حقوقی دارم و بقیه باید اونا رو رعایت کنن.

۲. اگرچه شرایط کنونی من با شرایط ایده آلم فاصله داره، ولی میتونم این شکاف رو پر کنم.

۳. من میتوانم و باید به خودم تکیه کنم ..

۴. من آدم کاملی نیستم، ولی از آزادی و کفایت کافی و درونی برای انجام ایده‌هایم دارم.


هیچکس کامل نیست، سعی کن کافی باشی :)


دیکتاتورهای درونی

بایدها (توقع از خود، دیگران و جهان)

پر توقعی (از دیگرانی که کنترلی روی آن ندارید)

تحمل کم ناکامی

ارزیابی منفی خود و دیگران

مثال: "من باید در هر کاری که انجام می‌دهم موفق باشم تا تایید دیگران را دریافت کنم، درغیر اینصورت افتضاحه و من نمیتوانم تحمل کنم"

یا "دیگران باید با من منصفانه و با احترام رفتار کنند، در غیر اینصورت انسانهای رذل و پستی اند و باید هرجور شده به مکافات عملشان برسند"

کجا نوشته؟!


نکته! عصبانیت با خشم فرق داره ها! اعتراض میکنی نه پرخاشگری ...

Feel the feeling, choose your respond

"دنیا باید قابل پیشبینی و منصفانه باشد وگرنه غیر قابل تحمل است"

زبان -> ذهن -> روان

زبانتو عوض کن، به جای "باید" از "بهتر است" استفاده کن، به جای "غیر قابل تحمل" از "سخت" استفاده کن


ارزشهامون از کجا میان؟

خانواده، دین، اجتماع، دانش و تجربه‌ی فردی

پس باید بازنگری بشن!

اگه نظام ارزشیت اشتباه باشه (core values) دچار بی ارزشی و عدم عزت نفس میشی.

بعضی چیزا ارزششون ذاتی نیست

کتاب خوندن اگه جلوی عمل کردنتو بگیره، خونواده اگه جلوی مسیرت رو بگیره، ...

پس نظان ارزشیتو چک کن هر از گاهی ...


و یه سری چیز دیگه که وقت نشد یادداشت کنم :)


-----------------

پ.ن.: اگه کسی خواست پکیجش رو بخره شدیدا پیشنهاد میشه!

پ.ن.2: https://www.tavangary.com/self-confidence/

خاطرات شب ماه گرفتگی قرن

دیروز ساعت 3 با 5 تا آدمی که من توشون فقط حسین رو می‌شناختم راه افتادیم سمت سمنان که ماه گرفتگی رو از روستای "چاشم" که آلودگی نوری توش کم هستش ببینیم :)

بهادر و پریسا و شیدا و سارا چهارتای دیگمون بودن ... تا نزدیک‌های جاده‌ی سمنان رفتیم که سهیل و دوستش امیر هم بهمون اضافه شدن و من از اون پرایدی که با 3تا دختر روی صندلی عقبش نشسته بودم نجات پیدا کردم :))) تازه ماشین سهیل کولر هم داشت ^_^

کمی بیش‌تر از 4 ساعت توی راه بودیم. از سمنان که خارج شدیم به سمت چاشم یه مسیر فوق‌العاده و بِکر داشتیم که چشممون رو به چیزایی که توی تهران نمیشه دید باز کرد :) حتی یه تیکه‌ای از ماشین پیاده شدیم از شدت زیبایی!


توی روستا، خونه‌ی خونواده‌ی یکی از دوستای منجممون رفتیم. سی و خورده‌ای نفر آدم اونجا بود که هر کدوم حداکثر 5 نفر رو توی جمع میشناخت :)))

تا ساعت 11 شب با یه سری آدم رندوم (:دی) آواز و خوش و بش و ... بعدش شام خوردیم و رفتیم تو حیاط که بتونیم ماه گرفتگی رو ببینیم.

تا ساعت 1 نصف شب برنامه دیدن ماه و زحل و مشتری و کهکشان راه شیری و دب اکبر و صلیب نمیدونم چی‌چی و ..... بود :))

کمی هم بحث‌های متفرقه کردیم با همون آدم رندومایی که نمی‌شناختیمشون :)))


ساعت 1.5 تصمیم گرفتیم بریم بابلسر و طلوع آفتاب رو اونجا ببینیم و بعد برگردیم تهران که ظهر تهران باشیم. من و مهدیار تنها آدمایی بودیم که شنبه تهران کار داشتیم ..


خلاصه سرتونو درد نیارم! بعد از کلی خندیدن و سگ‌لرز زدن و خوابالو بودن و غیره رسیدیم شمال! 1 ساعت خوابیدیم و بعد صبحانه راه افتادیم سمت تهران :)


---------------------

پ.ن.1: دیروز روز خوبی بود و میخواستم ثبتش کنم :)

پ.ن.2: از ساعت 3 روز جمعه تا 24 ساعت بعدش نزدیک 15 ساعت توی ماشین بودیم و کلا 2 ساعت خوابیدیم :)))

حسرت یا قربانی بودن؟ مسئله این است!

این روزا زیاد میرم پایون (یه کافه‌ای توی خیابون ونک - پارک سئول) ... کارامو می‌کنم و دوستامو (بیشتر از توی دانشگاه!) می‌بینم و روزامو می‌گذرونم

تو راه پایون بودم، داشتم آهنگ گوش می‌کردم، رسید به آهنگ خواجه امیری ...


اگه این زندگی باشه، اگه این سهمم از دنیاست، من از مردن هراسم نیست

یه حسی دارم این روزا، که گاهی با خودم میگم، شاید مردم حواسم نیست

........


همزمان با راه رفتن داشتم مراقبه می‌کردم ... یکی از زمان‌های مورد علاقه‌ی من برای مراقبه کردن و مایندفول بودن تایم‌هاییه که دارم راه میرم :)

داشتم این آهنگ رو "گوش می‌دادم" (نه که فقط بشنومش!) که یه لحظه به این فکر کردم که دفعات قبل که پلی‌لیست به این آهنگ می‌رسید چقدر دلم می‌گرفت و تنگ می‌شد! ولی این دفعه مثل آهنگای دیگه داشتم فقط لذت می‌بردم ازش ...


خواستم این لحظه رو اینجا ثبت کنم که یادم نره این حس قربانی بودن لعنتی که هممون فقط همونو بلدیم، چقدر حس مسمومیه و اگه بتونیم ازش نجات پیدا کنیم و سوگواری بحرانی که برامون اتفاق افتاده (هرچی که بوده) رو که می‌گذرونیم، چقدر می‌تونیم به خودمون افتخار کنیم! :)

البته بدیهیه که کسی نمی‌تونه ادعا کنه بعد از گذر از سوگواری و حل یا هضم کردن مسئله‌ای که داشته، دیگه هیچ‌وقت تاسف و ناراحتی یا حتی ناامیدی سراغش نمیاد! ولی هر کسی خودش میتونه بفهمه که فرق احساس قربانی بودن با احساس حسرت چیه :)

به قول حسین میتونیم وجدان کنیمش!


------------------------

پ.ن.1: نه که رها شده باشم، نه که تموم شده باشه برام همه چیز، نه که اگه یه روزی شرایط جور باشه نخوام برگردی پیشم، ولی خوشحالم!

پ.ن.2: دیشب خوابتو دیدم! دوباره ... میدونی قشنگ‌ترین چیزمون چی بود؟ :) understanding ای که همیــــــشه بینمون وجود داشت ... خواب دیشبم مثل فیلم‌های صامت بود! ولی کلّی حرف زدیم :) دلم تنگ شد .... ولی خوشحالم!

شادی وابسته؟

تا حالا شده بخاطر خوشحالی یکی، یه دوست مثلا، خوشحال بشین؟ یا برعکس! بخاطر حال نا-خوشی که داره نا-خوش بشین؟

همچین حالتی ....


البته جدیدا این اتفاق کم‌تر داره میفته :) ینی در مجموع حالت‌های درونیم -هرچی که باشه- بیشتر به خودم بستگی دارن تا اطرافم .. یه جورایی به قول "استاد شیفو" میشه گفت inner peace :)


----------------------

پ.ن.1: کنگ‌فو پاندا ^_^

تست‌های شخصیت

توی شرکت یه کاری که جدیدا گرفتم دستم اینه که تست‌های شخصیت شناسی مختلفی* به بچه‌ها دادم و قراره خروجیش رو تحلیل کنم تا هم به خودشون یه مشورت خوب درمورد شخصیت و توانایی‌هاشون بدم، هم به شرکت در مورد Positioning بچه‌ها یه مشورت‌هایی بدم ...

توی این پروسه خودم هم تست‌ها رو زدم (بیست و خورده‌امین باری بود که MBTI می‌دادم :D) و یه سری اطلاعات جالبی مخصوصا توی تست CATTLE و BAR-ON دستم اومد :)


پیشنهاد میدم که حتما چند تا از این تست‌ها رو برای خودتون هم که شده بزنین و از خروجیش استفاده کنین ;-)


--------------------

* MBTI, NEO, CATTLE, BAR-ON, DISC

ماندن یا رفتن؟ مسئله این است ..

دارم مراحل آخر کنده شدن از خونه رو می‌گذرونم ...

چیزی نمونده که بتونم بهش دل ببندم و امید داشته باشم اوضاع بهتر بشه! :/


ضمناً

4 ساله که دارم با یاد گرفتن روانشناسی و مذاکره و هزارتا چیز دیگه تلاش می‌کنم تعامل مؤثری برقرار کنم، اما تا وقتی طرف مقابل نخواد نمیشه ....


-------------------------

پ.ن.1: بابت این قضیه "ناراحت" نیستم ... "متفکر" چرا !

پ.ن.2: این اتفاق حداقل از طرف من یه تصمیم موقتیه، یه چیزی حدود 1 سال ..

عشق، ورای ایمان ...

اگر من به زبان فرشتگان با شما گفتگو کنم اما در قلبم عشقی به شما نداشته باشم، فقط ناقوسی پر سر و صدا یا سنجی بوده‌ام که به شدت به هم کوبیده می‌شود.

اگر قدرت پیامبران را داشته باشم و از تمام رموز و دانش‌ها آگاهی داشته باشم، یا حتی اگر ایمانی داشته باشم که با آن بتوانم کوه‌ها را جابجا کنم اما فاقد عشق باشم، درواقع "هیچ" هستم.

اگر تمام آنچه را دارم ببخشم و جسمم را در آتش بسوزانم اما عاشق نباشم، در قبال این کارها هیچ چیز نصیبم نخواهد شد.


عشق صبور و مهربان است.

عشق به دور از حسادت و خود ستایی‌ست.

عشق به دور از خودبینی و گستاخی‌ست.

عشق، به دور از تعصبات کورکورانه‌ست.

عاشق زودرنج و کج خلق نیست و از صداقت و درستی سرخوش و لبریز می‌شود.


با عشق، همه چیز قابل تحمل است، همه چیز باورپذیر می‌شود.

عشق با خود امید می‌آورد، با عشق همه چیز را صبورانه می‌پذیریم.

عشق، بی‌پایان و جاودانه‌ست.


-----------------------------------------

پ.ن.1: پائولو کوئیلو

پ.ن.2: شهامت می‌خواهد که با فقدان‌های اجتناب‌ناپذیر روبرو شویم و با این وجود، باز هم عاشق و پذیرای زندگی بمانیم ... «فردریکسون؛ کتاب هم‌آفرینی تغییر» ...

پ.ن.3: ولی هنوز هم برای من، دل عاشق قشنگ‌تره تا سر عاقل! :)

پست فوتبالی!

تا همین 1 ماه پیش، اگه کسی می‌گفت قراره پرتقال جلوی ایران وقت تلف کنه، یا قراره اسپانیا از بردن ایران با 1 گل خوشحال بشه ازش تست الکل می‌گرفتن :)))

الان از «حذف از گروه مرگ با یک امتیاز کمتر از صدر نشین» ناراحتیم !! :)


افتخار ...

منِ ارزشمند

دوره‌ی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری رو داشتم گوش می‌دادم ...

این نکته‌هاش برام جذاب بودن ... می‌نویسم که هم خودم یادم نره، هم شاید کسی دیگه هم بتونه استفاده کنه :)


۱. Postpone نکن

۲. فرافکنی نکن و دنبال مقصر نباش

۳. Future self

۴. گذشته نگذشته

۵. منِ گذشته‌ی تو کی بوده؟

۶. منِ الآنت کیه؟

۷. در آینده میخوای کی بشی؟

جسم، روان، جان

عنوان، احوالات، اخلاق

درونی و بیرونی

۸. داستان زندگیتو بنویس (کودکی و قبلش، مدرسه و جوانی، الآن و آینده)

۱۰. هزینه‌ی رشد و تغییرتو میدی؟

۱۱.تو یه خواسته‌ای داری و یه داشته‌ای، اون وسط رو باید براش کاری کنی!

۱۲. اگه میخوای پول در بیاری اول باید خدمت کنی و تمرکزت روی خدمتت باشه نه پول مردم! دوم اینکه "دهندگی درست داشته باش، عرضه‌ی گیرندگی هم داشته باش" ....

۱۳. تو موظف نیستی سفر زندگی دیگران رو بری! تو کار خودتو کن برای اونا هم برکت خواهی بود ..

۱۴. دو تا چیز رو تمرین کن: یک تحمل جفای خلق، دو تمرین شفقت بر خلق

۱۵. اول بفهم چه عواملی تو رو بی‌ارزش میکنن (خانواده، دوستان، جامعه، صنعت مد و ورزش، ...) بعد عوامل ارزشمندی خودت رو پیدا کن

17. الان وقتشه که خودت قلم زندگیتو بگیری دستت

18. نیازهات رو چک کن ببین چقدر تامین شدن، الان چیکار میتونی بکنی؟


و یه سری چیز دیگه که نشد یادداشت کنم :)


-----------------

پ.ن.: اگه کسی خواست پکیجش رو بخره شدیدا پیشنهاد میشه!

پ.ن.2: https://www.tavangary.com/self-confidence/

برای آخرین بار ...

یک‌شنبه شب

میخواستم یه متنی بنویسم اینجا

بیرون بودم، وویس گرفتم برای خودم که بعد بتونم یادداشتش کنم ...

ولی

دیشب

دیدمت و اون حرفا رو زدیم

نمیدونم چرا یه امید ریز، وقتی هیچ چیز دیگه‌ای وجود نداره اینقدر بزرگ میشه!

مث یه ستاره تو شب تاریک ...

ولی اون ستاره هه هم یه سو سویی زد و رفت :"


بهت گفتم زندگی ادامه داره ..

سعی می‌کنم انجامشم بدم

ببخشید که باز یه درگیری ای بهت اضافه کردم، هرچند زود میتونی خودتو جمع کنی و مسیرتو ادامه بدی 3>


مرسی بابت همه چیز، صدرا

وقتی خوابت نمی‌بره

وقتی هزار تا چیز توی سرت هست نمی‌تونی بخوابی ...

آینده‌ی نامشخص، رشته تحصیلی، کار، زندگی، رابطه عاطفی، روابط خانوادگی، دوستان و ......


من میگم هزار تا، شما میخونین هزار تا، اما واقعا هزااااار تاست! یه جوریه که اصن نمیدونم به کدومش فکر کنم! نمیدونم کدومو کجای دلم و کچای افکارم بچپونم :|

هرکدوم بخش‌‎هایی که بالا گفتم رو میشه به کلی زیر-بخش تقسیم کرد :/ به هر بخشی که فکر میکنم یه حسی بهم میگه چیزای مهم‌تری هم هستن که داری از دستشون میدی!


رشته: الگوریتم؟ روانشناسی؟ انصراف بدم؟ مطمئنم؟ هزینه‌های هرکدوم انننقدر زیاده که اصن نمی‌تونم به هیچکدوم فکر کنم هنوز :|

کار: سنجمان، خانه‎‌ی نوآوری، یا یه شرکت دیگه (مثلا سحاب)؟ کار خودم، طراحی دوره‌ها، کتابم، پوفففف

رابطه: فرزانه؟ میشه هنوز؟ کلا نشدنیه! نه؟ کسی میشه بشه جاش؟ تا کی میخوام دست و پا بزنم و رها نشم و رها نکنم؟

روابط خونوادگی: من و بابام .... یحیی و باباش ..... رودهنی که بهم انرژی قبلو نمیده :""

دوستان: فا.ضی.

              یا.خا.

              کی.اع.

              می.بر.

              فر.ها.

              بازم هست!


بازم هست!


-------------------------

پ.ن.1: بازم هست!!!

پ.ن.2: ما را همه شب نمی‌برد خواب! حتی شبایی که می‌خوابیم :"

خودش مینویسه ...

روح آدم را می‌جَوَند تا حرف خودشان را به کرسی بنشانند، نه به عشق فکر می‌کنند نه به گذشته‌ها، و یادشان نمی‌آید که روزی روزگاری گفته اند «دوستت دارم» ...



- من میگم یه مدته حوصله نداری، حوصله‌ی هیچ چلنجی رو نداری! خیلیامون اینطوی شدیم ... واسه همین یه چلنجی پیش میاد نه حوصلشو داریم پِیِشو بگیریم، نه بحث کنیم، نه بخوایم ببینیم اصن طرف چی میگه! حتی بعضی وقتا حوصله نداریم اگه چیزی حقمونم هست بخوایم بگیمش و بگیریمش :" انگار هیچی دیگه ارزش نداره و یه برو بابا بهش میگیم ...

- قبول دارم حرفتو ....


------------------------------------

پ.ن.1: تعریف دقیق و علمی افسردگی چیه؟

پ.ن.2: گذشتن و رفتن پیوسته ....

پ.ن.3: وقتی که هیچی مهم نیست ... وقتی که هیچی بهت انگیزه و انرژی نمیده!