آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

تراوشات یک ذهن زیبا... شماره پنجم :)

در سوگ خود نشسته‌ام

در سوگ تمام لحظه‌هایی که نیستم، نبوده‌ام...

در حفره‌ای تاریک، فشرده، از پا فتاده‌ام

در چاه افسوسِ لحظاتی که با تو نگذراندم..

در سوگ همه‌ی مهربانی‌هایی که نثار نکردم، گذشت‌هایی که دریغ کردم

در سوگ لحظه‌هایی که به جای کودک، جلاد بوده‌ام.

در سوگ همه‌ی آگاهی‌ای که از شرایط تو و از ادراکت از دنیا نداشتم

در سوگ همه همدردی‌ها و همدلی‌هایی که با تو نداشتم...


چرا دنیا را از چشم تو ندیدم؟؟ از چشم هیچ کس ندیدم! مگر از چشم خود دیدم؟!

در سوگ حامیِ درونِ خود نشسته‌ام که ستمگرانه زیسته.

زیرِ بارِ رخوتِ منی نشسته‌ام که همواره در جستجوی خویشتنِ خویش، از این منزل به آن منزل، از این شهر به آن شهر ملال زاییده

و چه بیشتر از دلتنگی نصیبش شده؟


من سال‌ها تنها بوده‌ام، اما گریزان از تنهایی! کی، کجا تنهایی را در آغوش کشیدم؟

سفر، راه فرارم بود؛ منزلِ بی‌راهه، سرابم بود...

اضطرابِ مرگ، جسمم را به چاه فقدان می‌کشد و اضطراب زندگیِ نزیسته، روحم را به یغما می‌برد.

چنین است که مرگ برای من اتاقکی تاریک و مشوّش زاییده..

مردابِ ترس از تنهایی و غم و اندوه را اشک و بغض هم تبخیر نمی‌کند!


نومیدانه بر دیوارش تکیه داده‌ام..

به مرگ که فکر می‌کنم حالت تهوع می گیرم

من که با تمام وجود مست بودم از حضور و غرق لذت می‌شدم از شراب زندگی چه چیزی را نزیسته‌ام؟ کجای راه را اشتباه رفته‌ام؟ کدام خواب و خیال را پس زدم؟


هستی، برکتی بود که بی‌منّت هر منزلش را می‌زیستم

چه خوش خیال!!

پس این وهم به کجا می‌کشد مرا؟

اما خیال نبود!

من غرق زندگی بودم و زیستنم را دوست می‌داشتم

حتی جرات دارم این زندگی را بارها زندگی کنم! :)

اما این بار در همین مسیر، و با همین آدم‌ها بیشتر "زن" خواهم بود

مهربان‌تر..

صبورتر..

آرام‌تر..

چنان که زندگی در من جریان یابد.

بذرهای رشد و شکوفایی و خرد را امیدوارانه‌تر می‌کارم،

انگار اگر بذری به مهر بنشانم، آسودگیِ خیال درو می‌کنم.


مهر، رشد می‌زاید و رشد را پایانی نیست حتی اگر من نباشم! :)

عشاق می‌میرند ولی عشق زنده می‌ماند


نور، وه که چه شورانگیز است این نور

مرا از گور بیرون می‌کشد

خوب می‌دانم که از زندگی طلب‌کارم

نیک می‌دانم که هنوز خود را به ثمر نرسانده‌ام

خوب می‌دانم که شادی و رشد را زیستن هم‌واره دغدغه‌ام بوده...


این بار، اما بیشتر می‌نویسم... ریسمان‌هایی می‌سازم که با مرگِ جسمم، ارواحِ زندگانِ نازیسته را از گور بیرون بیاورد.



----------------------------

پ.ن.1: بعد از تجربه‌ی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربه‌ی یکی از بچه‌های ژرف (مرضیه)، بدون دست‌کاری من :)

پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...

  • کورنلیوس ("همین یک نفر" سابق)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی