آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۳۵ مطلب با موضوع «روانشناسی» ثبت شده است

سندرم فرسودگی و تاثیر معنادرمانی و ACT بر آن - 2

سلام! :)

یه مقاله برای دانشگاه نوشتم، فکر کردم به درد خیلی‌ها بخوره.. این شد که تصمیم گرفتم توی چند تا پست منتشرش کنم باشد که پند گیرید :))

 

دیدگاهِ معناگرایی (لوگوتراپی):

در روان‌درمانیِ معناگرا گفته می‌شود که معنا باعث انعطاف انسان برابر رنج و سختی خواهد بود و حتی در رنج‌های شدید، انسان با معنای بزرگ‌تر و عمیق‌تری روبرو خواهد شد. ویکتور فرانکل در جایی می‌گوید: «مهم نیست که ما از زندگی چه می‌خواهیم! سوال درست این است که زندگی چه درخواستی از ما دارد؟». در حقیقت پاسخی که ما به این سوال می‌دهیم، نگرش ما به زندگی و معنای زندگیمان را تشکیل می‌دهد و طبق ادعای معنادرمانی، رسیدن به این پاسخ کلید ما برای برون‌رفت از خستگی، افسردگی، فرسودگی و امثال آن‌هاست.

اما اگر می‌گوییم "نگرش" یکی از اصول اساسیِ معنادرمانی است، بهتر است نخست آن را تعریف کنیم: «نگرش عبارت است از سازمانی نسبتا پایدار از عقاید، احساسات و گرایش‌های رفتاری به سمت اشیاء، گروه‌ها، رویدادها یا نمادها». بنابراین، درمان ابدا شامل کاستن ناراحتی‌های عاطفی و دست‌یابی به شرایط احساسیِ ایده‌آل در زندگی شخصیِ مراجع نیست! بلکه تغییر نگرش فرد نسبت به آن موضوع تنش‌زا یا ناراحت کننده است.

در معنا درمانیِ ویکتور فرانکل، پنج نگرش به عنوان نگرش‌های ضروری برای زندگیِ معنا دار اعلام می‌شود:

  1. نگرشِ آگاهانه نسبت به زندگی و پتانسیل‌های انسانی.
  2. نگرشِ مسئولانه نسبت به زندگی به عنوان یک کل.
  3. نگرشِ خلاقانه نسبت به هر کاری که انجام می‌دهیم.
  4. نگرشِ قدردان نسبت به زندگی به عنوان یک کل و جزئیاتِ آن.
  5. نگرشِ مبارزانه نسبت به رنج‌های خارج از کنترلِ ما.

علاوه بر این، چند راه برای تغییرِ نگرشِ انسان در معنادرمانی پیشنهاد می‌شود:

  1. پرسش‌گریِ سقراطی.
  2. دور کردنِ مکالمه از موقعیت‌ها و روش‌های عادیِ پاسخ دادن توسط مراجع.
  3. کمک به مراجع برای مشورت کردن با وجدان و ارزش‌های شخصیِ خود.

برای تغییر نگرش مراجع با استفاده از رویکرد معنادرمانی، باید قبل از هرچیز به اکتشاف شرایط حال حاضر مراجع، سوابق زندگیِ او، سبک زندگی و اعتقاداتش بپردازیم. سپس می‌توانیم به او برای به دست آوردنِ بینشی مناسب‌تر درمورد خود و مسائلش کمک کنیم و در نهایت، باید مراجع را به پیاده سازیِ موارد بیان شده ترغیب کنیم.

 

---------------------------------

پ.ن.1: اولین مقاله‌ای که تو حوزه‌ی روان‌شناسی به شکل رسمی نوشتم :)

پ.ن.2: 4 تا عنوان داره، هرکدوم رو توی یک پست منتشر می‌کنم که زیاد نشه حوصله کنین بخونین :)) لینک پست قبلی اینه..

پ.ن.3: این مقاله خیلی خلاصه و مختصر نوشته شده و ارزش درمانی نداره حقیقتا... بیشتر، مخاطبش درمان‌گرانی هست که با خوندنش بتونن روش درمانی موثرتر برای فرسودگی پیش بگیرن!

سندرم فرسودگی و تاثیر معنادرمانی و ACT بر آن - 1

سلام! :)

یه مقاله برای دانشگاه نوشتم، فکر کردم به درد خیلی‌ها بخوره.. این شد که تصمیم گرفتم توی چند تا پست منتشرش کنم باشد که پند گیرید :))

 

سندرمِ فرسودگی:

سندرمِ فرسودگی، حالتی از خستگی مفرط است که به دلیل شرایط شغلی و استرس‌های ناشی از آن در انسان به وجود می‌آید. تحقیقات نشان داده‌اند که این سندرم، درواقع شکلی از "خلا وجودی"ایست که ویکتور فرانکل معرفی کرده‌است (مفهومی که فاقد دو عنصر اساسیِ "تحققِ زندگی" (Life Fulfilment) و "معنای وجودی" است).

سندرمِ فرسودگی، سال‌ها بعد از مفاهیمِ مطرح شده توسط فرانکل، توسط ماسلچ (Maslach) و جکسون (Jackson) تعریف شد. طبق این تعریف، سندرمِ فرسودگی شامل نشانگان زیر است:

  1. خستگیِ عاطفی
  2. زوال شخصیت و بدبینی
  3. احساس ناکارآمدی و کمبود دست‌آورد

از طرفی، خطر اصلیِ این سندرم این است که آرام آرام اتفاق می‌افتد (که می‌تواند سال‌ها به طول انجامد) و عموما حتی خود فردی که دارای این سندرم است هم وجود آن را تشخیص نمی‌دهد. در حقیقت مرز مشخصی بین سلامت احساسی و این سندرم وجود ندارد.

سندرمِ فرسودگی می‌تواند باعث مسائل و مشکلات متعدد جسمانی و روانی در فرد شود. از جمله مسائل روانیِ معلولِ این سندرم، افسردگی و انواع اختلالات اعتیادی است. اما یکی از وجه تمایزهای سندرمِ فرسودگی با بیماریِ افسردگی و نظایر آن در "بحرانِ معنا و ارزش‌ها" است. بنابراین، انتظار درمان با استفاده‌ی تنها از روش‌های کاهش استرس و و خستگی، انتظار بیهوده‌ای است. بیش‌ترین احتمال وقوع سندرم فرسودگی در شغل‌های «معلم، کشیش، پزشک، وکیل، پلیس و یا حتی افراد بی‌کار» وجود دارد. برای مثال، درمورد معلمان دلایل وقوع سندرمِ فرسودگی عبارت‌اند از «انتظار زیاد برای کارآیی فردی، مشغله‌ی بسیار زیاد، قوانینِ نامشخص کاری، پاداش‌های ناکافی، خودمختاریِ کم و ...».

ماسلچ مراحل زیر را برای وقوع سندرم فرسودگی پیش‌نهاد کرده است (قابل توجه است که این چهار مرحله، دسته‌های اصلی‌ای برای 12 فاز از سندرمِ فرسودگی هستند):

  1. آرمان‌گرایی و کار زیاد (overload): تلاش برای اثبات چیزی به کسی و بی‌توجهی به نیازهای شخصی.
  2. خستگیِ مفرطِ احساسی یا حتی فیزیکی: سرکوبِ نیازها، تغییر ارزش‌ها و سرکوب تعارض‌ها.
  3. از دست دادن احساسات انسانی بعنوان یک دفاع روانی: ناشادی، نارضایتی، عقب زدنِ ارتباطاتِ انسانی.
  4. مرحله‌ی پایانی: سندرمِ غرق شدگی، انزجار از خود یا شخص دیگر یا کار و در نهایت در هم شکستگی (استعفا یا خودکشیِ حرفه‌ای، بیمار شدن یا حتی خودکشی).

فرسودگی معمولا با استرس اشتباه گرفته می‌شود. درست است که استرس یکی از نشانگان سندرمِ فرسودگی است، اما باید حواسمان به این نکته باشد که نشانگان استرس عموما جسمانی هستند تا احساسی. این در حالی‌ست که در فرسودگی دقیقا برعکس است. به نظر، ذکر این نکته ضروری است که استرس دلیل اصلی بوجود آمدن سندرم فرسودگی نیست.

پرسش‌نامه‌های متعددی برای سنجش سندرمِ فرسودگی پیش‌نهاد شده‌اند که اولین و معروف‌ترینِ آنها، «فهرست فرسودگیِ ماسلچ» (MBI) است. این پرسش‌نامه، دارای بیست و دو سوال است که متمرکز بر سه شاخه‌ی اصلی هستند. نُه مورد برای سنجش " خستگیِ عاطفی"، پنج مورد برای بررسی "زوال شخصیت و بدبینی" و هشت مورد برای سنجش " احساس ناکارآمدی و کمبود دست‌آورد". از دیگر پرسش‌نامه‌ها، می‌توان به مواردی چون MBI-GS و BM (Burnout Measure) اشاره کرد.

 

---------------------------------

پ.ن.1: اولین مقاله‌ای که تو حوزه‌ی روان‌شناسی به شکل رسمی نوشتم :)

پ.ن.2: 4 تا عنوان داره، هرکدوم رو توی یک پست منتشر می‌کنم که زیاد نشه حوصله کنین بخونین :))

پ.ن.3: مقدمه هم که زیاد چیز مهمی نداشت حذف کردم..

یادآوری

http://midnighthymn.blog.ir/post/413/scent-of-the-life

 

-------------------------------

پ.ن.1: دقیقا 200 تا پست قبل! :)

بیا زندگی رو -هرچی که هست- تجربه کنیم :)

تصمیم داشتیم بریم بام، شام بخوریم، یه کم شهرو نیگا کنیم، برگردیم، هرکی بره سر خونه و زندگی خودش... ولی یه دایی‌ای زنگ زد، یه نگرانی‌ای استارت خورد، شام رو خورده و نخورده سرِ خر رو کج کردیم سمت پایین، شهرو نیگا نکردیم، برگشتیم، هرکی رفت سر خونه و زندگی خودش...

یه کم قبل‌ترش... تصمیم داشتیم یه جلسه‌ی 2 ساعته داشته باشیم، کوچینگش کنم، کارایی که باید انجام می‌داد تو این دو هفته رو بررسی کنیم، یه مقدار آموزش، یه مقدار صحبت کنیم، هرکی بره سر خونه و زندگی خودش...ولی یه هدیه بهم داد، کلی حال کردم، توی کمتر از 2 ساعت هرچی حرف داشتیم رو زدیم، آموزش رو انداختیم برای جلسه‌ی بعد، اون رفت سر خونه و زندگیش ولی من رفتم سراغ زندگیم :)...

یه کم بعد‌ترش... تصمیم داشتم برسم خونه، یه چای بخورم، یه کم تو تلگرام باشم تا شرایط مناسب بشه، بگیرم بخوابم -یا فی‌الواقع از خستگی بمیرم :دی- .... ولی رسیدم خونه، دیدم آویشن دم کرده مادر :)، آویشن خوردم، یه کم تو تلگرام موندم تا شرایط مناسب بشه، دیدم دلم می‌خواد بنویسه...، نوشت، معلوم نیست در ادامه چی بشه! :)

 

می‌خوام اینو بگم که

ممکنه شرایط طبق چیزی که پیش‌بینی کردی پیش نره! ممکنه شرایط به هر دلیلی از کنترلت خارج شه! به چیزی که تو ذهنته نچسب لعنتی :)

ممکنه اتفاقایی بیفته (مثل یه تماس، یه هدیه، یه مادری که آویشن دم کرده، یه هرررررچی!) که پیش‌بینیشون نکردی... خب که چی؟! :)

تو هنوزم می‌تونی از تجربه‌ای که داره به این نابی برات اتفاق میفته لذت ببری.... با همه‌ی هیجانات مثبت یا منفی‌ای که توی لحظه داری تجربه می‌کنی....

آیا نگرانی حس خوبیه؟ آیا دوست نداشتیم بریم بالای بام و شهرو ببینیم؟ معلومه که دوست داشتیم! ولی مهم‌تر چیه؟ مهم‌تر چی بود؟ در لحظه، با درنظر گرفتن همه‌ی شرایطِ جدیداً به وجود اومده، تصمیمت چیه؟

این مدل تصمیم‌گیری نیاز به آگاهی زیادی داره... این‌که به تصمیمات قبلیت نچسبی و شرایط رو در لحظه درنظر نگیری و ..... ولی نتیجه‌ش لزوما مثبته :)

من الآن راضی نیستم؟ چرا! حقیقتا خسته و راضی‌ام هم‌زمان...

آیا امکان نداشت راضی‌تر باشم در این لحظه؟ این چه سوال احمقانه‌ایه آخه؟! :))))

 

شب بخیر :)

 

------------------------------

پ.ن.1: همه‌ی این حرفایی که توی این پست زدم، برگرفته از نگاهیه که ACT یا همون Acceptance and Commitment Therapy یا همون درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد بهم هدیه داده....

پ.ن.2: نگاهی که بهم میگه «به این فکر کن که با پذیرش شرایط موجود، چه چیزی برات ارزشمنده و تعهدت رو پای اون چیز بذار و پاش واستا» :)

نظریه‌های شخصیت

فردا امتحانشو دارم

مستقل از پاره شدنم برای صرفا یک دور خوندن کتابش، واااقعا زیبا بود! :)

شاید بعد از کمی خلوت شدن سرم چندتا پست درموردش کار کنم...

 

------------------

پ.ن.1: نظریه‌های شخصیت، شولتز و شولتز :))

یادمون باشه (من مسئولم - 3)

من مسئول کارهایی هستم که انجامشون میدم.

من مسئول کارهایی هستم که انجامشون نمیدم.

من مسئول انتخاب‌هایی هستم که می‌کنم.

من مسئول "آری" و "نه"هایی هستم که توی زندگیم -به خودم و دیگران- میگم.

من مسئول برداشت‌هایی هستم که توی روزمره‌ام از حرف‌ها، رفتارها، اتفاقات و ... می‌کنم.

من مسئول حرف‌هایی هستم که می‌زنم.

من مسئول رفتارهایی هستم که انجام میدم.

من مسئول آدمایی هستم که اهلیشون کردم.

من مسئول زندگی کردن تمام بخش‌هایی هستم که درونم وجود دارن.

من مسئول حال خوب خودم هستم....

من مسئول هر آنچه که به من مربوط میشه هستم!

و از اینجا به بعد، بحث پذیرش این مسئولیت و انجام کارهایی که این مسئولیت‌پذیری به دوشم می‌گذاره به میون میاد....

 

من چقدر به مسئولیت‌هام اهمیت میدم و چه کارهایی براشون می‌کنم؟

 

----------------------------

پ.ن.1: این پست در ادامه‌ی این پست و این پست نوشته شده :)

پ.ن.2: کاش این رو بفهمیم که دیگران هم دقیقا همین مسئولیت رو درمورد خودشون و دنیای خودشون دارن.... یعنی که مسئولیت دیگران رو به گردن نگیریم... اگه من بتونم مسئولیت خودم رو درست به عهده بگیرم برای دنیا کافیه!

مراقبه‌ی چند روز پیش و یک پی‌نوشت طولانی..

کویر.. گرما... 7 ساعت توی ماشین.... کاروان‌سرای قصر بهرام.... بازم گرما! :)

(اینجاش به دلیل مسائل امنیتی، سانسور شد)

 

همیشه همین‌قدر ستاره تو آسمون هست و ما نمی‌بینیمشون!!

بخاطر آلودگیِ نوری، غبار یا هر چیز دیگه.... اما یه وقتا خوبه که خودتو از شهر و دیاری که توشی، از دغدغه‌هات، از روتینی که اسیرش شدی بکشی بیرون . یه نگاه دقیق‌تر به زندگیت و چیزایی که برات ارزشمندن بندازی....

جایی که آلودگی نوری نباشه... غبار نباشه....

آهنگ "شب، سکوت، کویر"ِ شجریان رو بذاری، چشماتو ببندی و هوای خنکِ شبِ کویر رو حس کنی و لبخند بشی از قشنگیایی که هنوووز دنیا داردشون....

 

زندگی، هم‌زمان سخت‌تر و ساده‌تر از چیزیه که می‌پنداریم.... :)

 

اینجا پر از ملخه! حشرات دیگه و موش و عقرب و اینا هم هست... اما مگه داریم لذتی که سختی‌ای متناسبش همراهش نباشه؟! مگه دیدن ستاره‌ها و آرامشی که اینجا هست رو میشه جایی بدون ملخ و حشرات دیگه و با همه‌ی امکانات رفاهی داشت؟!

مگه عشق و عاشقی کردن و لذت بردن از همه‌ی جوانبش، بدون ترس از آینده و مسائل دیگه‌ی مختص خود عشق میسره؟!

 

باشد که چون ستارگان، باشیم همان که هستیم... بدون هیچ فکر اضافه‌ای... بدون هیچ سانسوری، و بدون هیچ مزاحمتی (چه درونی، چه بیرونی!)

 

امضاء: کورنلیوس....

31/خرداد/99، پارک ملی فلان، قصر بهرام...

 

--------------------------

پ.ن.1:

بالا، پایین، بالا، پایین، بالا، پایین، .........

مثل ضربان قلب.... دوب دوب، دوب دوب..

این یعنی که زنده‌م و ذات زندگی همینه!

چند ساله که یاد گرفتم توی بالاها زیاد هیجان زده نشم... یعنی نه که نشم! ولی واقعا به نسبت میزان هیجانی که صدرا بهش عادت داشت، خیلی کم‌تر شده.. اینجوریه که توی پایین‌ها هم کمتر آسیب می‌بینم و کمرم دیگه نمی‌شکنه...

چند ساله که کمرم نشکسته! این بار هم نمی‌شکنه...

 

- پایین رفتن سخت نیست؟

+ این چه سوالیه؟!! همیشه سخته!

- زود نبود؟

+ خیلی زود، خیلی دیر... :)

- چرا اینطوری شد؟

+ "تائو را نمی‌توان فهمید.... اگر می‌توانستی در تائو متمرکز شوی، همه چیز در هماهنگی کامل به سر می‌برد... همه چیز در تائو پایان می‌پذیرد، همان‌طور که رودخانه‌ها به دریا منتهی می‌شوند..."

- حالا چی میشه؟

+ چیزی که قراره بشه :) جنگجومون رو تو یه جبهه‌ی دیگه به کار می‌گیریم و حامی‌مون رو به اینجا میاریم که نیاز به حمایت و بغل کردن خودمون داریم.... زمان میدیم تا ببینیم تائو، کائنات، خدا یا هرچی که اسمش هست چی برامون رقم زده...

- ینی ناراحت نباشم؟

+ من این حرفو نزدم عزیزکم 3> تا وقتی که ناراحت هستی ناراحت باش و من کنارتم :) ما سنگ نیستیم که از خودمون انتظار داشته باشیم از پایین رفتن‌ها دردمون نیاد! ولی به همون میزان قهرمانِ زندگیِ خودمون هستیم و ازمون انتظار میره که درست‌ترین کار رو در لحظه بکنیم... الآن درست‌ترین کار زمان دادن و آروم موندنه.... و البته درس خوندن :/

- بهت اعتماد دارم..

+ خیره عزیزم :) خیره...

دیگه نه! :)

دلم برای خودم تنگ شده بود...

چشممو به جمال خودم روشن کردی :)

 

مبارکمون باشه!

پنجاه گام برای ساده کردن زندگی

#پنجاه_گام_برای_ساده_کردن_زندگی
پست شماره 6

اولویت‌های مهم و اصلی زندگیتون رو پیدا کردین؟ آماده‌این برای فعالیت بعدی؟ :)

گام بعدیمون میشه اینکه فعالیت سیستم کنترل خودکار مغزمون رو تا حد ممکن کم کنیم و کارهامون رو آگاهانه انجام بدیم! حالا این یعنی چی؟
ما روزانه با کارهای روتین، مسیرهای روتین، فعالیت‌ها و وظایف روتینی درگیر هستیم که این روتین بودنه باعث میشه کمتر به نحوه‌ی انجامش فکر کنیم. کیه که هر روز مسیر رفتن خونه به دانشگاه یا محل کارش رو "انتخاب" کنه؟!
این یکی از کارکردهای مغز انسان خردمنده که اتفاقات تکراری رو به محلی مثل سیستم کنترل خودکار میفرسته تا انرژی کمتری مصرف کنه، اما امروزه این اتفاق نمیتونه خروجی خوبی برامون به بار بیاره...
عملکرد خودکار زندگیمون رو به نحوه‌های مختلف پیچیده می‌کنه.... اینجاست که خالی کردن بخشی از زندگیمون و تفکر کردن نتیجه‌ی خودشو نشون میده :) شاید بد نباشه که هر از گاهی تغییری توی برنامه‌های تکراری زندگیمون ایجاد بکنیم. چرا که هرچی آگاه‌تر باشیم، آسون‌تر می‌تونیم مهار زندگیمون رو دست خودمون بگیریم...
بخصوص توی سبک زندگی جدیدی که کرونا بهمون تحمیل کرده، خوبه که روتین‌هامون رو بشکونیم و روش‌های جدیدی برای انجام کارهای قدیمیمون پیدا کنیم..

یه نکته که توی ساده سازی زندگی باید حواسمون بهش جمع باشه، اینه که ما قراره به تعادل برسیم! نه که همه چیزو از زندگیمون حذف کنیم! مثلا کسی که توی خونه‌ش گل و گیاه زیاد داره، قرار نیست یک شبه با شعار ساده سازی جهادی کل گل‌هاش رو از خونه بندازه بیرون :)) ولی اگه زمان زیادی از روزش (بیش‌تر از ارزشی که براش داره) رو داره صرف گل‌ها میکنه، خوبه که تعدادیش رو به دوستان و آشنایانش ببخشه :)

کلا، هر کاری که خواستیم بکنیم، خوبه که از خودمون این سوال رو بکنیم که "آیا این اقدام (خرید، رفتن به مهمونی، قبول کردن یه کار جدید و ...) زندگی من رو ساده‌تر می‌کنه و در جهت ارزش‌های شخصیم هست؟"
خلاصه که باری رو که زندگی رو بی‌نظم و درهم می‌کنه، زمین بذاریم... ببینیم چی میشه :)


#رشد_فردی #کتاب_بخوانیم #سبک_زندگی #مینیمالیسم

 

---------------------------

پ.ن.1: اینی که خوندین، متنِ پست ششم از احتمالا سیزده تا پستی هست که از کتابی به همین نام (پنجاه گام برای ساده کردن زندگی) توی اینستاگرامم دارم منتشر می‌کنم.

پ.ن.2: این پست رو امروز منتشر کردم.

پ.ن.3: پیش خودم فکر کردم که ممکنه به درد کسی که اینجا رو می‌خونه ولی اونجا رو نداره هم بخوره :)

پ.ن.4: اهل تبلیغ خودم نیستم واقعا! ولی اگه می‌خواین قبلیا رو هم بخونین و منتظر بعدیا هم باشین پیج اینستای من @m.r_s.a.d.r.a هستش!

پ.ن.5: مرسی که هستین :)

در باب فشارهای جمعی این روزها...

پیش‌نوشت: لطفا چند دقیقه وقت بگذارید و بخوانید...

-------------------------

 

این روزها

با هر کسی که حرف می‌زنی

یا بلاگ هر کسی روکه می‌خونی

یا ....

دغدغه‌های مشترک‌تری رو به نسبت هر زمان از تاریخ (تاریخی که من یاد دارم) به گوش و چشمت می‌خوره..

 

این روزها

همه‌ی آدما به نحوی از خستگی مِن باب تلاش برای زنده موندن و فرار از کرونا حرف می‌زنن

اینکه "دلتنگ سینما رفتن هستم"، یا "دلم مهمونی و رها بودن می‌خواد" یا حتی مستقیم‌ترش: "دوست دارم مثل قدیم با خیال راحت بغلت کنم"

آیا همه‌ی اینا ریشه‌ی مشترکی ندارن؟

 

فشار روانی، نه شاخ داره نه دم! فشار روانی رو دقیقا از همین دل‌تنگی‌های ساده، همین خستگی‌های ساده و همین کلافگی‌ها و نشستن و کاری نکردن‌های ساده میشه سراغ گرفت....

معمولا آدمی، تحت فشار روانی نمی‌تونه زندگی ایده‌آل یا حتی عادی‌ای که از خودش سراغ داره رو داشته باشه... مگه با تلاشی بیشتر به نسبت حجم فشاری که روشه..

 

توی رویکردهای مختلف روان‌شناسی، راه‌های مقابله‌ای متفاوتی برای روبرو شدن با فشارهای روانی -از هر جنسی- وجود داره، ولی همه‌ی اون راه‌ها توی چندتا چیز مشترکن:

اول از همه اینکه گفته میشه نوع نگاهت رو به داستان عوض کن... این حتی توی کوچینگ (coaching) هم وجود داره که «سوالت رو عوض کن تا زندگیت رو عوض کنی»!

دوم اینکه روی مفهوم تاب‌آوری و بزرگ کردن ظرف وجودی صحبت میشه... که وجودت رو انقدر رشد بدی تا دنیا نیاز به طوفان‌های بیش‌تری برای تکون دادنت داشته باشه...

و سوم: میگن شرایط جدید نیاز به رویه‌های جدیدی داره... یعنی تو نمی‌تونی انتظار داشته باشی با سبک زندگی قدیمیت، بتونی توی شرایط جدید دنیا دوام بیاری...

 

درمورد هرکدوم این موارد (و موارد بسیار زیاد دیگه) میشه روزها بحث کرد

اما من الآن می‌خوام درمورد سوم کمی افاضه کنم :))

دیدیم که دانشگاه‌ها و مدارس غیرحضوری و اصطلاحا مجازی شدن.. همین‌طور بسیاری از کارها (مشاغل) مثل همین مشاوره و کوچینگ که من انجام میدم... این خودش به نوعی تغییر در سبک زندگیه و وای به حال کسی که توان تغییر رو نداشته باشه!

اما به گمان من مسئله‌ی مهم‌تر از داشتن یا نداشتن توان تغییر، اینه که هممون به میزانی -هرچند اندک- از تغییر واهمه داریم! حالا این یعنی چی؟

اکثر ما، تا جایی که فقط به خودمون مربوط نمیشه و قضیه‌ای جمعی حاکمه، حاضریم تغییر کنیم که این نمونه رو توی مجازی شدن دانشگاه‌ها و مدارس به وضوح میشه دید...

اما وقتی مسئله فقط مال خودمونه چی؟ وقتایی که قبلا میرفتیم -مثلا- باشگاه انقلاب و می‌دویدیم چی؟ آیا جایگزینی براش توی این 4 ماه پیدا کردیم؟ مثال‌های خیلی زیاد دیگه‌ای هم میشه در توضیح این قضیه گفت که می‌سپرمشون به خودتون :)

 

ما می‌تونیم روابطمون رو تا جای ممکن غیرحضوری‌تر کنیم، بحث معنویمون -فارغ از دین و آئینی که داریم- رو فردی‌تر کنیم و ...

ولی باید حتما براش وقت بذاریم و بهش فکر کنیم و راه خلاقانه و جدیدی برای رسیدن به نیازهامون پیدا کنیم تا قبل از اینکه خیلی دیر بشه!

ما نیاز داریم تا برای تفریحات قدیمی‌مون جایگزین پیدا کنیم. برای ارتباطاتمون روش جدید پیدا کنیم تا پویا نگهشون داریم. برای کارمون و .....

 

دنیایی که توش زندگی می‌کنیم شاید بی‌رحم باشه، ولی ما می‌تونیم با آگاه شدن هرچه بیش‌ترمون باهاش کنار بیایم و هر روز راه جدیدی برای زندگی کردن پیدا کنیم :)

یکی از این راه‌ها غر زدنه! آره! :)) واقعا بعضی وقتا آدم نیاز داره تا کسی باشه تا براش غر بزنه و ظرفش رو خالی کنه تا آمادگیشو برای ادامه‌ی زندگی حفظ کنه... این غر زدن می‌تونه با یه دوست یا حتی یه مشاور مطمئن و کار درست باشه.

یکی دیگه‌ش سفر رفتنه... البته نه به روشی که معمولا میریم! یه زمان نسبتا خلوت‌تر رو انتخاب می‌کنی و با یه جمع کوچیک‌تر میری و سعی می‌کنی تا جای ممکن از خونه، ویلا یا جایی که توشی بیرون نری... مثلا اگه میری شمال، این دفعه به جای دریا (که همه میرن)، برو جنگل! نوع جدیدی از تفریح و لذت بردن از زندگیمون رو کشف کنیم :)

یا میشه مراقبه کرد! تا حالا کردین؟

حتی!

حتی میشه توی همین شرایط مزخرف رابطه‌ای جدید -از هر نوعش- استارت زد! :)

 

در مجموع، میشه سهراب گوش داد که میگه

چشم‌ها را باید شست

جور دیگر باید دید....

 

---------------------

پ.ن.1: باشد که زیر این فشارها و فشارهای فردی‌ترمون کم نیاریم تا بتونیم روزی که دنیا روی خوش‌تری از خودش رو بهمون نشون داد، به خودمون افتخار کنیم :)

چالش همگانی

پیش نوشت: برگرفته شده از این صفحه، بدون تصرف و تلخیص :)

--------------------------------------

 

موضوع خشونت به هر نحویش موضوعی نیست که بشه ازش به سادگی عبور کرد و سکوت کرد 

میخوام شروع کنید به نوشتن 

بنویسید از تمام وقتایی که به هر شکلی مورد خشونت قرار گرفتید

از ماجراش از حستون از هرچی که باید گفته میشد و مدتها سکوت کردید 

این موضوع جنسیت نداره 

بنویسید و حتما بهم بگید تا بخونمتون 


---------------------------------

پ.ن.1: بنویسید، بخوانند، شاید تاثیری در این جهانِ بلبشو گذاشتیم....

پ.ن.2: منم به وقتش می‌نویسم :)

یلدا شیرازی در جستجوی معنا!

پیش نوشت: برگرفته شده از این صفحه، بدون تصرف و تلخیص :)

--------------------------------------

 

احتمالا همه ماها با این سوالا روبه‌رو شدیم که: زندگی چیه؟ بعد مرگ چی میشه؟ از کجا اومدم؟ کجا میرم؟ و سوال‌های مشابه که میشه همه‌شون رو جمع کرد توی یه سوال: حقیقت چیه؟
این سوال خیلی بزرگه، اونقد بزرگ برای نزدیک شدن به جوابش، انسان‌ها چهار روش رو پیش گرفتن: دین، علم، فلسفه و هنر!
یعنی در واقع دین و علم و فلسفه و هنر خیلی مشابه‌ان، خیلی نزدیک همن، شاید یکی نباشن اما هر چهارتا به دنبال جواب یه سوال هستن.
عجیبه نه؟ اینکه هنر و دین، هنر و علم، دین وعلم و ... همه یه هدف دارن.
اما ابزار هر کدوم از اینها متفاوته: دین از طریق وحی، علم با تجربه و آزمایش، فلسفه با تفکر و هنر با تخیل و احساس سعی می‌کنه به این سوال پاسخ بده.
من برای جواب دادن به این سوال‌ها، از دین شروع کردم. چون طبیعتا دین اولین چیزیه که باهاش آشنا شدم. بعد از اون علم، بعد کمی فلسفه و بعد چیزی که هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم: هنر!
هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم که سمت این یکی بیام! اما تصادفی پیداش کردم و خوشحالم از این بابت. مدت کوتاهیه که با یه مدرسه خوب توی شیراز آشنا شدم که حرفه‌ای سعی می‌کنن هنرمند (به معنای واقعی کلمه) تربیت کنن.
احتمالا به زودی از تجریباتم از هنر بیشتر بگم. چون اینقدر این فضا برای من بزرگ، دور و عجیب هست که هنوز معتقدم که نونم نبود، آبم نبود، چرا رفتم سراغ این یکی!

شما از کدوم روش استفاده می‌کنین؟ یه جواب رسیدین؟


*اینکه هنرمند کیه و اصلا هنر واقعی چیه بحث مفصل و جداگونه‌ایه.


---------------------------------

پ.ن.1: واقعا زیبا بود! :)

چطور توی روابطمون آدم باشیم؟! (من مسئولم - 2)

اینجا گفتم «می‌خوام از معنایی که مسئولیت پذیری، آگاهی، صلح، عشق، ارتباطات، بخشش و مفاهیمی از این دست برای من دارن حرف بزنم»

و این، یه دل‌نوشته درمورد پذیرش مسئولیت و دغدغه‌ی صلح هست که در من وجود داره....

 

حالا می‌خوام درمورد معنایی که "مسئولیت و مسئولیت پذیری در روابط" برای صدرا داره حرف بزنم...

توی کتاب شازده کوچولو، روباه یه حرف قشنگی به شازده میزنه... میگه که «تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلیش کردی مسئولی» این حرف رو بعد از دیالوگی که با هم داشتن بهش زد. قسمتی از دیالوگ که برام مهمه، اونجاست که مفهوم اهلی کردن رو داره میگه: «تو الان واسه من یه پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگه. نه من به تو احتیاج دارم نه تو هیچ احتیاجی به من... اما اگه منو اهلی کنی، هر دومون به هم احتیاج پیدا می‌کنیم! تو واسه من میون همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای میشی و من واسه تو...»

 

وقتی این چند خط رو می‌خونیم، دیگه حرف مثبت و مفید بیشتری زدن درمورد مسئولیت سخت میشه! اما می‌خوام به چند تا چیز اشاره کنم:

من (بخوانید "ما") از وقتی به دنیا اومدم، در حال اهلی کردن آدما بودم... مادر، پدر، مادربزرگ و پدربزرگ، دایی‌ها، عمه‌ها و عموها، بچه‌های اونا، دوست‌های مدرسه‌م، حتی معلم‌هام، بچه‌های دانشگاه، شاگردام، هم‌کارام و ...... مسئولیت من در برابر اهلی شدن اونا چیه؟

توی NVC (ارتباط بدون خشونت)، گفته میشه که «ما مسئول احساسات آدم‌ها نیستیم! ما فقط مسئول کارهایی هستیم که داریم انجام می‌دهیم».. این درسته، اما مهمه که چطور تفسیرش کنیم!

من مسئول کاری هستم که دارم انجام میدم. یکی از کارهایی که من می‌تونم انجام بدم (ولی معمولا انجام نمیدم) اینه که به دیگرانی که تصمیمم روشون تاثیر داره درمورد دلایل تصمیمم توضیح بدم و سعی کنم اونا رو متقاعد کنم که این کار برای شخص من خوبه (یا هر چیز دیگری) ... اون وقته که می‌تونم بگم من مسئولیت این رابطه رو پذیرفتم و هر کاری که می‌تونستم براش انجام دادم.. قرار نیست پذیرش مسئولیت در مقابل دیگران باعث بشه مسئولیتم در مقابل خودم رو فراموش کنم، ولی برعکسش هم به هیچ وجه قابل قبول نیست!

یکی دیگه از کارهایی که اگه مسئولیت پذیر باشم باید بکنم اینه که وقتی می‌خوام یه تصمیمی بگیرم، به این فکر کنم که اثراتش روی آدم‌هایی که بالا ازشون حرف زدیم چیه؟ آیا اذیتشون میکنه؟ غمگین میشن؟ یا هیجان‌زده و شاد میشن؟ چه فکری، چه احساس و چه برداشتی از کاری که من دارم می‌کنم براشون اتفاق میفته؟ نه بخاطر اینکه خودم رو مسئول اون احساس یا فلان بدونم!! نه! بخاطر اینکه بتونم پیش‌بینی کنم و توی توضیحاتی که بالاتر درموردش گفتم لحاظ کنم :)

 

این کارها به هیچ وجه ساده نیستن! ولی به گمان من آدمی که به این میزان مسئولیت اهلی کردن دیگرانش رو به عهده نمی‌گیره، نشاید که نامش نهند آدمی :|

 

-----------------------------

پ.ن.1: انسان، حیوانیست اجتماعی و حرف بزن! پس اگه بخواد حرف نزنه، همون حیوان خطاب شدن هم براش زیادیه....

پ.ن.2: لطفا شما هم اگه چیزی به نظرتون می‌رسه که این متن رو تکمیل کنه برام کامنت کنین! سپاس :)

کاندیداهای تز ارشدم!

چند روز پیش یه مشاوره با وحید داشتم.. سوالم این بود که چطور می‌تونم سوال مناسبی برای تز ارشدم پیدا کنم؟!

یه جلسه‌ی کوچینگ تیپیکال و استاندارد داشتیم و نکته‌ی مثبت قضیه این بود که علاوه بر پیدا کردن چند تا کاندید برای تز، راه‌بری جلسات کوچینگ رو هم اندکی یاد گرفتم :)

 

این جمع‌بندی کوتاهی از جلسم‌ه... برای اینکه یادم نره:

 

رویکردهایی از روان‌شناسی که من بهشون علاقه دارم و ذهنیتم با اونا منطبقه ایناست:

  • رویکرد انسان‌گرا (سقراطی)(پدیدار شناسی)
  • ACT
  • معنا درمانی (اگزیستانسیال)
  • سفر قهرمانی

 

توی بحث اگزیستانسیال و ترکیبش با پدیدار شناسی، فهمیدیم که اگه کاری باشه که "نیاز به معنا"ی من رو برآورده بکنه، انگیزه‌ی مواجهه‌م با موانع داخل اون کار زیاد میشه و نتیجتا با وجود موانع و چالش‌ها و سختی‌ای که مسیر داره، کار رو پیش می‌برم و رضایت درونی دارم... علاوه بر اینا، این دوتا رویکرد کمک می‌کنن تا بتونم با آدما ارتباط مثبت‌تر با تاثیرگذاری بیش‌تر داشته باشم..

حالا سوال اینه که

  • آیا برای همه‌ی آدما هم این نیاز به معنا تعیین کننده‌ست؟
  • تاثیر تیپ شخصیتی روی ارزش‌های درونی و معنای زندگی و رضایت از زندگی چقدره؟
  • آیا تیپ شخصیتی پیش‌بین مناسبی برای ارزش‌های شخصی افراد هست؟ (اندکی ACT قاطی داستان میشه)
  • چه مواردی برای هر فرد بر اساس تیپ شخصیتی‌اش معنا داره؟

 

توی بحث ACT فهمیدیم که این رویکرد برای من تبدیل به یک بینش و منش و نگرش شده... من دیگه به اندازه‌ی قبل متلاطم نمیشم با اتفاقات... درواقع، صدرا با پذیرش احساسش به کنترل رفتارش رسیده.... (اکثر مواقع!) میشه اینجوی گفت که ما کنترلی روی دریا نداریم! ولی سکان هنوز دستمونه :)

 

توی بحث سفر قهرمانی فهمیدیم که به نظر من این داستان‌سرایی به ذهن من توی اتفاقات نظم میده و انگار الگوریتمی برای ادامه‌ی مسیر بهم پیش‌نهاد می‌کنه! انسان حیوانیست قصه‌گو.. حالا سوالی که پیش میاد اینه که

  • استفاده‌ی کاربردی مفهوم "سفر قهرمانی" در درمان مبتنی بر داستان (naration therapy) چطوریه؟
  • آیا همه‌ی زندگی به این 12 منزل خلاصه میشه؟
  • آیا میشه این الگو رو کاربردی‌ترش کرد؟
  • آیا معنای زندگی اینه که من فقط کشتی رو حفظ کنم؟ یا اینکه مقصدی براش دارم؟ (البته این ربطی به موضوع تز ارشدم نداره)
  • و اینکه چطور می‌تونم از این الگو استفاده کنم تا توی اقیانوسی که همه طرفش آب هست، راهم رو پیدا کنم؟

 

یه مسئله‌ای هم داشتم که توی روان‌شناسی اجتماعی مطرح میشه...

  • مسئولیت اجتماعی و حقوق شهروندی چه خبر؟!! آدما چقدر بعنوان شهروند، از حقوقشون آگاهن و چقدر احساس مسئولیت می‌کنن؟
  • کیا (بر اساس تیپ‌های شخصیتی) مسئولیت اجتماعی بیش‌تری احساس می‌کنن؟ مولفه‌های درگیر و هم‌بستگی‌هاش چیاست؟
  • هر تیپ شخصیتی توی فضای اجتماعی چطور رفتار می‌کنه؟
  • تاثیر تربیت و طبیعت توی احساس مسئولیت انسان‌ها چقدره؟

 

پس یه سری حوزه رو باید توشون بیش‌تر مطالعه کنم:

  • شخصیت
  • روان‌شناسی اجتماعی
  • درمان‌های قصه محور

 

پس از کلی فکر و بررسی و غیره، کاندیدهای نهایی اینا شدن:

  • آیا تیپ شخصیتی پیش‌بین مناسبی برای ارزش‌های شخصی افراد هست؟
  • استفاده‌ی کاربردی مفهوم "سفر قهرمانی" در درمان مبتنی بر داستان (naration therapy) چطوریه؟
  • تاثیر تیپ شخصیتی بر احساس مسئولیت در افراد چقدره؟

1 روز سکوت؛ گزارش شماره 1

این گزارش بیشتر یک شرح ما وقع هست... :)

 

خواب تا ساعت 9:00

ساعت 12:00

  • سوالات زیاد فلسفی، تکنیکی، فیزیکی و غیره‌ :)))
    • ابرها چرا اون بالا که هوا سرده نیاز به الکتریسیته دارن برای بارون شدن؟!!
    • پنگوئن‌ها چطور می‌شینن؟ چرا زانو ندارن؟ :)))
  • عشق و لبخند :)
    • مادربزرگ، کتاب و حتی قهوه‌ی فوری :)
  • شنیدن. بیش از چیزی که عادت و انتظار داشتم...
    • صداهای یواش و دور، صدای بارون، صدای آب خوردن یحیی از توی آشپزخونه!...
  • حتی بویایی قوی‌تر
  • شنیدن دقیق‌تر ندای درونم...
    • برو بغلش کن، نمی‌خوام بهم دست بزنی...

ساعت 15:00

  • خیــــــــــــلی از حرف‌های طول روز الزامی به گفتن ندارن!! :)
  • دوبار حواسم نبود و یک کلمه گفتم...
    • سر ناهار، برنجم ریخت زمین و گفتم "عه!" :))
    • مامانجون گفت خواستم صدات کنم برای چایی، ولی دیدم خوابی... جواب دادم خواب نبودم! (در ادامه می‌خواستم بگم داشتم مراقبه می‌کردم)
      • توی این مراقبه، آرامش عجیب و جادویی‌ای رو تجربه کردم که تا حالا نچشیده بودمش... چیز خاصی هم نبود! مراقبه‌ی شاواسانایی بود که کیانا داشت راهبری می‌کرد و می‌گفت هر لحظه به چی تمرکز کنیم و ... و قبلا شاید صد بار انجامش داده بودم :))
      • توی یک حالت متفاوتی از آگاهی بودم (altered state of consciousness) که صدای کیانا رو می‌شنیدم ولی نمی‌تونستم بفهمم چی میگه و نمی‌تونستم تمرکزم رو روی اندام‌هایی که میگه حرکت بدم، ولی به مرور بدنم از پایین به بالا (همون ترتیبی که توی شاواسانا هست) ریلکس میشدن...
  • share نکردن یک سری تجربیات... مال خودمن :)

ساعت 17:00

  • میل شدیـــد به حرف زدن :)))
  • بالا اومدن لوده‌ی وجودم و گذروندن لحظاتی که معمولا جواب می‌دادم توش...
  • فضولی و ناتوانی از پرسیدن "چی گفتی؟" یا "چی شده؟!"
  • دیدم! دست و پا زدن مغزم برای دخالت توی هر چیزی رو دیدم... حتی چیزهایی که به من ربطی ندارن و حتی چیزهایی که دارن خودشون خوب و درست انجام میشن!

ساعت 19:00

  • ابرازهای بیانی چهره‌م (face impression) رو دارم کشف می‌کنم! :)
  • روز رو با مرور کتاب NVC، یوگا و مراقبه و فیلم دیدن دارم می‌گذرونم...
  • فهمیدم که می‌خوام از سجاد خواهش کنم یک روز بیاد اینجا..
  • چک نکردن واتساپ و تلگرام و اینستا دیگه واااقعا خیلی سخت شده :|
  • رفتم تو پارکینگ قدم بزنم... یه ربع بعد یه ماشین اومد تو پارکینگ و برای اینکه باهاشون روبرو نشم، با آسانسور رفتم لابی و رفتم تو خیابون... اگه امروز چیزی گم بشه تو ساختمون بخاطر رفتار مشکوکم میفته گردن من :))))
  • الآن می‌تونم آقای ف.ا... رو که همیشه توی واتساپ و تلگرام می‌چرخه رو درک کنم.... حرفی برای گفتن نداره :/ درواقع درک متقابلی بین اون و خونواده‌ش وجود نداره که بتونن فیلم مشترک، کار عملی مشترک یا حتی حرف مشترکی داشته باشن...
    • اینجوری روزها خیــــلی طولانی میشن :/
  • حتی دارم ابرازهای دیگران رو هم بهتر از روی فقط مشاهده‌ی چهره‌شون حدس می‌زنم :)

ساعت 22:30

  • با فیلم و مراقبه و اجبار خودم به مطالعه وقت رو دقیقه به دقیقه می‌گذرونم :|
    • نیمه‌ی پر لیوان: به دقایق آگاه شدم :))

ساعت 23:30

  • واقعا هنوز آمادگی ویپاسانا (دوره‌ی مراقبه‌ی 10روز سکوت) رو ندارم!!...
  • سختِ سختِ سخت می‌گذره این نیم ساعت :| حرفی برای گفتن ندارم!! اما می‌خوام این محدودیت برداشته شه :|
    • "محدودیت"!! همینه قضیه!! نگاهم به این شرایط به جای رشد و برکت، محدودیت شده :/
  • از بودا می‌پرسن معجزه‌ی تو چیه؟ میگه من می‌نشینم، می‌ایستم و راه میرم! میگن اینو که همه انجام میدن!! میگه نه دیگه! شما وقتی نشستید، در فکر ایستادنید، وقتی ایستادید، در فکر راه رفتن و به وقت راه رفتن، در فکر رسیدن و نشستن!! من در حال انجام همه‌ی این کارها فقط همان کار را انجام می‌دهم، بدون فکر به گذشته یا آینده :) من در لحظه همان کاری هستم که در حال انجامش هستم..
    • من، صدرا، لحظاتی در طول امروز، بودا بودم :)
  • مراقبه‌ی ملاقات با آنیما: (با اندکی تغییر)
    • چه کنم؟
      • مرا برای خودت نگه دار و با دیگران دوست باش!
    • چگونه آن دوست را بیابم؟
      • خودت را به جریان بسپار.... :)
    • موسیقی شنیده می‌شود..
  • دچار خود کنترلی در پیام دادن به آدما شدم :)

ساعت 23:51

  • یحیی پرسید به نظرت امشب در رو باز بگذارم یخ می‌زنیم؟ جواب دادم "نمی‌دونم" :|

خودم می‌نویسم!

چند روز بود پشت سر هم می‌نوشتم... چندتاییش رو اینجا هم شاره کردم!

الآن چندین روزه که هیچ متنی ننوشتم!!

انگار روحم چند وقت یه بار پریود میشه و برون‌ریزی داره و بعد که خونش بند اومد، مییره تا بار بعدی که معلوم نیست کی ممکنه پیش بیاد :)) این خون‌ریزیه محدود به نوشتن نمیشه و از خواب دیدن‌های هرشب تا day dreaming و غیره متغیره...

دل‌نشین‌ترین دل‌نوشته‌هام (دل‌نشینی امریست نسبی و حداقل برای خودم دل‌نشین‌تر بودن به نسبت :دی) هم توی همین بازه‌های کوتاه نوشته شدن...

باهاش کنار اومدم :)

 

امروز ولی خودش نمی‌نویسه و خودمم که می‌خوام بنویسم / دارم می‌نویسم... باشد که مقبول افتد!

دقیقا "همین الآن" توی یه جلسه‌ی ارائه‌ی کتاب مجازی در حال شرکت کردن هستم :))) ولی اصلا تمرکز ندارم... کلا انگار مدلم نیست. نه که سعی نکرده باشم!! حداقل توی کلاس‌های مجازی دانشگاه باید تلاشمو می‌کردم ولی توی اون تلاش‌ها هم شکست خوردم و تنها نتیجه‌ی شرکت توی کلاسا برام این بوده که بفهمم کدوم فصل رو درس دادن تا برم بخونمش و بفهمم چی گفتن :|

 

کلا چیز دیگه‌ای می‌خواستم بگم :)))

(من واقعا بلد نیستم خودم بنویسم :)))) باید خودش (همون که در اندرون من خسته دل ندانم کیست ه) بیاد و قلم رو دستش بگیره و بنویسه و بره :/)

چیزی که می‌خواستم بگم این بود که این روزها به پیشنهاد چندتا منبع معتبری که می‌شناختم، دارم مینی سریال "چرنوبیل" رو می‌بینم و عجیب شده حالم! مثلا استرس و خشم لحظه‌ای دارم الکی و ...

هم‌‌زمان اتفاقات مختلف دیگه‌ای پیش اومدن که در مجموع تصمیم گرفتم کاری رو انجام بدم که چند ماه بود صرفا بعنوان یه ایده توی ذهنم بود!

"مراقبه‌ی 1روز سکوت"

 

یه مقدار هیجان دارم براش و مقدار بسیار بیش‌تری احساس نیاز..

تصمیم دارم فردا انجامش بدم و ایشالا بعدش توی فرصت مناسب اینجا هم از نتایجش می‌نویسم :)

 

-----------------------

پ.ن.1: اگر خیر صدرا و خیر تمامی هستی‌یافتگان در این است؛ باشد که چنین شود...

پ.ن.2: تا ساعت 24 امروز فرصت دارین تا اگه نکته‌ای هست، بهم بگین... در غیر این صورت پس‌فردا در خدمتتونم :))