شب بخیر .. :/
-----------------------------------
پ.ن.1: موفق باشی
پ.ن.2: ازش متنفرم :|
پ.ن.3: تموم شد ... تمومش میکنم !
پ.ن.4: خسته شدم دیگه از خسته بودن !!!
تسلیم نشو؛ پیراهنی که به رنگ پرچم کشورمان است را کنار نگذار زیرا وقتی آن پیراهن را به تن می کنی، نماینده همه ما آرژانتینی ها هستی. همه ما منتظر مدال و جام نیستیم تا به خاطر اینکه یکی از ما هستی، احساس غرور کنیم.
لطفا کاری نکن که شاگردانم فکر کنند دوم شدن، شکست است و اینکه ارزش یک انسان، به خاطر بردن تالار افتخاراتش است و یا اینکه شکست خوردن در یک بازی، از دست دادن افتخار است.
شاگردان من باید درک کنند که قهرمانان نجیب که می توانند پزشکان، سربازان، معلمان یا بازیکنان فوتبال باشند، آنهایی هستند که تمام تلاش شان را به خاطر دیگران انجام می دهند؛ هرچند می دانند که بقیه شاید چندان برای کار آنها ارزش قائل نشوند؛ می دانند که اگر یک جام ببرند، آن متعلق به همه خواهد بود اما اگر شکست بخورند، تنها خودشان مقصر هستند. همه در مورد جسارت صحبت می کنند اما من به قدرت قلب تو ایمان دارم.
خب من دلم برا مسی میسوزه!! :| :| :/
بنده خدا دیگه چیکار کنه؟ :/
دوبار از بازیکن حریف خطا گرفت و اون اخراج شد ... به مسی چه ربطی داره که بازیکن خودی هم یه جوری میزنه خونواده ی اون بنده خدا رو میاره جلو چشمش که قرمز میگیره!!؟ خب بازی شد 10 به 10 مساوی!
بعد مربی گاوشون دیماریا رو میکشه بیرون که دفاع بیاره تو!!!! خب مسی چه گناهی کرده که مربی گاوه؟! :/
بعدم که اینا حمله بکنن انگار خدا رعد و برق میزنه تو بسلالنخاعشون!! :/ آخه ادم 1نفره میتونه جلو یه تیم که واقعا خوبه ببره؟ :| نه والا!
من واقعا نمیفهمم رئیس فدراسیون آرژانتین گاوه؟ مردمش گاون؟ من گاوم؟؟(:دی) آخه مربی ای که 2بار تو فینال گنــــد زده چرا نباید اخراج بشه که دوباره اینجوری گند بزنه؟ :|
حرفی ندارم دیگه :"
-----------------------------
پ.ن.1: یدونه پنالتی خراب کرد مسی بنده خدا، همون رو انـــقدر بکوبونن تو سرش که ضربه مغزی شه :|
پ.ن.2: حرف من اینه که اصلا نباید کار به پنالتی میکشید :(
لحظه ای که برنا داشت از گیت رد میشد من خیلی دلم سوخت :"
نه برای اینکه دوستم داره میره (که اینم بود)، چون 3ماه دیگه برمیگرده .. برای اینکه من اینور گیت بودم ! برای اینکه از تصمیمم حمایت کافی نکرده بودم :| برای اینکه اگه 6ماه زودتر همه چیزو شروع کرده بودم منم الآن اونور گیت بودم و چه بهتر که با برنا برم ! :)
آدم کلا تو زندگیش زیاد "اگه" و "کاش" داره .. ولی به قول یاس، کاش رو کاشتن ولی سبز نشد ...
تجربه و تجربه و تجربه .... اسمی جز این نمیشه روش گذاشت :" تلخه ! مث دارو ..
--------------------------------
پ.ن.1: خوبیش اینه که مدتیه کسی یا چیزی رو مقصر نمیدونم ... حتی خودم رو ! فقط رو به جلو داریم میریم تا ببینیم به کجا میرسیم ..
برنای عزیزم :)
ببین لزوما دنیا اونجوری که تو میبینی نیست و لزوما با قوانین تو کار نمیکنن :)) این جمله رو خود من خیلی سخت پذیرفتم ... فقط خواستم بهت بگمش که شاااید کمکی کنه بتونی دیدتو یذره عوض کنی ...
(دارم در مورد این حرف میزنم که بهم میگی تلقین میکنم و الآن باید بشینم درس بخونم و .... البته میدونم که تا حد خوبی شوخی میکردی و تا حد خیلی بیشتری دل سوزیت بود .. ❤️)
آره ! شاید خیلی وقتا تلقین دلیل اصلی کاری باشه که میکنم/نمیکنم ... ولی خوب میدونی که دارم از اینجور چیزا میگذرم ... و این موارد جدیدی که باهاشون درگیرم اصلا ربطی به تلقین ندارن !
روحم خستهس ... خودم الآن کمترین نگرانیم درسمه ! که همون درس هم یه نگرانی خیلی بزرگی شده برام تو این آخر ترمیه :))) ولی هنوووز کمترین نگرانیمه ... (اگه دلت بخواد، این پی ام هایی که فروارد میکنم*1* دلیل نگرانی و خستگیمن ....)
پس نمیتونی بهم بگی "پاشو درستو بخون" و انتظار داشته باشی که همین کاری که میگی رو بکنم ....
نمیدونم چقدر برات قابل قبوله حرفم یا اصلا درست تونستم برسونم منظورمو یا نه ! ولی دلم خواست حرفی که سر شب نتونستم بگم رو الآن بگمش :)
مرسی که به فکرمی ... مرسی که هستی :)) ❤️
---------------------------------------
پ.ن.1: پست بعدی شاید .... پی ام ها توی این پست جا نمیشن ....!
امروز که داشتم به دستهات نگاه میکردم یادم اومد که چقــــــدر دلم براشون تنگ شده :"
کاشکی آخر این سوز بهاری باشد
کاشکی در بغلت راه فراری باشد
کاشکی از همه مخفی بشود این شادی
کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی
کاشکی بد نشود آخر این قصهی بد
کاشکی باز بخوابیم ولی تا به ابد
نکند رخنه کند در دل ایمانم شک
نکند لو بدهم اسم تو را زیر کتک
نکند نامهی جعلی مرا پست کنند
نکند اینهمه بد قلب مرا سست کنند
نکند رخنه کند در دل ایمانت شک
نکند لو بدهی اسم مرا زیر کتک
نکند نامهی جعلی تو را پست کنند
نکند اینهمه بد قلب تو را سست کنند
"شاهین نجفی، محرمانه"
هیچکس جز تو نخواهد آمد
هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید
شعله روشن این خانه تو باید باشی
هیچکس چون تو نخواهد تابید
سرو آزاده این باغ تو باید باشی
هیچکس چون تو نخواهد رویید
چشمه جاری این دشت تو باید باشی
هیچکس چون تو نخواهد جوشید
باز کن پنجره صبح آمده است
در این خانه رخوت بگشای
باز هم منتظری؟
هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نمیگوید برخیز
که صبح است، بهار آمده است
خانه خلوت تر از آن است که میپنداری
سایه سنگین تر از آن است که میپنداری
داغ، دیرین تر از آن است که میپنداری
باغ، غمگین تر از آن است که میپنداری
ریشه ها میگویند
ما تواناتر از آنیم که میپنداری
هیچکس جز تو نخواهد آمد
هیچ بذری بی تو
روی این خاک نخواهد پاشید
خرمنی کوت نخواهد گردید
هیچ کجا چرخی بی چرخش تو
هیچ کجا چرخی بی چالش و بی خواهش تو
بی توانایی اندیشه و عزم تو نخواهد چرخید
اسب اندیشه خود را زین کن
تک سوار سحر جاده تو باید باشی
و خدا میداند
و خدا میخواهد
تو "خودآ"یی باشی
بر پهنه خاک
نازنین
داس بی دسته ما
سالها خوشه نارسته بذری را بر میچیند
که به دست پدران ما بر خاک نریخت
کودکان فردا
خرمن کشته امروز تو را میجویند
خواب و خاموشی امروز تو را
در حضور تاریخ
در نگاه فردا
هیچکس بر تو نخواهد بخشید
باز هم منتظری؟
هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نمیگوید بر خیز
که صبح است بهار آمده است
تو بهاری، آری
خویش را باور کن
(مجتبی کاشانی)
بعضی وقتا باید بشینی و معجزه ای رو که بارها دیدی دوباره تماشا کنی...
بعضی وقتا نیاز داری که باز ایمان بیاری!!
بعضی وقتا باید توی شهر غریب پول نداشته باشی، جای خواب و اتوبوس برای برگشت نداشته باشی تا چلنجی برات پیش بیاد که بزرگ شی!!
بعضی وقتا نیاز داری که باااز ایمان بیاری! نه به خداها! به قدرت "قصد پنهان" خودت :| !!!
بعضی وقتا باید بشینی جلوی دریا، تا چشم کار میکنه آب باشه و خودت و هیــــــچ... فکر کنی و فکر کنی و فکر کنی...
بعضی وقتا.... بعضی وقتا باید دردی که کشیدی رو برای خودت مرور کنی و یهو بفهمی که "او! پسر!!! چندتا کتاب میشه ازش درآورد..." تا بعدش بتونی درست جایی که توش وایسادی رو ببینی...
اما بعد از این بعضی وقتا، باید پاشی... دیگه وقت برای طلف کردن و از دست دادن نداری :| باید پاشی و بری تا به هدفی که پارسال بعد از شوک 1خرداد برای خودت ساختی برسی....
بعد از این بعضی وقتا، باید مرد شی.......
-------------------------------------------
پ.ن.1: چند روزه حال روحیم بهتره.. البته نوسانای شدید دارم! ولی در مجموع میدونم مسیرم درسته و سعی میکنم به چیزای دیگه توجه نکنم... سخته ولی ممکن... (it's impossible / no! it's necessary)
وقتی من میگم الآن بیخیال بشین و شما میرین بابای طرف رو میبینین، انتظار کرنش و آرامش و احترام و غیرهی الفاظ دهن پر کن رو از من نداشته باشین ...
------------------------
پ.ن.1: طوفانی در راه است :|
پ.ن.2: گذشت اون زمانی که صدرا بچه بود ! تعجب میکنی ؟ به جهنم :|
پ.ن.3: واژهی آخر پینوشت2 بعد از کلنجار رفتن بسیار با خود مودبانه شد :|
پ.ن.4: ولی انگار این اتفاق نیاز بود برای آینده ای که دارم برای خودم مینویسم ! یه جور کاتالیزور ....
پ.ن.5: ممکنه اشتباه کنم ؟ حداقل برای اولین بار مثل یه مرد اشتباه میکنم !
مسلما هیچ آدمیزادی که خود-آزاری نداشته باشه و نیاز بدنش بیش از 7ساعت خواب در شبانه روز باشه، دوست نداره که شب ساعت 3 بخوابه و صبح ساعت 7-6 بیدار شه ! مگه اینکه دلیل خوبی براش داشته باشه :)
این آدمه که گفتم خودمم :دی و دلیلی که گفتم هم اینه که وقتی میبینم کاری پیش میره به سختی و کم-خوابی و غیرش میچربه و شاد میشم :)
اولین پیپر عمرم داره کم کم سابمیت میشه ....
چند روز بود که میخواست بره گراف! (گراف یه کافه ایه نزدیک خونشون که هروقت بری اونجا، حداقل یه آشنا پیدا میکنی !!)
بالاخره با کلی چونه زدن دوستاشو راضی کرد که برن اونجا درسشونو بخونن و تمرینو حل کنن ...
ولی "و تو چه میدانی که دختر چیست ؟" !! یکی از دختر ها درست همون ساعتی که قرار بود با بقیه از دانشگاه به سمت گراف راه بیفتن خبر داده بود که "تازه بیدار شدم و نمیدونم چیکار کنیم و ....." ! :)) نمیدونی ؟؟ :)))))
بگذریم ..
من موندم داستان چیه که نمیتونم سه روز پشت هم خالی پیدا کنم !! یه مسافرت ... یه خونه ی مامانبزرگ !! یه پارک !!!!
نه که وقتم خالی نباشه ها ! نمیتونم سرمو بخارونم :)))
البته شکایت ندارما .. فقط میخوام بعضی وقتا بعد از چندین روز موندن توی دانشگاه تا ساعت 9 و 10 شب و دیـــــر رسیدن به خونه، یه 5شنبه و جمعه م خالی باشه تا بتونم نفس بکشم :))
این هفته ایشالا یه پارک بریم :)))
برای شفا باید چه کرد ؟
آدمی وقتی به بیماری خود اقرار میکند، آمادهی شفا میشود ... آیا تا به حال کسی را دیدهاید که به دکتر رفته و بگوید سالم هستم ؟؟ و آنگاه بیماریای که انکارش میکند شفا یابد ؟
آدمی وقتی به بیماری خود اقرار میکند، آمادهی شفا میشود ... آیا شفا، فقط فیزیکیست ؟ پاسخ خیر است ! روح و روان انسان نیز نیاز به شفا دارد. همانطور که رابطهی انسان (با انسانها یا مسائل زندگیش) .. همانطور که اعتیاد ..
"95% از ناخودآگاه انسان تا 6سالگی شکل میگیرد ! وقتی که او ضعیفتر از آنست که هــــرگونه دخالتی در ورودی مغز و احساساتش داشته باشد" و به این دلیل است که حال که بنده بیست و چند سال دارم، باید به دنبال شفای ناخودآگاه ناکوکم بروم تا بتوانم در زندگی آن کنم که باید!
"اگه راهی برای مشکلت وحود داشته باشه فقط از این مسیر میگذره .." (م.درودیان در جلسهی رواندرمانی به من)
خلاصه که اولین قدمو برداریم ... بقیش خودش میاد :) اولین قدم اقرار به ضعف و دیدن مشکله :" سخته ولی ممکن ....
-------------------------------------
پ.ن.1:
یاد یه دیالوگ از interstellar افتادم :
-it's not possible
-no! it's necessary