امروز دوتا مشاوره داشتم
یکیش به شکل ویدیو کال با یکی از دوستام که الآن کاناداست بود.. مشاورههای هفتگیم با ب.ق. از کوچینگ و آموزشهای مربوط به رابطهی عاطفیش شروع شد و کم کم به سمت مباحث عمیقتر و البته متفاوت گسترش پیدا کرد.. امروز سومین جلسهای بود که داشتیم درمورد مسیر شغلیش (یا همون Career Coaching) گپ میزدیم...
مسئلهش اینه که با کاری که الآن داره انجام میده ارتباط مناسبی برقرار نمیکنه و به اصطلاح روانشناختیش، شغلش براش معنای مناسبی تولید نمیکنه! توی این 3 جلسه درمورد ارزشهای شخصیش و اینکه چه نوع مشاغلی توسط اونا (ارزشهاش) حمایت میشن صحبت کردیم اما امروز بالاخره به جایی رسید که تونستم بهش یه مسیر مشخص پیشنهاد بدم تا بتونه گام به گام به شغل ایدهآلش نزدیک بشه :)
مسیری که بهش پیشنهاد دادم 6 تا گام داره:
دومین مشاورهم تو حوزهی رشد شخصی و خودشناسی بود.. حضوری در دفتر باغ کتاب :) با ی.م مدتهاست که جلسه داریم و الآن رسیدیم به مفهوم «سفرِ قهرمانی»
اما امشب جلسمون کاملا متفاوت پیش رفت و جلسههایی که موضوع پیشبینی نشدهای دارن برام خیلی هیجان انگیزن :))
امشب درمورد تفاوتها و شباهتهای رویکردهای مختلف رواندرمانی صحبت کردیم. روانکاوی و رفتارگرایی، اگزیستانسیال و انسانگرایی، طرحواره درمانی و معنادرمانی و ACT...
بحثش طولانیه؛ به همین اکتفا کنیم که خیلی چسبید...
--------------------------------
پ.ن.1: ACT = درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد یا همون Acceptance and Commitment Therapy
پ.ن.2: نصفی باقی موندهش هم توی صحبتام، برای خودم اتفاق افتاد... یه چیزهایی درمورد اون فرسودگی که چندتا پست قبل ازش صحبت کردم کشف کردم :)
مدتیه که توی شرکتی که از پارسال همکاریمو باهاشون شروع کرده بودم، رسما شروع به کار کردم...
جملهی عجیبی گفتم! میدونم :)) الآن توضیحش میدم:
پارسال شهریور بود که یاسمین بهم زنگ زد و گفت «یه شرکت هست که کارش تو حوزهی معماری و طراحی داخلیه.. اینا اخیرا تصمیم گرفتن یه دورهی آموزشی با موضوع "شخصیت شناسی و طراحی داخلی" برگزار کنن برای جذب فالوور و کردیت (credit و follower) و ...»
خلاصه یه جلسه با مدیر شرکت تنظیم کرد و صحبت کردیم که من چه کمکی میتونم بهشون بکنم و قرار شد که مبحث "MBTI در معماری" رو من تدریس کنم توی دوره..
جلسات تولید محتوا و brain storming و غیره و غیره شکل گرفت تا اینکه اول و دوم اسفند پارسال دورهی "دیآرک" یا همون "دیزاین آرکتایپ" برگزار شد.
اون وسطا، توی آذر 98 و بعد از 2.5 ماه جلسات، آشنایی، اعتماد سازی و ... یاسر (مدیرعامل شرکت) بهم گفت که میخواد مشاور شخصیش بشم. گفت که هر 10 روز یک جلسه داشته باشیم و درمورد مسائل روانشناسی صحبت کنیم و اگه به نظرم خوبه آموزش خاصی تو این حوزهها ببینه، من مطرح کنم تا انجام بشه... این اتفاق تا همین الآن در حال انجام شدنه :)
بعد از اولین دورهی "دیآرک"، کرونا اومد و برنامهای که برای سال 99 داشتیم (یک ماه درمیون یک دوره برگزار کنیم) کلا به هم ریخت :| توی اردیبهشت 99 من به یاسر پیشنهاد کردم حالا که دورهها فعلا معلق شدن، از محتواهایی که کلی وقت گذاشتیم و تولیدشون کردیم استفاده کنیم و یه کتاب به اسم «استفادهی شخصیتشناسی (MBTI) در طراحی داخلی» بنویسیم. قبول کرد و الآن در حال اتمام ادیشن اول کتابیم :) (ایشالا تا آخر سال میره برای چاپ)
دقت کنین که صدرا هنوز (تا اینجایی که تعریف کردم) رسما در شرکت شروع به کار نکرده و از بیرون و مستقلا داره باهاشون همکاری میکنه.
بعد از حدود 1 سال و دو ماه، بعد از اینکه یاسر دید صدرا کارش رو بلده و قدرت انجام کارهایی که قبول میکنه رو داره و اگه کاری رو نتونه بکنه قبولش نمیکنه و غیره، اوایل آبان امسال یاسر بهم پیشنهاد کرد که مدیریت منابع انسانی شرکتش رو دستم بگیرم... مدتی زمان خواستم تا فکر کنم به پیشنهادش و بالاخره 15 آذر کارم رو رسما تو شرکت استارت زدم...
حالا همهی این اراجیف رو گفتم که برسم به حرف اصلیم:
مدتیه که توی شرکتی که از پارسال همکاریمو باهاشون شروع کرده بودم، رسما شروع به کار کردم...
توی این هفته با یکی از بچههای شرکت داشتم صحبت میکردم (که جزو مصاحبههای هفتگی HR با پرسنل تعریف میشن این جلسات) که پروفایل پرسنلیش رو تکمیل کنم.. (لازم به ذکره که این شرکت تا قبل از اومدن من حتی از پرسنلش پروفایل سازمانی نداشت..)
توی مصاحبههای با این دستور جلسه، یکی از سوالام اینه که یه عکس سیاه و سفید به طرف نشون میدم، ازش میپرسم توی عکس چی میبینی؟ از جوابی که میده مشخص میشه که اون فرد توی این بازه از زندگیش در چه حالیه، حالش خوبه یا نه، دغدغههاش چیه و چه انرژیهای روانیای توش زنده هستن/نیستن.... (برای اطلاعات بیشتر TAT (یا thematic apperception test) رو سرچ کنین)
این رفیقمون که باهاش جلسه داشتم بعد از تموم شدن سوالام و پر شدن پروفایل پرسنلیش، ازم پرسید "صدرا خودت تو عکس چی میبینی؟"
اولا که پشمام ریخت :))) انتظار نداشتم این سوالو از خودم بپرسن!
دوم اینکه چیزی که تو عکس دیدم برام عجیب بود.....
جزئیاتش رو نمیخوام بگم، ولی تحلیل تستم یه غم و فرسودگیِ یواشی رو نشون میده که اگه زود براش کاری نکنم به نظر در آیندهی نزدیک کار دستم بده :/
خلاصه که شدیدا به چیزی از جنس سفر یا موارد دیگهای که تو پست قبلیم گفتم نیاز دارم.. کاش بشه!
اگر زمانی برسد که از دلبستگیِ بیش از اندازه به نتایج اعمالمان دست بکشیم، به این ادراک دست مییابیم که لحظاتی از برگزیدن و انتخاب، جریان ثابتِ سرور را قطع میکند. شکافی خلق میشود که در آن "قضاوت" وجود دارد...
آنچه به سویت میآید را تمام و کمال بپذیر، قدرِ آن را بدان، از آن بیاموز و بعد رهایش کن...
-----------------------
پ.ن.1: دیدین که چقدددر حرفاشون شبیه همه؟! :) همه دارن یه چیزی میگن اگه ما گوش شنوایی میداشتیم!
پ.ن.2: دیپاک چوپرا
توی ToDoList م برای این هفته، نوشتم "Find someone to Nag to"!
واقعا نیازش دارم... یکی که براش از خستگیام بگم! حالم با زندگیای که برای خودم ساختم و هزینهای که دارم براش میدم خوبه؛ ولی خستهم.. یه کم معاشرت از نوع پاییز پارسال نیاز دارم...
یدونه سفر یهویی مثلا، که پدرام زنگ بزنه بگه "صدرا داریم با افسانه میریم رشت خونهی علی! میای؟" که بهش بگم "کِی؟" که بگه "2 ساعت دیگه راه افتادیم!!"
یا مثلا یدونه از اون کافههای یهویی که با کیانا یا حسین برم و بشینیم برای هم از کارایی که میکنیم و دغدغههامون بگیم...
یا مثلا یدونه از اون جلسهها که تو ASP با سارا یه روز درمیون داشتیم... که اون مینشست کار خودشو میکرد و منم همینطور... که اون وسطا با هم گپ میزدیم و خستگی در میکردیم....
یا مثلا یه تئاتر خوب که نوید محمدزاده و حمیدرضا آذرنگ توش بازی کنن.....
تا حالا که این کارم تیک نخورده! شاید تا آخر هفته هم خط نخوره... ولی آرزو بر جوانان عیب نیست :))
---------------------------------
پ.ن.1: دیروز اتفاقاتی افتاد که از عصرش توی گذشته غرق شدم :) از اون لبخند تلخا داشتم کل امروز رو...
شاید این لحظه، لحظهی آخر
شاید این پله آخرین پلهست
شاید این تن که با من است اکنون
سایهای باشد از تنی دیگر،
میوهای ز آفریدنی دیگر،
میوهای تلخ، شاخهای بیبر؟
خواستم پر دهم رکاب گریز
پشت کردم به پلهی پایان
تنِ من لیک، باز با من بود
لحظهی آخرم گرفت عنان
که: کجا؟ بسته است راه سفر!
حیرتم پر گشود و نقش هراس،
بر لب آشفت طرح یک لبخند
کرکسان گرسنه -چشمانم-
طعمه از نام رفتهام جستند.
نام من سایهی درختی شد
در کویر گذشتههای سراب
چهرهام -بااشارهی شب گیج-
روی لب بست خندههای خراب
ایستادم، تنم که با من بود،
زیر پرهای واژه رویا شد
در رگم آشیانه زد تردید
پرسشی ز آن میانه نجوا شد:
شاید این لحظه، لحظهی آخر؟....
--------------------------
پ.ن.1: حدودای 1335
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: شروع متوسط، اواسطِ بد، پایان عالی! :)
پ.ن.2: پاییز فصلِ منه! با وجود شروع نه چندان خوبش هنوزم بهش اعتقاد دارم؛ 10 روز آخرِ این ماه خوب بودن واقعا؛ هنوزم 1 ماه ازش مونده...
چند وقت پیش داشتم یه ویدیو از برایان تریسی میدیدم. توی اون ویدیو داشت به چند تا از سوالهای رایجی که تو حوزهی هدفگذاری ازش میپرسن جواب میداد.. به نظرم جالب اومد که بعد از دوتا پستی که تو حوزهی هدفگذاری منتشر کردم (سه گام تا رسیدن به رضایت شخصی به پیشنهاد دارن هاردی درمورد تفاوتهای مقصد، ارزش و هدف؛ و پنج گام عملی برای رسیدن به اهدافمون درمورد هدفگذاریِ SMART)، این رو هم به عنوان اطلاعات تکمیلی براتون یادداشت کنم :)
اگر دوست داشتین، این متن رو از ویرگولِ من بخونین :)
برام از خواستگار جدیدی که براش اومده بود تعریف کرد.... گفت «شبِ همون روزی که بابام دیده بودش و برام توصیفش کرد، ردش کردم»!
براش سوال بود که "نکنه بخاطر ترسم از ازدواجه که اینقدر بیپروا رد میکنم؟!"
بهش گفتم تو الآن ذهن و روانت درگیر کلی دغدغهی دیگهس؛ روی حوزهی دیگری از زندگیت متمرکزی... مشخصه که ناخودآگاهت ورودی جدیدی رو برای پردازش و دغدغهمندی نمیپذیره..
گفتم که فعلا مسیری که برای خودت چیدی و یک ماه و خوردهای هم بیشتر براش وقت نداری رو برو جلو، بعدش خودم میام بهت پیشنهاد میدم :))))
به شوخی گفت یه وقت از این غلطا نکنیا!! :))
گفتم مگه چی میخوای از من بهتر؟ :))) بعدشم، تهش اینه که رد میکنی دیگه.. چیزی نمیشه که :دی
--------------------------
پ.ن.1: به نظرتون از این غلطا بکنم یا نکنم؟
با فریاد خفهای از سرِ ترس و غم از خواب پرید!
نفسش بالا نمیاومد؛
بدنش از عرقِ سرد خیس شده بود...
چند ثانیه طول کشید تا متوجه زمان و مکانی که توش حضور داره بشه
و باز چند لحظه زمان نیاز داشت تا بفهمه چیزی که باعث تپش شدید قلبش شده، خواب بوده..
یادش اومد:
یه هواپیما.... آتیش گرفتن موتورش... منفجر شدنش..... سقوطش........
به پهنای صورت اشک میریخت
ناتوانی برای کنترل اتفاقات توی خواب براش خیلی سهمگین بود
نفهمید چطور شد که دوباره به خواب رفت...
- پونه؟ پونه واستا میخوام باهات صحبت کنم!
+ [با لبخند و تعجب] سلام صدرا! چی شده؟
- سلام عزیزم! [سکوت..... بغض...]
+ چیزی شده؟
- [اشک....]
+ صدرا نگران نباش! :)
- [اشک... سکوت.... اشک... اشک.....]
+ [بغلم میکنه و صحنه رو ترک میکنه...]
- [توان ایستادن ندارم! همونجا میشینم روی زمین....]
-----------------------
پ.ن.1: چند شب پیش...
من همیشه سرم شلوغ بوده، این روزا حتی شلوغتر از همیشه شده!
اما نکتهی مثبتش اینه که تعادل بین کار، درس و زندگی رو کم و بیش پیدا کردم...
منتظر یه مقاله توی ویرگول با موضوع "تمرکز" باشین :) متنش آمادهس تو ذهنم! باید وقت کنم تایپش کنم :))
------------------
پ.ن.1: لطفا دعا کنین قبل از تموم شدن اوج فشارها من تموم نشم :))
پ.ن.2: کلی چیز تو ذهنمه که بنویسم.. اما هر روز وقتی به لپتاپم میرسم ذهنم خستهتر از این حرفاست که متنی بنویسم!
گفتی احساس به یغما برده داری، میخرم
باغبانی و گل پژمرده داری، میخرم
گفتی از ترس فلک، یک عالم احساس نجیب
گوشهی پیراهنت افسرده داری، میخرم
گفتی انگار از نبرد خویش با دل میرسی
نوجوان کشتهای بر گُرده داری، میخرم
گفتی از بیعاشقی در تیر باران غزل
یک بغل مصراع پیکان خورده داری، میخرم
جای فریاد و سرور کودکانه در دلت
گفته بودی عندلیب مرده داری، میخرم
گفتی از آن عمر سرتاسر زمستان، یادگار
بینهایت شعر سرما خورده داری، میخرم
عمر کوتاه من و تو در حد اندازه نیست
هر چه اندوه و غم نشمرده داری، میخرم
----------------
پ.ن.1: حمیدرضا آذرنگ
ندارد پای عشقِ او کسی چون من که میدانم
ندارد پای عشق او کسی چون من. میدانم!
میان خونم و ترسم که این خون، خونِ او باشد
نباشد ترسم از خویشم، که من بی او نمیباشم
خیالات است این عالم اگرچه چشمِ سر بیند
فروزان کن دلِ خود را که خود بینی چه میبینم
منم افتاده در سیلی، روم در اوج بیمیلی
چه دانستم که این سودا بباشد از دل لیلی
-------------------------
پ.ن.1: روزم از حوصلهم خارج بود! شعر مولانا رو خراب کردم :))
پ.ن.2: شعر اصلی:
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر میخایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانیهاش بنمایم
همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم
اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همیشایم
رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: پاییز اومد. ولی شلوغی و دغدغههای مختلف اصلا نذاشتن بفهمم چی شد! نه هیجانی برای تولدم داشتم امسال، نه مروری روی خاطراتم کردم (که همیشه بهترین خاطراتم توی پاییز اتفاق افتادهبودن...)
پ.ن.2: پاییز فصلِ منه! با وجود شروع نه چندان خوبش هنوزم بهش اعتقاد دارم؛ هنوزم 2 ماه ازش مونده...
سالهاست دارم میروم
یعنی همهمان میرویم
هر کسی در مسیرِ خودش
هر که به سوی مرگِ خویش..
سالهاست در حالِ رفتنم
به هیچ مقصدِ مشخصی!
هر لحظه که تصور دقیقی از مقصد مییابم
تغییر میکند...
سالهاست اما
که از مسیرم راضیم
از چاله چولههایش "بدم نمیآید"
با منظرههایش عشق میکنم
سالهاست خسته میشوم؛
استراحت میکنم؛
غر میزنم گاهی، به دوستی؛
و بااز دست به زانو گرفته بلند میشوم....
سالهاست که
ازینجا که منم
به آن سر دنیا؛
تو
ای کاش دستی داشتم
که باز کنم پنجره را
هوای تازه...
تو
سالهاست که پنجرهای نیست
گاه خودم در دیوارِ تنهاییِ انسان
سوراخی حفر میکنم... چند کلمه
گاه سوراخی میبینم که دیگری حفر کرده.... یک لبخند
آن هنگام که از دیدنت به لبم نشیند
لبی که مال من است
لبی که آنِ توست
که ببوسیش...
سالهاست وضع من این است
و سالهای سال وضع همین خواهد بود
مگر زندگی چیزی جز این است؟
----------------------------
کورنلیوس... :)
قبل از هر چیز به نظرم این نکته رو لازمه بگم که مسئولیتپذیریِ درست نیاز به آموزش داره. همونطور که هر چیز دیگهای نیاز به آموزش داره.. درست مثل وقتی که یه وسیلهی تکنولوژیک جدید میخریم و قبل از استفاده ازش کاتالوگش رو میخونیم که مبادا بخاطر بلد نبودن خرابش کنیم، مسئولیتپذیری و برقراریِ درستِ ارتباط با خودمون و دیگرانی که برامون مهم هستن هم نیاز به آموزش داره (NVC یکی از مدلهاییه که میتونیم آموزش ببینیم و با استفاده ازش روابطمون رو اصلاح کنیم). و متاسفانه یا خوشبختانه توی نظام آموزشیمون چیزی از این موارد آموزش ندیدیم!
یکی از مواردی که الزامِ آموزش توی این حوزه رو مشخص میکنه تناقضهایی هست که بین مسئولیتپذیری در قبال خودمون و مسئولیتپذیری در قبال دیگران به وجود میاد. بعضی وقتا چشممون رو باز میکنیم و میبینیم که خودمون رو فراموش کردیم و همهش داریم تصمیمهایی میگیریم که بیشتر برای دیگرانی که اهلیشون کردیم مناسبن تا برای خودمون! بعضی وقتای دیگه هم از اون طرفِ بوم میافتیم و به خودمون که میایم میبینیم به بهونهی مسئولیتپذیری در قبال عزیزانمون، فردیتشون رو ازشون گرفتیم و توی هرر تصمیمشون دخالت کردیم..
درواقع، دوتا از چزهایی که ما باید یاد بگیریم اینه که مرزها و آفتهای مسئولیتپذیری کجا و چی هستن?
متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)
----------------
پ.ن.1: بهم گفته شده که ویرگول برای چنین نوشتههایی محیط بهتریه...
امسال هم روز تولدم مثل پارسال پر از کار و کلاس بود... اما علاوه بر اینا، یه فرقی هم داشت!
امسال صدرا برای تولدش هیجانِ خاصی نداشت! هرچند که فکر کنم ظاهر رو حفظ کردم، اما خودم که خبر دارم از سرّ درون :))
27 سال زندگی... میشه به عبارتی 324 ماه؛ یا 9855 شبانه روز؛ 236,520 ساعت؛ 14 ملیون دقیقه!!!
خیلی از این فرصتِ زیستنم رو توی خواب و خامی تلف کردم! خیلیش رو...
خیلی از این فرصت توی جنگهای غیر ضروری با دنیا مصرف شد! غیر ضروری بودنش رو به این جهت میگم که شاید اگه توی خونه یا کشورِ بازتر و سالمتری به دنیا میاومدم خیلی از این جنگها رو نداشتم.. اما به هر حال اینجا به دنیا اومدم و این جنگها شدن جزئی از روزمرگیم و بماند که چقدر هم بابتشون رشد کردم..... به قول امیر، توی ایتالیا پسرِ 27 ساله با این حجم از تجربه و دانشِ آکادمیک و ... کم پیدا میشه!
انگار این جنگها و چالشهای همیشگی یکی دو تا از چرخهامو پنچر کردن! :))
پریشب داشتم با یاسمین چت میکردم؛ براش سفرهی دلمو باز کردم و البته که چیزی جز غر ازش در نیومد :)))
ولی نکتهی مهم اینه:
خستهم؟ استراحت میکنم و بعدش پر قدرتتر از همیشه به راهم ادامه میدم :)
این کاریه که چند سالِ اخیر همیشه انجامش دادم و این بار هم خیلی تفاوتی نمیکنه....
پس آرزوها و اهدافِ تولد بمانند برای بعد از پنچر گیری!
شب و روزگارتون خوش...