آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

یک عدد خوشحالِ دلتنگ!

چند روز گذشته اتفاقای خیلی مختلفی افتادن که باعث شد امشب یه کم بشینم به خودم و دنیام و آرزوهام (که دونه دونه دارم بهشون می‌رسم یا توی مسیرشون قدم می‌زنم) و دل‌تنگیام و خیلی چیزای دیگه فکر کنم...

الآن داشتم فکر می‌کردم که دقیقا از چند روز پیش شروع کنم به تعریف کردن که متوجه چیزی که دارم میگم بشین! هرچی توی زمان عقب میرم هنوز میشه یکی دو روز عقب‌تر رفت و اتفاق شاخص دیگه‌ای پیدا کرد! :))

بذارین از دوشنبه‌ی پیش شروع کنم:

  • نگارش ورژن اول از کتابم (استفاده‌ی شخصیت‌شناسی در طراحی داخلی) تموم شد و دادمش به چند نفر آدم نقاد و دست به قلم که حسابی تخریبش کنن تا ازش یه کتاب خوب و کامل در بیاد؛
  • اولین واریزی دست‌مزد مشاوره‌ی خارجیم (دلار کانادا) به حسابم واریز شد؛
  • سالگرد فوت پونه و آرش عزیزم توی همین هفته بود؛
  • کارام توی شرکت دارن به نتیجه می‌شینن و من هرررر روز از درست شدن یه چیزی و خروجی گرفتن از تلاش‌های چند ماهه‌م لذت می‌برم؛
  • و در نهایت امشب که در ادامه‌ی پست‌های معرفی اعضای شرکت توی پیج اینستا (@malekzadegan.design) من رو معرفی کردن و واقعا سنگ تموم گذاشتن برام :) 3>

دقت کنین که همه‌ی این اتفاقا توی 7 روز افتادن

 

اما چند روزه با وجود حال خوبی که دارم، یه وقت‌هایی (مخصوصا شب که میشه و همه که می‌خوابن) دلم می‌گیره!

اصل قضیه از دو روز قبل از سالگرد عزیزام شروع شد که خب طبیعیه تا اینجاش

اما انگار این دل‌گرفتگیم که از اونجا شروع شده، یه دل‌تنگی‌های خفته‌ای رو توی ناخودآگاهم بیدار کرده و من دیگه نمی‌تونم مثل روزهای قبل از 4شنبه‌ی اخیر بی‌خیالشون باشم و دلم رو با چیزایی که دارم شاد نگه دارم!

این که این اتفاق چیز درستی هست یا نه رو فعلا کار ندارم؛ الآن و اینجا می‌خوام از دل‌تنگیام بگم که شاید یخورده تخلیه شن...

 

با وجود اینکه من از وقتی یادم میاد به اندازه‌ی گنجایشم سرم شلوغ بوده (طبیعتا از یه دانش‌آموز راهنمایی اندازه‌ی یه دانشجوی سال آخر لیسانس انتظار نداریم که کار کنه و بازدهی داشته باشه!)، ولی این روزا خیلی خیلی خیلی از میانگین خودم شلوغ‌تر شده زندگیم!

  • کلاس‌های ارشد و انجام دادن کارهایی که تعریف کردن توی طول ترم واقعا زمان زیادی نیاز داشت (هنوزم همینطوره!)
  • کارم توی شرکت به سه دلیل خیلی خیلی سنگینه:
    1. دارم سیستم منابع‌انسانی رو پایه ریزی می‌کنم و بستر‌هایی که نیاز داره رو آماده می‌کنم برای سال 1400
    2. کسی کنار دستم نیست که بهم کمک کنه توی این زمینه
    3. تخصص این حوزه رو ندارم و برای هر کار کوچیک یا بزرگی باید کلی سرچ کنم و ...
  • با اینکه خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می‌کردم رسیدم به نقطه‌ای که (فعلا) دیگه مشاوره‌ی جدید قبول نمی‌کنم، ولی همین تعداد مراجع قدیمی که دارم واقعا هر زمان احتمالی‌ای که می‌تونم توی هفته برای خودم داشته باشم بعد از انجام کارهایی که پیش‌تر گفتم رو پر می‌کنن :))
  • با وجود همه‌ی اینا، از خر شیطون پایین نمیام و کتاب متفرقه (تو همون حوزه‌ی روان‌شناسی و کوچینگ) هم می‌خونم و کلاس خارج از دانشگاه هم ثبت‌نام می‌کنم :)))) به جاش کمتر می‌خوابم!!

 

همه‌ی این سرشلوغیا و دغدغه‌ها و کارهایی که واقعا هرکدومشون رو به اندازه‌ی وصف ناشدنی‌ای دوست دارم، باعث شدن که از خیلی بخش‌های زندگیِ عادیِ صدرا دور شدم.....

و الآن، دلم برای صدرایی که با وجود همه‌ی کاراش، حداقل ماهی 1 بار از دوستای نزدیک و صمیمیش خبر می‌گرفت تنگ شده!

برای اون صدرایی که حداقل فصلی یدونه سفر می‌رفت

اون صدرایی که حداقل ماهی 1 بار کوه می‌رفت

که دوستاشو میدید، بغل می‌کرد....

 

آره! سالگرد پونه یادم انداخت که با وجود اینکه همه‌ی این کارایی که دارم می‌کنم برام ارزشمندن، ولی من یه ارزش دیگه هم دارم به اسم دوستام و روابط صمیمیم! و این رابطه‌ها معلوم نیست تا کی زنده باشن!! یه ارزش دیگه دارم به اسم سفر کردن! و این من معلوم نیست تا کی ایران باشم که فرصت دیدار از شهر‌های مختلفش رو داشته باشم!!

و خیلی چیزای دیگه....

 

---------------------------

پ.ن.1: معمولا متن‌های من خیلی کوتاه‌تر از این بودن؛ ولی این یکی انگار تک تک جملاتش رو نیاز داشتم بنویسم تا بتونم جوری که باید و نیاز دارم تخلیشون کنم...

پ.ن.2: این کرونا هم شده غوز بالای غوز! (دیکته ی غوز رو نمی‌دونستم همینجوری یه چیزی نوشتم :دی)

پ.ن.3: یاد این بیت شعر افتادم: یک دست جام باده و یک دست زلف یار .. پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟! :)))

پ.ن.3: مرسی که هستین! :)

  • کورنلیوس ("همین یک نفر" سابق)

نظرات  (۲)

خیلی خوبه که تو مسیر اهداف هستین! خیلی موفق باشین!

پاسخ:
خیلی ممنونم :)
ایشالا شما هم هر روز به سمت اهدافتون حرکت کنین...

ببین من آرزومه انقد سرم شلوغ شه و کار درست باشم :))

پاسخ:
بشو پس! :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی