آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

پست پانصدم!

این پونصدمین پستیه که من دارم توی این بلاگ می‌نویسم!

روی "می‌نویسم" تاکید دارم چرا که یه سریشو منتشر نکردم.. و روی "این بلاگ" هم تاکید دارم چرا که از قبل باز کردن وبلاگ برای خودم هم دست نوشته‌هایی داشتم، و توی این مدت هم به جز اینجا چیزهایی برای خودم یادداشت کردم....

 

اما اینا مهم نیست!

چیزی که می‌خوام بگم اینه که وقتی این بلاگ رو باز کردم هیچ فکر نمی‌کردم که روزی برسه که پانصد تا متن کوتاه یا بلند بنویسم...

هیچ فکر نمی‌کردم که هزار و هفت‌صد و سی و سه روز (چیزی نزدیک به پنج سال!) بگذره و هنوز درحال نوشتن توی همون کانتکستی باشم که از روز اول توش شروع کردم...

هیچ فکر نمی‌کردم که روزی بیاد که توی اون روز بیش از صد نفر دل‌نوشته‌های منو بخونن! چیزی که لزوما ربطی به کسی جز خودم نداشته احتمالا...

و خیلی چیزای دیگه :)

 

اینا رو نوشتم که به خودم یادآوری کنم چقدر خوب که توی این سال‌ها کم و بیش ثبات داشتم، چقدر خوب که پای خودم و دلم واستادم و چقدر خوب که الآن به جایی رسیدم که با خودم و احساساتم در صلح و آرامشم :)

به نظر من وبلاگ داشتن چیزی بیشتر از نوشتن روزانه‌ی افکار و احساسات یا امثال اوناست... کارهای خیلی بیشتری از صرفا قوی کردن قلم و فکر آدم می‌تونه بکنه... شاید به نظر نیاد!

ولی علی ای حال من خوش‌حالم که یه روزی تصمیم گرفتم وبلاگمو باز بکنم و خوش‌حال‌ترم که پای این تصمیمم واستادم :)

  • کورنلیوس ("همین یک نفر" سابق)

نظرات  (۳)

برا من هم خوندن آرشیوم خیلی اذیت کننده‌ست! دیدن کلماتی که استفاده می‌کردم، لحنم، حتی رعایت نکردن علایم نگارشی! :))) ولی نیمه پر لیوان همون دیدن اینه که قد کشیدی، خیلی بیشتر از چیزی که خودت هم فکرش رو می‌کردی و اینم خیلی دلچسبه. امیدوارم حداقل یه پنج سال دیگه هم بنویسی همین‌جا :))

پاسخ:
مرسی :) منم امیدوارم..
  • مــاهان (ف.چ)
  • آره، ولی خب دردناک هم هست دیگه. مثلا من یه دوره‌ای یکسره شعر می‌خوندم و یه رنج وسیعی از آثار ادبیات فارسی رو خونده بودم و.. پا شدم رفتم المپیاد ادبی، چون فکر می‌کردم تو المپیاد ریاضی شانس ندارم. قبول هم شدم، ولی می‌دونی؟ حتی تلاش هم نکردم برای ریاضی. عشقم ریاضی بود ولی جرئت نکردم طرفش برم توی یه موقعیت کلیدی. درحالیکه می‌دونستم آخرش تو دانشگاه یه رشته‌ی اینجوری می‌خونم. می‌دونی، حالا مثلا عاطفه من واقعا پیشرفته‌ست. من چیزها رو خیلی دقیق حس میکنم. اینا نتیجه اون شعرهاست. عوضش توی ۲۰سالگی تازه دارم از مسائل مشکل هندسه لذت می‌برم. پسفردا باید نظریه اعداد پاس کنم، تازه تو ۲۰سالگی. تمام درگیری‌هام تو بلاگم مشهوده. می‌نوشتم که یکی بیاد بهم بگه جرئت کن! برو جلو! می‌نوشتم که با نوشتنم بر تردید خودم غلبه کنم. می‌نوشتم که جای همه آدمای درستی که نبودن تو زندگی‌م، برا خودم باشم. 

    ولی ببین ما زمان‌مندیم دیگه. برای همینه که حسرت هست اساسا. الان میرم آرشیومو می‌خونم و انگار اون دختر دوباره زنده شده. میگم فاطمه تو باید جرئت کنی و قدم برداری! بعد نتیجه‌ش این میشه که هی می‌خوام برم یقه بچه‌تر از خودمو بگیرم بدم اونا رو بخونه، بگم ببین، توروخدا دقت کن، ببین چطور سعی می‌کرده‌م خودمو گول بزنم و الان مثل ... پشیمونم؟ تو نکن. تو اینجوری نباش.

    برای همین بعضا مرور اونا دردناکه. یادم رفته چقدر بد رفتم و چقدر حماقت کردم و مسیر زندگی‌م چقدر عوض شده.. و میرم می‌خونم و باز یادم میاد.

    ببخشید زیاد شد.

    و یکمم شبیه درد دل شد اصلا.

    به‌هرحال ببخشید.

    پاسخ:
    خواهش می‌کنم!
    به نظرم کسی که باید یقشو بگیری بچه‌تر از خودت ها نیستن! خودِ الآنت رو باید تشویق کنی که براساس عشق و passionش زندگی کنه تا پسفردا دوباره از امروزت ناراحت نباشی :)
    زندگی همینه... اگه از تجربه‌هات درس نگیری محکومی به تجربه‌ی دوبارشون...
  • مــاهان (ف.چ)
  • من ۶ساله که جدی وبلاگ می‌نویسم. چندبار پاک کردم و هربار برگشتم. اما آرشیوشونو دارم. برای منی که ۱۴سالگی شروع کردم و الان ۲۰سالمه، و تغییرات وحشتناک درونم رخ داده، مرورکردن آرشیوم دردناکه. دیدنِ اینکه چقدر احمق بوده‌م، و فکر کردن به اینکه احتمالا الانم احمقم و بعدها با خودم شاید حسرت بخورم چقدر ۲۰سالگی‌مو در حمق گذروندم. بااین‌حال، فقط وقتی پشیمون میشی که ساکت نشسته باشی، تماشاگر. اگه کاری کرده باشی، و اگر لحظه رو لبریز کرده باشی از خودت و زیستت و تجربه زیسته‌ت؛ دیگه فرقی نمی‌کنه مثلا ریاضی می‌خونی و باید حقوق می‌خوندی. یا چندان تفاوتی نداره اگه بعدا بفهمی میانمایه بودی و بهتر اون بوده که جای وقت‌گذاشتن رو تئوری الگوریتم‌ها، کد می‌زدی. می‌دونی؟ چون زندگی کردی. خوشی و خشم و کار و عشق و همه اینا.

    لذا وبلاگ برای مرور خود خوبه. امیدوارم ادامه بدی و دقیق‌تر و مفصل‌تر از جزئیات احساساتی که تجربه می‌کنی بنویسی.

    پاسخ:
    اولا تبریک میگم که از 14 سالگی شروع کردی و می‌تونی خودت رو از نوجوونیت track کنی...
    دوما به نظرم ما حاصل تجربه هامونیم، همون حماقتایی که یه زمانی بهش خیلی باور داشتیم، اگه اونا رو انجام نمی‌دادی، الآن نمی‌فهمیدی که اونا حماقتن و در ضمن اینو در نظر داشته باش که چقدر رشد کردی که به نظرت خودِ چند سال پیشت خام بوده :) منم اتفاقا با این مورد روبرو شدم که دیدم چقدر بچه بودم چند سال پبش... مخصوصا الآن که دارم مرور می‌کنم پست‌هامو! ولی وقتی همچین چیزی به چشمم میاد به جای کلافه شدن و ناراحتی خوشحال میشم که چه مسیری رو طی کردم و به چه رشد و عمقی دست پیدا کردم ;-)

    الآن ممکن نیست اشباه کنم؟
    نه تنها ممکنه، که قطعا اشتباه‌هایی می‌کنم! ولی مهم اینه که ازشون درس می‌گیرم یا نه :)

    تونستم منظورم رو برسونم؟
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی