دلنوشتهی ماشینی
- يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۱۲ ق.ظ
تو ماشین نشستیم و به سمت اصفهان داریم میرونیم...
یهو دلم خواست لپتاپم پیشم بود و بلاگمو باز میکردم و این کلماتی که دارن از ذهنم تراوش میکنن رو توش ثبت میکردم...
این شد که رفتم توی saved messages تلگرام و کارمو شروع کردم :)
هرکجا هستم باشم، آسمان مال من است...
این تکه شعر رو توی چند ماه اخیر دارم "زندگی"ش میکنم! چطور؟ اینطوری که خونه ندارم، هر شب یه جا میخوایم.. حتی آمادگی خوابیدن زیر یکی از پلهای خدا رو هم دارم :)) اما نکتهش اینه که آرومم و راضی... خوشحال هنوز نه، ولی راضی چرا :)
اردیبهشتی که داره هر روز نزدیکتر میشه کنکور دارم... کنکور روانشناسی.. همونی که براش به این دنیا اومدم :) کم کم شروع به ساختن آیندهای که لایقش هستم کردم و از خودم به اندازهی کافی راضیم! بقیهش دست من نیست... بقیشو میسپرم به خودش ;) 3>
سال ۹۷ سال عجیبی بود.... با وجود همهی تجربههای تلخ و شیرینی که این سالهای اخیرم رو پر کردن، با وجود روزهایی که فکر میکردم دیگه نمیتونم ادامه بدم، با وجود همهی زخمهایی که توی سالهای اخیر خوردم، تا جایی که یادم میاد سال ۹۷ به جرئت و با اختلاف سختترین این ۲۵ سال زندگیم بوده....
من توی زندگیم ۳بار پوست انداختم... ۳ بار با موانعی بزرگتر از خودم روبرو شدم... ۳ بار رشد کردم...
ورودم به دانشگاه اولین نقطه عطف زندگیم بود..
جدی شدن رابطهم با فلانی دومیش و جدا شدنمون سومیش...
ولی سال ۹۷، با اینکه نقطه عطف شاخصی توش نبود (به جز این اواخر که از خونه اومدم بیرون و شروعی برای استقلال حقیقیم بود)، اما روز به روزش سخت بود.. من امسال اندازهی ۴-۵ سال اخیرم رشد کردم (و توی اون ۴-۵ سال اندازهی کل سالهای قبلش)....
چند روز پیش فاطمه ازم پرسید سال ۹۷ برات شبیه چیه؟ اولین چیزی که به ذهنم رسید رو بهش گفتم.. بهش گفتم شبیه سگ هاری که تونستم رامش کنم... البته که هنوز سگه، ولی دیگه برام خطری نداره! دیگه معصوم خام چند سال پیش نیستم... دیگه به یتیمی به چشم یه اتفاق بوگندو نگاه نمیکنم...دیگه جنگجوم بیداره و گوش به زنگه تا از شمشیرش استفاده کنه... دیگه حامیم خام و بدوی نیست.. دیگه جستجوگرم فعال شده و الحق که کارشم تا حالا خوب انجام داده :) دیگه عاشقم بعد از اغمای عمیقی که توش رفته بود داره آروم آروم برمیگرده..... دیگه از نابودگر و ناشناختگیش نمیترسم، و دیگه آفرینشگریمو دست کم نمیگیرم....
آره! دیگه صدرا بزرگ شده، بزرگتر از اینا هم میشه :) باید بشه!!! ذات زندگی همینه..
توی این سال اخیر غر هم زیاد زدم، روزهای زیادیشو رو زمین نشستم و گریه کردم، روزهای زیادیش انگیزهای برای ادامه نداشتم.... ینی انگیزمو گم کرده بودم!
توی سالهای بعدی هم این اتفاق وجود داره.. اما کمتر! :) با وجود دوستای عزیزی که انرژی حضورشون کافیه تا دوباره شارژ شم و بلند شم، آدم دیگه روش نمیشه وقتشو تلف کنه و غر بزنه :)
آره..
با هم از غروب و سایه رد میشیم
قصه ی عاشقی رو بلد میشیم
خلاصه که ۹۷ عجیبی بود، انتظار ۹۸ عجیبی هم دارم :) شاید جنس عجبش فرق داشته باشه.. شاید بالاخره بعد از یک سال و خوردهای بتونم دوباره عاشق بشم، شاید بالاخره نوبت این بشه که دنیا روزای خوششو هم بهم نشون بده :) خدا رو چه دیدی؟
چشمها را باید شست.. جور دیگر باید دید :)
- ۹۸/۰۱/۰۴