قصد
- سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۴ ق.ظ
مدتیه که با آدمای جدیدی آشنا شدم ..
بابک که از زنش جدا شده و یه دختر ۶ساله داره. بابک از بچگی به سرزنش شدن عادت کرده :| بر اساس همین ویژگی هم ازدواجی کرد که آخرش مجبور شد ... :"
امیرحسین که کشتیگیره! ولی تا حالا مدال طلا نیاورده چونکه از مطرح شدن و موفق شدن میرسه ... به قول خودش سخته که آدم بفهمه از خفن بودن، از موفقیت میترسه ! :"
علی! که یجورایی میتونم بگم چند سال دیگهی منه !!! یا نه !! من چند سال قبل اونم :-اس الان زندگیش خیلی خوب و روبهراهه البته (خدا رو شکر :) ) ... ولی من الان مینیمم مطلق اونو یجورایی رد کردم :)) نمیدونم ! باشد که رستگار شویم :)
یه محسنم هست که خیلی اهمیتی نداره برام .. با یکی دیگه که حتی اسمشم یادم نیست الان :)))
اینا رو گفتم چون خیلی تجربهٔ خوبیه که یه آدماییو ببینی که بتونن (و بتونی) بدون هیچ ترسی و بدون سانسور، مشکلات زندگیتون رو با هم شیر کنین ... و یه آدمی هم باشه بالا سرتون که بتونه بهتون راهنمایی و کمک کنه ..
تا حالا دیدی ۵ هفتهس که میخوای بری کوه نمیشه ؟ :دی مال اینه که میگی میخوام و واقعا قصدِ بالغ و خودآگاهت میخواد، ولی اون زیر، یه چیزی توی ته ته وجودت هست که از کوه رفتن با شاهین میترسه :|
باید باهات حرف بزنم !
اون ناخودآگاهه، از ترسهات میاد .. ترس از شکست، از مسخره شدن، قضاوت شدن، اشتباه، تکرار گذشته، محدود شدن، ... تازه اینا ترسای خوبن !!! مردم (خود من .. خود تویی که داری میخونی حتی !!) از موفقیت، از درخشیدن، از آرامش، لایق بودن، ... میترسیم ! آره :| میترسیم ! :×
بیایم با مشکلاتمون روبرو بشیم ... رو بر نگردونیم و ازشون فرار نکنیم :| سخته ! میدونم ! ولی اگه بکنی حل میشه به خدا ! دیگه هیچوقت مشکلت همیشگی نمیشه .. تمومش کن :)
- ۹۴/۰۸/۱۲