این هفت روز (1)
- جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۷ ب.ظ
این چند روز برام عجیب بود ...
دقیقترش میشه "این هفت روز" !
شنبه
قرار بود بحرفیم !
یکشنبه
بعد از کلاس رفتم ببینمشون .. آدمایی رو که از صمیم قلبم دوست دارم .. آدمای دوست داشتنی ای که نمیتونی دوستشون نداشته باشی با قلب پاک و خوشگلشون :) پول ندارن ! ولی یه قلب بزرگ دارن که باعث میشه اگه ذره ای انسانیت مونده باشه توی وجودت از ته ته قلبت دوستشون داشته باشی ... 3>
وقتی رسیدم چند دقیقه ای بود که رسیده بودن :) بغلشون کردم ... تکتکشونو :) چه حس خوبی !! وقتی لبخند رو روی لبشون میبینی و میدونی پشت این لبخند چقــــدر مشکل و درد مخفی شده از خودت خجالت میکشی ... و این باعث میشه که وقتی لبخندشون رو میبینی نتونی جوابشونو با ":-)" ندی 3>
ناهار خوردیم ... بعد از ناهار و قبل از اینکه بخوام متوجه بشم دیدم دایی بزرگ خانواده نشسته و داره سفره رو پاک میکنه !!! 3> :) بدون هیچ نگاه ابزاری ای ... بدون هیچ چشمداشتی ... و حتی عجیبتر اینکه جوری رفتار میکنه و حرف میزنه که خجالت نکشی از اینکه فقط وسائل سفره رو جمع کردی ! :)
بعد رفتیم کفش خریدیم !
بعد رفتیم "حنا بندان" دایی گرامی :)) بگذریم ...
2شنبه
ساعت 6.5 به زور بیدار شدم :)) 8 کلاس دارم و 1.5ساعت راه بین من و کلاسمه !
توی راه دارم به چیزایی که دوست ندارم فکر میکنم ... چیزایی که باعث شدن این روزامو نتونم دوست داشته باشم :-" چیزایی که تنها مشکل این روزای منن ! چیزایی که باعث شدن بقیه ی مشکلا مثل 11 شدن شبکه و ضایع شدن پیش سعید برای پروژه ی SAD و منت عمین رو کشیدن برام حتی مسئله هم نباشن ! چه برسه به اینکه ناراحتشون شم :| به اینکه امروز باید برم پیش خانم دورودیان ! یه اینکه چی میشه ؟ چی میخواد بگه اصن ؟ :|
آهنگ هم گوش میدم ... "nostalgia" بدترین فولدری که میتونه تو اون شرایط برام پلی شه :دی (انتخاب تصادفی) چند بار اگه توی مترو نبودم میزدم زیر گریه ! :-" حتی شونه های پهن آقا پویا رو هم نیاز نداشتم !! "تنها منم، همه درده تنم، یادگاری تو، چشم خیس و ترم ... زمین و زمان بسته ی عشق توست، میخوام از زمین و زمان کنده شم ... خداحافطی درد سنگینیه، الهی بمیرم که گریت گرفـــت" ......
زود آزمایشا رو جمع میکنیم ... باهاش تنها میشم :) :-تنها چیزی که در اون لحظه میخواستم ... سعی کردم خوش بگذرونیم :) سعی کردم به مرضی فکر نکنم .. سعی کردم از این "بودن" که جدیدا کمیاب هم شده نهایت استفاده رو ببریم 3> خوش هم گذشت ... آخرش ازم یه قولی گرفت :| گفت "قول بده خوش بگذرونی 3>" نمیدادم نمیرفت :))) "چشم :* :)"
زود رسیدم ! رفتم یه بستنی برا خودم بخرم، با 2تا معجون زدم بیرون :)) رفتم دم در خونش ! ساعت 4 رفتم تو ... حرف زیاد زدیم .. اولش من، بعد اون(گفت بیا کلاسهای "فلان" رو ..) :پی اون وسط هم یه اینتراپت خوردیم به خاطر طبع ضعیف انسان :"
دیر رسیدم به جلسه ! البته خیلی هم مهم نبود ! صرفا چون قول داده بودم میخواستم برسم حتما ...
-----------------------------------
پ.ن.1: مدتیه خاطره-طور ننوشته بودم ..
- ۹۴/۰۵/۰۹