آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

این هفت روز (1)

این چند روز برام عجیب بود ...

دقیقترش میشه "این هفت روز" !


شنبه

قرار بود بحرفیم ! 


یک‌شنبه

بعد از کلاس رفتم ببینمشون .. آدمایی رو که از صمیم قلبم دوست دارم .. آدمای دوست داشتنی ای که نمیتونی دوستشون نداشته باشی با قلب پاک و خوشگلشون :) پول ندارن ! ولی یه قلب بزرگ دارن که باعث میشه اگه ذره ای انسانیت مونده باشه توی وجودت از ته ته قلبت دوستشون داشته باشی ... 3>

وقتی رسیدم چند دقیقه ای بود که رسیده بودن :) بغلشون کردم ... تک‌تکشونو :) چه حس خوبی !! وقتی لبخند رو روی لبشون میبینی و میدونی پشت این لبخند چقــــدر مشکل و درد مخفی شده از خودت خجالت میکشی ... و این باعث میشه که وقتی لبخندشون رو میبینی نتونی جوابشونو با ":-)" ندی 3>

ناهار خوردیم ... بعد از ناهار و قبل از اینکه بخوام متوجه بشم دیدم دایی بزرگ خانواده نشسته و داره سفره رو پاک میکنه !!! 3> :) بدون هیچ نگاه ابزاری ای ... بدون هیچ چشم‌داشتی ... و حتی عجیب‌تر اینکه جوری رفتار میکنه و حرف میزنه که خجالت نکشی از اینکه فقط وسائل سفره رو جمع کردی ! :)

بعد رفتیم کفش خریدیم ! 

بعد رفتیم "حنا بندان" دایی گرامی :)) بگذریم ...


2شنبه

ساعت 6.5 به زور بیدار شدم :)) 8 کلاس دارم و 1.5ساعت راه بین من و کلاسمه !

توی راه دارم به چیزایی که دوست ندارم فکر میکنم ... چیزایی که باعث شدن این روزامو نتونم دوست داشته باشم :-" چیزایی که تنها مشکل این روزای منن ! چیزایی که باعث شدن بقیه ی مشکلا مثل 11 شدن شبکه و ضایع شدن پیش سعید برای پروژه ی SAD و منت عمین رو کشیدن برام حتی مسئله هم نباشن ! چه برسه به اینکه ناراحتشون شم :| به اینکه امروز باید برم پیش خانم دورودیان ! یه اینکه چی میشه ؟ چی میخواد بگه اصن ؟ :|

آهنگ هم گوش میدم ... "nostalgia" بدترین فولدری که میتونه تو اون شرایط برام پلی شه :دی (انتخاب تصادفی) چند بار اگه توی مترو نبودم میزدم زیر گریه ! :-" حتی شونه های پهن آقا پویا رو هم نیاز نداشتم !! "تنها منم، همه درده تنم، یادگاری تو، چشم خیس و ترم ... زمین و زمان بسته ی عشق توست، میخوام از زمین و زمان کنده شم ... خداحافطی درد سنگینیه، الهی بمیرم که گریت گرفـــت" ......

زود آزمایشا رو جمع میکنیم ... باهاش تنها میشم :) :-تنها چیزی که در اون لحظه میخواستم ... سعی کردم خوش بگذرونیم :) سعی کردم به مرضی فکر نکنم .. سعی کردم از این "بودن" که جدیدا کم‌یاب هم شده نهایت استفاده رو ببریم 3> خوش هم گذشت ... آخرش ازم یه قولی گرفت :| گفت "قول بده خوش بگذرونی 3>" نمیدادم نمیرفت :))) "چشم :* :)"

زود رسیدم ! رفتم یه بستنی برا خودم بخرم، با 2تا معجون زدم بیرون :)) رفتم دم در خونش ! ساعت 4 رفتم تو ... حرف زیاد زدیم  .. اولش من، بعد اون(گفت بیا کلاس‌های "فلان" رو ..) :پی اون وسط هم یه اینتراپت خوردیم به خاطر طبع ضعیف انسان :"

دیر رسیدم به جلسه ! البته خیلی هم مهم نبود ! صرفا چون قول داده بودم میخواستم برسم حتما ...


-----------------------------------

پ.ن.1: مدتیه خاطره-طور ننوشته بودم ..

  • کورنلیوس ("همین یک نفر" سابق)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی