بالهایت را کجا جا گذاشته ای ؟
- يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۱ ب.ظ
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت میکرد. خدا گفت: «چیزی از من بخواهید، هرچه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.»
هر که آمد، چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثهای بزرگ خواست و آنیکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را ...
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: «من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم. نه چشمانی تیز، نه جثهای بزرگ، نه بالی و نه پایی ... تنها کمی از خودت به من بده.»
و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شبتاب شد.
خدا گفت: «آن نوری که با خود داری بزرگ است. حتی اگر به قدر ذرهای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی.»
و رو به دیگران گفت: «کاش میدانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست، زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.»
هزاران سال است که او روی دامن هستی میتابد. وقتی ستارهای نیست، چراغ کرم شبتاب روشن است؛ و کسی نمیداند که این همان چراغیست که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده بود.
-----------------------------
پ.ن.1: عرفان نظرآهاری
پ.ن.2: مستقل از اعتقاد داشتن یا نداشتن به خدا قشنگ بود ... :)
- ۹۵/۰۵/۱۷
من به محضِ دیدن او خاطرش را خواستم ...!
محمد سهرابی