آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

مراقبه‌ی چند روز پیش و یک پی‌نوشت طولانی..

کویر.. گرما... 7 ساعت توی ماشین.... کاروان‌سرای قصر بهرام.... بازم گرما! :)

(اینجاش به دلیل مسائل امنیتی، سانسور شد)

 

همیشه همین‌قدر ستاره تو آسمون هست و ما نمی‌بینیمشون!!

بخاطر آلودگیِ نوری، غبار یا هر چیز دیگه.... اما یه وقتا خوبه که خودتو از شهر و دیاری که توشی، از دغدغه‌هات، از روتینی که اسیرش شدی بکشی بیرون . یه نگاه دقیق‌تر به زندگیت و چیزایی که برات ارزشمندن بندازی....

جایی که آلودگی نوری نباشه... غبار نباشه....

آهنگ "شب، سکوت، کویر"ِ شجریان رو بذاری، چشماتو ببندی و هوای خنکِ شبِ کویر رو حس کنی و لبخند بشی از قشنگیایی که هنوووز دنیا داردشون....

 

زندگی، هم‌زمان سخت‌تر و ساده‌تر از چیزیه که می‌پنداریم.... :)

 

اینجا پر از ملخه! حشرات دیگه و موش و عقرب و اینا هم هست... اما مگه داریم لذتی که سختی‌ای متناسبش همراهش نباشه؟! مگه دیدن ستاره‌ها و آرامشی که اینجا هست رو میشه جایی بدون ملخ و حشرات دیگه و با همه‌ی امکانات رفاهی داشت؟!

مگه عشق و عاشقی کردن و لذت بردن از همه‌ی جوانبش، بدون ترس از آینده و مسائل دیگه‌ی مختص خود عشق میسره؟!

 

باشد که چون ستارگان، باشیم همان که هستیم... بدون هیچ فکر اضافه‌ای... بدون هیچ سانسوری، و بدون هیچ مزاحمتی (چه درونی، چه بیرونی!)

 

امضاء: کورنلیوس....

31/خرداد/99، پارک ملی فلان، قصر بهرام...

 

--------------------------

پ.ن.1:

بالا، پایین، بالا، پایین، بالا، پایین، .........

مثل ضربان قلب.... دوب دوب، دوب دوب..

این یعنی که زنده‌م و ذات زندگی همینه!

چند ساله که یاد گرفتم توی بالاها زیاد هیجان زده نشم... یعنی نه که نشم! ولی واقعا به نسبت میزان هیجانی که صدرا بهش عادت داشت، خیلی کم‌تر شده.. اینجوریه که توی پایین‌ها هم کمتر آسیب می‌بینم و کمرم دیگه نمی‌شکنه...

چند ساله که کمرم نشکسته! این بار هم نمی‌شکنه...

 

- پایین رفتن سخت نیست؟

+ این چه سوالیه؟!! همیشه سخته!

- زود نبود؟

+ خیلی زود، خیلی دیر... :)

- چرا اینطوری شد؟

+ "تائو را نمی‌توان فهمید.... اگر می‌توانستی در تائو متمرکز شوی، همه چیز در هماهنگی کامل به سر می‌برد... همه چیز در تائو پایان می‌پذیرد، همان‌طور که رودخانه‌ها به دریا منتهی می‌شوند..."

- حالا چی میشه؟

+ چیزی که قراره بشه :) جنگجومون رو تو یه جبهه‌ی دیگه به کار می‌گیریم و حامی‌مون رو به اینجا میاریم که نیاز به حمایت و بغل کردن خودمون داریم.... زمان میدیم تا ببینیم تائو، کائنات، خدا یا هرچی که اسمش هست چی برامون رقم زده...

- ینی ناراحت نباشم؟

+ من این حرفو نزدم عزیزکم 3> تا وقتی که ناراحت هستی ناراحت باش و من کنارتم :) ما سنگ نیستیم که از خودمون انتظار داشته باشیم از پایین رفتن‌ها دردمون نیاد! ولی به همون میزان قهرمانِ زندگیِ خودمون هستیم و ازمون انتظار میره که درست‌ترین کار رو در لحظه بکنیم... الآن درست‌ترین کار زمان دادن و آروم موندنه.... و البته درس خوندن :/

- بهت اعتماد دارم..

+ خیره عزیزم :) خیره...