بکش که کشتنِ من را تو خوب میدانی
بکش که گر نکشی ما سرود میخوانیم
بکش که گر نکشی مرا ز خاک وطن
شکوفهی صلح و قرار بر آریم
--------------------------
پ.ن.1: این یک شعر نیست!
http://midnighthymn.blog.ir/post/413/scent-of-the-life
-------------------------------
پ.ن.1: دقیقا 200 تا پست قبل! :)
حال روحیم شده مثل نیمهی دوم دیماه 98...
همون روزا که دیروزش یه سری از دوستام بودن و فرداش نبودن...
همون روزا که هر روز صبح با اضطرابِ شنیدنِ یه خبرِ بدِ جدید از خواب بیدار میشدم....
همون روزا که هرر فاکین شب خواب میدیدم.. و هر روز صبح، خستهتر از شبِ قبلش از خواب بیدار میشدم...
همون روزا که حالم اون روزا حال خوبی نبود...
همون روزا که حالم مثل حال عقاب، بی پرواز؛ شکل حال ژوکوند، بی لبخند؛ مثل احوال تار، بی شهناز بود...
همون روزا که دود میشد کلمبیا هر روز، بینِ نخهای پاکتِ کِنتم.....
اون روزا، به پونه و آرش و بقیهی دوستای سفر کردم قول دادم که «زنده میمونم تا یادتون با من زنده بمونه....»
ولی این روزا چی؟
این روزا کسی رو ندارم که بتونم اونجوری بخاطرش به خودم قول بدم که سختیا رو مثل همیشه پشت سر میگذارم و زندگیِ بهتری رو برای خودم و اطرافیانم میسازم....
این روزا نیاز دارم به "صدرای سی و چند ساله" قول بدم...
میدم!
هر روز صبح به خودم یادآوری میکنم که «پسر! این انتخابیه که خودت کردی!! این مسیرِ رسیدن به چیزیه که برات بیش از هر چیز معنی داره...»
بعد خودم از خودم میپرسه که «سخته! ارزششو داره؟»
- داره! :) دووم بیار مَرد!
+ .....
(این مکالمه طولانیتر و خصوصیتر از چیزیه که بتونم و بخوام اینجا بیانش کنم!)
تازه! این وسط کسانی هم هستن که به حضورِ پرانرژیِ صدرا نیاز دارن.. نمیخوام -تا جایی که بتونم- نا امیدشون کنم :)
------------------------------
پ.ن.1: کاش بتونم به اون "فرزانهی لائوتسه" نزدیکتر بشم....
پ.ن.2: باشد که چنین شود...
قبل از اینکه بخوام حرفم رو بزنم، واژهی مکافات رو سرچ کردم و معنی جالبی داشت:
عبارت از آنکه احسانی را که با او کنند، بمانند آن یا زیاده مقابله کند و در اسائت به کمتر از آن (نفایس الفنون). مقابلهی نیکی است بمثل آن یا افزون برآن (از تعریفات جرجانی). پاداش نیکی. مکافات نیک و بد هم در این جهان بیابی پیش از آنکه بدان جهان رسی (قابوسنامه).
بر خلاف تصور من از دلالت منفی این کلمه، معنیش بیشتر به پاداش میل میکنه تا جزا! خلاصه که مکافات، همون جبرانِ خودمونه... اعم از نیک و بد :)
حالا منظورم از این تیترِ به ظاهر غریب با ابیاتِ من چیه؟
سادهست! منظورم همون مسئولیتپذیریه...
فکر میکنم برای دوستانی که با لطفشون بلاگ من رو دنبال میکنن، مشخصه که دغدغهی صدرا ارجمند (ملقب به کورنلیوس) از زمان سقوط هواپیمای اوکراینی با شماره پرواز 752، مسئولیتِ عمل و مسئولیتپذیریِ ما انسانهاست.... که چه بسا اگه مسئولیتپذیری بیشتری توی فرهنگِ ما بود، اگه منِ نویسنده و شمای خواننده و دیگرانِ ناخوانِ این مطلب، بیشتر برامون مهم بود که مسئولیتِ کارهامون رو تمام و کمال به گردن بگیریم -فارغ از اینکه چقدر مسئولیتپذیر هستیم، آیا کسی توان گفتن صادقانهی این جمله رو داره که «من مسئولیتِ تمام اعمالم رو از بدو ورودم به این دنیا تا لحظهی حال به گردن گرفتم»؟!-، چقدر دنیامون زیباتر از اینی که هست میشد...
پس میشه گفت که از منظری، این تیترِ به ظاهر غریب با ابیاتِ من، عملا همون دغدغهی فکری و روحیِ من رو داره با ادبیاتِ صرفا متفاوتی بیان میکنه...
توی تفکرِ شرقی، حرف از کارما زده میشه که تعریفِ خیلی خلاصهش رو میتونید توی متن کوتاهی که از قابوسنامه کپی کردم بخونید..
کارما عملا داره میگه که تو، چه بخوای چه نخوای، مسئول اعمالت هستی... اگه تلاشی برای جبرانش -مکافات- بکنی که فبها... اگه نه، همون اتفاق یا اتفاقی با بار روانی هماندازهش به سمتت میاد! حالا تو باید با انرژی مثبت یا منفیای که یک روزی به کسی هدیه دادی روبرو بشی و باهاش دست و پنجه نرم کنی!
به طرز عجیبی این روزها دستم به نوشتنِ طولانی نمیره!
به نظرم حرفی که میخواستم بزنم رو زدم.. بقیهش رو میسپرم به خودتون :)
#لطفا_فکر_کنیم...
جدیدا زیاد غر زدم! خودم میدونم...
یه دلیلش اینه که یکی از کارکردهای این بلاگ برای من همینه :)
یه دلیل دیگهش اینه که یاد گرفتم غر زدن لزوما کار بدی نیست... یاد گرفتم به وقت خستگی، خوبه که بشینی زمین، اشک بریزی (اگه به شکل نمادین بهش نگاه کنیم میشه "هر کاری که باعث تسکینت بشه")، و بعد، وقتی آماده بودی، دستتو بذاری روی زانوهات، بلند شی و به مسیرت ادامه بدی...
یه دلیل دیگهش شاید این باشه که توی سه سال اخیر، تعداد دوستای نزدیکم که بتونم پیششون غر بزنم کم کم کمتر شد و دیگه نمیتونم هروقت نیاز به غر زدن داشتم یکیو پیدا کنم که فلان...
اما الآن میخوام یه چیزی بگم..
اون جملهی کتاب "وقتی نیچه گریست" که دیشب فرصت نشد بیانش کنم یه همچین چیزی بود:
این جمله از وقتی که توی کتاب خوندمش خیلی روم تاثیر گذاشت و همیشه یه گوشهی ذهنم هست.. بخصوص وقتایی که بیشتر تحت فشارم :) من توی این 6 سالی که شروع کردم به شناخت روانِ خودم، یاد گرفتم که روح نیاز به سختی داره تا رشد کنه...
من از نیچهای که یالوم قرائت میکنه، یاد گرفتم که:
این بخش بالا، مقدمهای بود برای چیزی که میخواستم بگم..
میخوام بگم که من انتخاب کردم یک شفا دهندهی روح باشم! نه از اون عادیهاش!! پس بگذار چنین شود :)
من، صدرا، میخوام اینجا -به خودم- اعلام کنم که مهم نیست چقدر شرایطی که توشم برام سخته... مهم نیست چقدر و چند روز دیگه باید بدون زمانی برای استراحت بجنگم!
مهم اینه که من به اندازهی کافی خوشبختم... دوستای کم اما فوقالعادهای دارم، چیزهایی که برام ارزشمند هستن رو به اندازهی کافی میشناسم و هر اتفاقی که بیفته، روی ارزشهای شخصیم متعهد میمونم و براساس اونا عمل میکنم، و خیلی چیزهای دیگه که تا حالا ازشون حرف زدم و به وقتش بیشتر هم ازشون میگم براتون :)
پریشب برای یه دوستی داشتم میگفتم که "اگه له شدی هم مثل قهرمان له شو"... خیلی زشته اگه این جمله رو کسی بگه که خودش بلد نیست مثل قهرمان له بشه :)
--------------------------
پ.ن.1: به قول سینرژیِ ژرفی، «اگر خیر صدرا و خیر تمام هستییافتگان در این است، باشد که چنین شود...»
تصمیم داشتیم بریم بام، شام بخوریم، یه کم شهرو نیگا کنیم، برگردیم، هرکی بره سر خونه و زندگی خودش... ولی یه داییای زنگ زد، یه نگرانیای استارت خورد، شام رو خورده و نخورده سرِ خر رو کج کردیم سمت پایین، شهرو نیگا نکردیم، برگشتیم، هرکی رفت سر خونه و زندگی خودش...
یه کم قبلترش... تصمیم داشتیم یه جلسهی 2 ساعته داشته باشیم، کوچینگش کنم، کارایی که باید انجام میداد تو این دو هفته رو بررسی کنیم، یه مقدار آموزش، یه مقدار صحبت کنیم، هرکی بره سر خونه و زندگی خودش...ولی یه هدیه بهم داد، کلی حال کردم، توی کمتر از 2 ساعت هرچی حرف داشتیم رو زدیم، آموزش رو انداختیم برای جلسهی بعد، اون رفت سر خونه و زندگیش ولی من رفتم سراغ زندگیم :)...
یه کم بعدترش... تصمیم داشتم برسم خونه، یه چای بخورم، یه کم تو تلگرام باشم تا شرایط مناسب بشه، بگیرم بخوابم -یا فیالواقع از خستگی بمیرم :دی- .... ولی رسیدم خونه، دیدم آویشن دم کرده مادر :)، آویشن خوردم، یه کم تو تلگرام موندم تا شرایط مناسب بشه، دیدم دلم میخواد بنویسه...، نوشت، معلوم نیست در ادامه چی بشه! :)
میخوام اینو بگم که
ممکنه شرایط طبق چیزی که پیشبینی کردی پیش نره! ممکنه شرایط به هر دلیلی از کنترلت خارج شه! به چیزی که تو ذهنته نچسب لعنتی :)
ممکنه اتفاقایی بیفته (مثل یه تماس، یه هدیه، یه مادری که آویشن دم کرده، یه هرررررچی!) که پیشبینیشون نکردی... خب که چی؟! :)
تو هنوزم میتونی از تجربهای که داره به این نابی برات اتفاق میفته لذت ببری.... با همهی هیجانات مثبت یا منفیای که توی لحظه داری تجربه میکنی....
آیا نگرانی حس خوبیه؟ آیا دوست نداشتیم بریم بالای بام و شهرو ببینیم؟ معلومه که دوست داشتیم! ولی مهمتر چیه؟ مهمتر چی بود؟ در لحظه، با درنظر گرفتن همهی شرایطِ جدیداً به وجود اومده، تصمیمت چیه؟
این مدل تصمیمگیری نیاز به آگاهی زیادی داره... اینکه به تصمیمات قبلیت نچسبی و شرایط رو در لحظه درنظر نگیری و ..... ولی نتیجهش لزوما مثبته :)
من الآن راضی نیستم؟ چرا! حقیقتا خسته و راضیام همزمان...
آیا امکان نداشت راضیتر باشم در این لحظه؟ این چه سوال احمقانهایه آخه؟! :))))
شب بخیر :)
------------------------------
پ.ن.1: همهی این حرفایی که توی این پست زدم، برگرفته از نگاهیه که ACT یا همون Acceptance and Commitment Therapy یا همون درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد بهم هدیه داده....
پ.ن.2: نگاهی که بهم میگه «به این فکر کن که با پذیرش شرایط موجود، چه چیزی برات ارزشمنده و تعهدت رو پای اون چیز بذار و پاش واستا» :)
دارم با دستهایی لرزون از خشم و سکوت پروپوزالی رو مینویسم که برای درس روش تحقیق باید فردا تحویلش بدم...
سرعت تایپم یک دهم شده (اگه کمتر نشده باشه).. سرعت فکرم هم!
6 صفحه هم از ترجمهم مونده (اینم همون فرداست)... منی که فارسی رو نمیفهمم الان!! خدا به سازندگان گوگل ترنزلیت رحمت عطا کنه!
-----------------------
پ.ن.1: بله! این بهترین کاریه که در لحظه میشه انجام داد! بس کنین این بیرون گود واستادن و نظریه دادن رو :|
پ.ن.2: اگه خیلی تئوریسین هستین، امیدوارم براتون پیش بیاد تا ببینم چه کار "بهتر"ی رو "در عمل" انجام میدین!
پ.ن.3: .................
دیدی؟
خیلی چیزا فایده ندارن دیگه تو این دنیا..
خیلی آدما هم!
به جز اکسیژنی که دارن حروم میکنن، و به جز مردمی که از دور و نزدیک دارن آزار میدن، و به جز لذتی که دارن از خودشون و دیگران دریغ میکنن، هییییچ فایدهای ندارن!
ینی شاید یه زمانی فایدهای -تازه اونم ناخواسته!!- داشته بودن، ولی الآن دیگه هییییچ فایده ندارن!
یه دیالوگ توی ارباب حلقهها بین فرودو و گاندالف بود، تو غار موریا بودن...
فرودو برگشت گفت که «چرا اسمیگل زندهست؟!»
گندالف گفت «کسی نمیدونه خالقش چه نقشی براش درنظر گرفته که هنوز نمرده...»
خیلی وقتا درسته این حرف...
ولی هر قانونی استثنایی داره!!
یه سری از آدما استثنای خلقتن درمورد اون جمله!
تمام
--------------------------
پ.ن.1: کلی توی این پی نوشت چیز نوشتم، ولی درست نبود منتشرش کنم!
من مسئول کارهایی هستم که انجامشون میدم.
من مسئول کارهایی هستم که انجامشون نمیدم.
من مسئول انتخابهایی هستم که میکنم.
من مسئول "آری" و "نه"هایی هستم که توی زندگیم -به خودم و دیگران- میگم.
من مسئول برداشتهایی هستم که توی روزمرهام از حرفها، رفتارها، اتفاقات و ... میکنم.
من مسئول حرفهایی هستم که میزنم.
من مسئول رفتارهایی هستم که انجام میدم.
من مسئول آدمایی هستم که اهلیشون کردم.
من مسئول زندگی کردن تمام بخشهایی هستم که درونم وجود دارن.
من مسئول حال خوب خودم هستم....
من مسئول هر آنچه که به من مربوط میشه هستم!
و از اینجا به بعد، بحث پذیرش این مسئولیت و انجام کارهایی که این مسئولیتپذیری به دوشم میگذاره به میون میاد....
من چقدر به مسئولیتهام اهمیت میدم و چه کارهایی براشون میکنم؟
----------------------------
پ.ن.1: این پست در ادامهی این پست و این پست نوشته شده :)
پ.ن.2: کاش این رو بفهمیم که دیگران هم دقیقا همین مسئولیت رو درمورد خودشون و دنیای خودشون دارن.... یعنی که مسئولیت دیگران رو به گردن نگیریم... اگه من بتونم مسئولیت خودم رو درست به عهده بگیرم برای دنیا کافیه!
- بهش چی گفتی؟
+ ..... [سکوت]
- بهت چی گفت؟
+ گفت وقت بده...
- به خودت یا به من؟
+ به ما.. :)
--------------------------
پ.ن.1: یا زبان سرخم رو بِبُر یا سر سبزم رو بردار! :)
کویر.. گرما... 7 ساعت توی ماشین.... کاروانسرای قصر بهرام.... بازم گرما! :)
(اینجاش به دلیل مسائل امنیتی، سانسور شد)
همیشه همینقدر ستاره تو آسمون هست و ما نمیبینیمشون!!
بخاطر آلودگیِ نوری، غبار یا هر چیز دیگه.... اما یه وقتا خوبه که خودتو از شهر و دیاری که توشی، از دغدغههات، از روتینی که اسیرش شدی بکشی بیرون . یه نگاه دقیقتر به زندگیت و چیزایی که برات ارزشمندن بندازی....
جایی که آلودگی نوری نباشه... غبار نباشه....
آهنگ "شب، سکوت، کویر"ِ شجریان رو بذاری، چشماتو ببندی و هوای خنکِ شبِ کویر رو حس کنی و لبخند بشی از قشنگیایی که هنوووز دنیا داردشون....
زندگی، همزمان سختتر و سادهتر از چیزیه که میپنداریم.... :)
اینجا پر از ملخه! حشرات دیگه و موش و عقرب و اینا هم هست... اما مگه داریم لذتی که سختیای متناسبش همراهش نباشه؟! مگه دیدن ستارهها و آرامشی که اینجا هست رو میشه جایی بدون ملخ و حشرات دیگه و با همهی امکانات رفاهی داشت؟!
مگه عشق و عاشقی کردن و لذت بردن از همهی جوانبش، بدون ترس از آینده و مسائل دیگهی مختص خود عشق میسره؟!
باشد که چون ستارگان، باشیم همان که هستیم... بدون هیچ فکر اضافهای... بدون هیچ سانسوری، و بدون هیچ مزاحمتی (چه درونی، چه بیرونی!)
امضاء: کورنلیوس....
31/خرداد/99، پارک ملی فلان، قصر بهرام...
--------------------------
پ.ن.1:
بالا، پایین، بالا، پایین، بالا، پایین، .........
مثل ضربان قلب.... دوب دوب، دوب دوب..
این یعنی که زندهم و ذات زندگی همینه!
چند ساله که یاد گرفتم توی بالاها زیاد هیجان زده نشم... یعنی نه که نشم! ولی واقعا به نسبت میزان هیجانی که صدرا بهش عادت داشت، خیلی کمتر شده.. اینجوریه که توی پایینها هم کمتر آسیب میبینم و کمرم دیگه نمیشکنه...
چند ساله که کمرم نشکسته! این بار هم نمیشکنه...
- پایین رفتن سخت نیست؟
+ این چه سوالیه؟!! همیشه سخته!
- زود نبود؟
+ خیلی زود، خیلی دیر... :)
- چرا اینطوری شد؟
+ "تائو را نمیتوان فهمید.... اگر میتوانستی در تائو متمرکز شوی، همه چیز در هماهنگی کامل به سر میبرد... همه چیز در تائو پایان میپذیرد، همانطور که رودخانهها به دریا منتهی میشوند..."
- حالا چی میشه؟
+ چیزی که قراره بشه :) جنگجومون رو تو یه جبههی دیگه به کار میگیریم و حامیمون رو به اینجا میاریم که نیاز به حمایت و بغل کردن خودمون داریم.... زمان میدیم تا ببینیم تائو، کائنات، خدا یا هرچی که اسمش هست چی برامون رقم زده...
- ینی ناراحت نباشم؟
+ من این حرفو نزدم عزیزکم 3> تا وقتی که ناراحت هستی ناراحت باش و من کنارتم :) ما سنگ نیستیم که از خودمون انتظار داشته باشیم از پایین رفتنها دردمون نیاد! ولی به همون میزان قهرمانِ زندگیِ خودمون هستیم و ازمون انتظار میره که درستترین کار رو در لحظه بکنیم... الآن درستترین کار زمان دادن و آروم موندنه.... و البته درس خوندن :/
- بهت اعتماد دارم..
+ خیره عزیزم :) خیره...
تو دنیایی که من دارم زندگی میکنم، یه عده آدم هستن، که با نحوهی رفتار صنعتی با حیوانات مسئله دارن. اون دسته از آدما، گوشت هیچ نوع حیوونی رو نمیخورن چون حداقل تاثیری که میتونن روی دنیا بذارن همینه! میدونین اونا چرا خودشون رو از لذت خوردن باقالیپولو با گوشت گردن، کباب برگ، استیک، کله پاچه، شیشلیک و خیییلی از غذاهای خوشمزهی دیگه محروم میکنن؟ چون براشون مهمه! چون دغدغه دارن! چون دلشون برای حیوانی که باهاش درست رفتار نمیشه، برای اون گوسالهای که توی یه محیط 1*2 نگهداری میشه و حتی نمیتونه درست سر جاش بشینه و مجبوره ایستاده بخوابه تا عضلههای پاش زودتر بزرگ بشن، برای اون گاو ماده که رسما بهش تجاوز میکنن، و بعد از بچه دار شدنش برای تولید شیر بیشتر، بچشو ازش جدا میکنن، برای اون خوک، برای اون مرغ، برای اون.......... میسوزه!! آره! یه سری آدم توی دنیایی که من توش زندگی میکنم هستن، که آدمن! که دلشون از سنگ نیست! که براشون مهمه! که دغدغهی انسانیت دارن.....
این فقط بک مثال بود... هرکدوم از ما -امیدوارم- به روش خودمون سعی داریم دنیا رو زیباتر کنیم... هر روشی هم بالذات ارزشمنده :)
توی دنیایی که تو داری زندگی میکنی..... نه! درستتره که بگم میکردی! آره... توی دنیایی که تو داشتی زندگی میکردی، یه عده.... نمیدونم چی اسمشون رو بذارم! آدم؟ حیوون؟؟ جسارته به مقام انسان! حتی توهینه به حیوانات اگه اسمشون رو حیوون بذارم :|
یه عده موجود، انگل، نمیدونم! یه موجوداتی هستن که فقط زور دارن و نه عقلی، نه منطقی، نه سوادی، نه فهم و شعوری و نه حتی دلی دارن برای سوختن و اندکی خوی انسانی نشان دادن! :|
لعنت به منی که دارم توی این دنیا زندگی میکنم! :|
لعنت به منی که هنووووز با این حجم بیعدالتی، نفهمی، بی مسئولیتی و هرچه "غیر انسانیت"ه میگنجه، میتونم بخوابم!!
لعنت به من! اگه حرکتی در جهت آزادی و آزادگی، صلح و عشق، آگاهی و مسئولیت پذیری نکنم....
خبر کوتاه بود و دهشتناک!
یک دخترِ دیگه! یک دخترِ دیگه!!!!
سر بریدن! مثل حیوان! یا حتی پستتر از حیوان در نگاه این موجوداتِ بی همه چیز......
تا کی میخوایم چشممون رو ببندیم و سیب زمینی باشیم و هیچ غلطی نکنیم؟؟؟
تا کی میخوایم مسئولیت انسان بودنمون رو به عهده نگیریم و راحت یه گوشه از دنیا بشینیم و زندگی خودمون رو بکنیم؟!!!
تا کی قراره دخترانِ دیگهای تلف بشن، هواپیماهای دیگهای بر اثر "خطای انسانی!!!!!!" سقوط کنن، حیواناتِ بیگناه دیگهای سلاخی بشن و .....
کی قراره من بفهمم که باید حرکت کنم؟ :|
---------------------
پ.ن.1: همهی این موارد رو با خودم بودم... امیدوارم کسی بابت دردی که توی متنم هست ناراحت نشده باشه...
پ.ن.2: ولی اگه شما هم موافقین حرکتی بکنین لطفا! من اگر ما نشود.....
پ.ن.3: لعنت به این زندگی :/
هر از چندی، لازم است به تنهایی، در کوههای بلند و درههای عمیق خلوت گزینی تا ارتباط خود را با منبع حیات -گایا، مادرِ زمین- بازیابی...
نفس بکش و با دم، کائنات را به وجود خود دعوت کن و با بازدم، تا کرانههای هستی به پرواز درآ.... تمام باروری و تپشِ زمین را تنفس کن.
انرژیای را که در جنگ با هرچه ناخواستنی در دنیای بیرون صرف کردی، مادرِ زمین با سخاوتی مثال زدنی به تو بازمیگرداند، اگر شنوایش باشی... اگر لمسش کنی و اگر ببینیاش... اگر ببوئیاش و اگر بچشیاش....
مراقبه!
در دشتی صاف و پهناور، روی تخته سنگی که از علفها و چمنها سربرآورده، رو به دماوند و پشت به سدی پر آب، نشسته بود و نظاره میکرد... هرچه شنیدنی و دیدنی بود را شنید و دید... صدای پرندگان، صدای باد در علفزار، صدای پرواز حشرات و گوسفندان در دوردست.... ابهت کوهِ سپیدِ پای در بند، سبزیِ علفزار، آبیِ آسمان و .... هرچه لمس کردنی بود، گرمای خورشید، خنکای باد بر شانههایش، قطرات عرق روی پوستش و سختیِ سنگِ زیر پایش... همراهی تمام این منظره با بوی آویشن کوهی و بوی ضعیفِ گوسفندانِ از دور...
اما این فقط نیمی از منظره بود!
چشمهایش را بست... به درونش نگریست...
خستگی عضلات، هیجان، اندوهی قدیمی، هیجان، لبخند، عشق، آرامش، عشق، آرامش، آرامش....
خستگی روح از موانع همیشگی، هیجان، اندوه، عطش، صبر، صبر، هیجان، عشق، آرامش، عشق، آرامش...
رهایی... باد بودم! وزیدم... آب بودم! جاری شدم... خاک بودم! ماندم... آتش شدم! سوختم هرچه سوختنی بود....
هرچه هست من بودم... هرچه هست تو بودی.... :) با عشق و عطش، با صبر و آرامش!
و باز منم و جهانی بیرحم اما زیبا :)
و باز منم و آرزوهایی این بار دستیافتنیتر از همیشه...
و باز منم و شمشیری در نیام که به وقتش بیرون خواهد آمد....
و باز منم، صدرایی حامی برای خودش و عزیزانش
و باز منم و جستجو، عشق
و باز منم و نابودی و بودش
و باز منم. منی ضعیفتر از فردا، منی قدرتمندتر از دیروز :)
و باز منم و جنگی بی پایان... تا زندهام :)
----------------------
پ.ن.1: ببخشید اگر درک خودگویههایم سختتر از همیشه شده! :)
دوباره انگار 23 ساله شدم!
انرژی دارم ولی حال کار کردن نه :))) دوست دارم سر به هوا باشم! دوست دارم به چیزی فکر نکنم... مخصوصا آینده :)
دقیقا برعکس این 3-4 سال!
این 3-4 سال با کار کردن از زیر فشار بودن (حالا هر فشاری) فرار میکردم... رسیده بودم به جایی که صبح که از خواب بیدار میشدم از خونه میزدم بیرون و تا خود شب -قبل از شام و خواب- کار داشتم (شما بخوانید کار میتراشیدم برای خودم) و کار میکردم!
ولی دو-سه هفتهست که برعکس شدم!! مثل 5 سال پیش، اون روزایی که صدرا تو اوج خوشی بود! :)
میدونم زوده و روحم بیشتر میخواد این حالت رو... میدونم عطش چند سالهی یک انرژی خاص، با دو سه هفته و حتی دو سه ماه جبران نمیشه! ولی چارهای نیست.... باید مدیریتش کرد وگرنه بالاخره یه جایی گند میزنه!
توی این سالها صبر کردن رو خوووب یاد گرفتم! یاد گرفتم برای هر چیزی قدری صبر نیازه.... به اندازهی قدر اون چیز نزد تو، هرچی بزرگتر، صبر بیشتر :)
-----------------------
داری نیگام میکنی :)
-----------------------
خلاصه اومدم که اینجا از کارهایی که دارم و برنامهم برای انجامشون بگم، بلکه بتونم به برنامهی کاری و درسی سفتتر بچسبم و اون تعادلی که میخوام رو ایجاد بکنم!
با این توضیح که برای مشاورهها و کوچینگها از الآن نمیشه بیش از 2 هفته برنامه ریزی کرد.
پیشنوشت: لطفا چند دقیقه وقت بگذارید و بخوانید...
-------------------------
این روزها
با هر کسی که حرف میزنی
یا بلاگ هر کسی روکه میخونی
یا ....
دغدغههای مشترکتری رو به نسبت هر زمان از تاریخ (تاریخی که من یاد دارم) به گوش و چشمت میخوره..
این روزها
همهی آدما به نحوی از خستگی مِن باب تلاش برای زنده موندن و فرار از کرونا حرف میزنن
اینکه "دلتنگ سینما رفتن هستم"، یا "دلم مهمونی و رها بودن میخواد" یا حتی مستقیمترش: "دوست دارم مثل قدیم با خیال راحت بغلت کنم"
آیا همهی اینا ریشهی مشترکی ندارن؟
فشار روانی، نه شاخ داره نه دم! فشار روانی رو دقیقا از همین دلتنگیهای ساده، همین خستگیهای ساده و همین کلافگیها و نشستن و کاری نکردنهای ساده میشه سراغ گرفت....
معمولا آدمی، تحت فشار روانی نمیتونه زندگی ایدهآل یا حتی عادیای که از خودش سراغ داره رو داشته باشه... مگه با تلاشی بیشتر به نسبت حجم فشاری که روشه..
توی رویکردهای مختلف روانشناسی، راههای مقابلهای متفاوتی برای روبرو شدن با فشارهای روانی -از هر جنسی- وجود داره، ولی همهی اون راهها توی چندتا چیز مشترکن:
اول از همه اینکه گفته میشه نوع نگاهت رو به داستان عوض کن... این حتی توی کوچینگ (coaching) هم وجود داره که «سوالت رو عوض کن تا زندگیت رو عوض کنی»!
دوم اینکه روی مفهوم تابآوری و بزرگ کردن ظرف وجودی صحبت میشه... که وجودت رو انقدر رشد بدی تا دنیا نیاز به طوفانهای بیشتری برای تکون دادنت داشته باشه...
و سوم: میگن شرایط جدید نیاز به رویههای جدیدی داره... یعنی تو نمیتونی انتظار داشته باشی با سبک زندگی قدیمیت، بتونی توی شرایط جدید دنیا دوام بیاری...
درمورد هرکدوم این موارد (و موارد بسیار زیاد دیگه) میشه روزها بحث کرد
اما من الآن میخوام درمورد سوم کمی افاضه کنم :))
دیدیم که دانشگاهها و مدارس غیرحضوری و اصطلاحا مجازی شدن.. همینطور بسیاری از کارها (مشاغل) مثل همین مشاوره و کوچینگ که من انجام میدم... این خودش به نوعی تغییر در سبک زندگیه و وای به حال کسی که توان تغییر رو نداشته باشه!
اما به گمان من مسئلهی مهمتر از داشتن یا نداشتن توان تغییر، اینه که هممون به میزانی -هرچند اندک- از تغییر واهمه داریم! حالا این یعنی چی؟
اکثر ما، تا جایی که فقط به خودمون مربوط نمیشه و قضیهای جمعی حاکمه، حاضریم تغییر کنیم که این نمونه رو توی مجازی شدن دانشگاهها و مدارس به وضوح میشه دید...
اما وقتی مسئله فقط مال خودمونه چی؟ وقتایی که قبلا میرفتیم -مثلا- باشگاه انقلاب و میدویدیم چی؟ آیا جایگزینی براش توی این 4 ماه پیدا کردیم؟ مثالهای خیلی زیاد دیگهای هم میشه در توضیح این قضیه گفت که میسپرمشون به خودتون :)
ما میتونیم روابطمون رو تا جای ممکن غیرحضوریتر کنیم، بحث معنویمون -فارغ از دین و آئینی که داریم- رو فردیتر کنیم و ...
ولی باید حتما براش وقت بذاریم و بهش فکر کنیم و راه خلاقانه و جدیدی برای رسیدن به نیازهامون پیدا کنیم تا قبل از اینکه خیلی دیر بشه!
ما نیاز داریم تا برای تفریحات قدیمیمون جایگزین پیدا کنیم. برای ارتباطاتمون روش جدید پیدا کنیم تا پویا نگهشون داریم. برای کارمون و .....
دنیایی که توش زندگی میکنیم شاید بیرحم باشه، ولی ما میتونیم با آگاه شدن هرچه بیشترمون باهاش کنار بیایم و هر روز راه جدیدی برای زندگی کردن پیدا کنیم :)
یکی از این راهها غر زدنه! آره! :)) واقعا بعضی وقتا آدم نیاز داره تا کسی باشه تا براش غر بزنه و ظرفش رو خالی کنه تا آمادگیشو برای ادامهی زندگی حفظ کنه... این غر زدن میتونه با یه دوست یا حتی یه مشاور مطمئن و کار درست باشه.
یکی دیگهش سفر رفتنه... البته نه به روشی که معمولا میریم! یه زمان نسبتا خلوتتر رو انتخاب میکنی و با یه جمع کوچیکتر میری و سعی میکنی تا جای ممکن از خونه، ویلا یا جایی که توشی بیرون نری... مثلا اگه میری شمال، این دفعه به جای دریا (که همه میرن)، برو جنگل! نوع جدیدی از تفریح و لذت بردن از زندگیمون رو کشف کنیم :)
یا میشه مراقبه کرد! تا حالا کردین؟
حتی!
حتی میشه توی همین شرایط مزخرف رابطهای جدید -از هر نوعش- استارت زد! :)
در مجموع، میشه سهراب گوش داد که میگه
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید....
---------------------
پ.ن.1: باشد که زیر این فشارها و فشارهای فردیترمون کم نیاریم تا بتونیم روزی که دنیا روی خوشتری از خودش رو بهمون نشون داد، به خودمون افتخار کنیم :)
شب از پس روز
روز از پس شب
-چه شبانه روزهای پر تب و تابی!-
وقتایی که دنیای واقعی اطرافت تاریکه، یکی از کارهایی که میتونی بکنی اینه که پناه ببری به دامن تخیلاتت.... اونجا همیشه میتونه روز باشه، البته به شرطی که امیدی برای روز شدن در حالت کلی داشته باشی... که من دارم این مورد اخیر رو :)
صدرا هنوز نیاز داره تا ریشههاش از اینی که هست قدرتمندتر بشن! هنوز -نه با هر بادی، ولی- با طوفانهای گاه و بیگاه زندگی جابجا میشه و این چیزیه که آرامش موجود زنده رو به هم میزنه....
همین الآن که دارم اینا رو تایپ میکنم یاد یه حکایت افتادم:
حکیمی از کنار رودی میگذشت.. جوانی رو دید که با حال خراب کنار رود نشسته و داره فکر میکنه. حکیم به جوان گفت چه میخواهی؟ جوان گفت میخواهم آرامشی کسب کنم که چیزی آن را خراب نتواند کرد...
حکیم اول سنگی به داخل رود انداخت و بعد برگی.... به جوان گفت آرامش سنگ را میخواهی یا آرامش برگ را؟
جوان خشتک درید :)))
حکیم گفت آرامش سنگ اینگونه است که با هر موجی سر جای خودش ثابت نشسته و جم نمیخورد.... درونش انقدر مستحکم و قدرتمند است که با هیچ ناملایمات بیرونیای آرامشش به هم نمیخورد..
و اما آرامش برگ.... برگ خود را به دست موج سپرده، آرام و رها... مشتاق آن است تا ببیند آب او را با خود به کجا میبرد؟ :)
شاید تو فاصلهای که داریم زور میزنیم تا به آرامش سنگ برسیم، بد نباشه به آرامش برگ هم یه نیم نگاهی داشته باشیم....
فرزانه ذهنی از خود ندارد.
او با ذهن مردم کار میکند....
او با کسانی که خوبند، خوب است
و با کسانی که خوب نیستند نیز خوب است....
این، خوبیِ واقعیست...
-----------------------------
پ.ن.1: خوبه که دارمت :)