من همیشه سرم شلوغ بوده، این روزا حتی شلوغتر از همیشه شده!
اما نکتهی مثبتش اینه که تعادل بین کار، درس و زندگی رو کم و بیش پیدا کردم...
منتظر یه مقاله توی ویرگول با موضوع "تمرکز" باشین :) متنش آمادهس تو ذهنم! باید وقت کنم تایپش کنم :))
------------------
پ.ن.1: لطفا دعا کنین قبل از تموم شدن اوج فشارها من تموم نشم :))
پ.ن.2: کلی چیز تو ذهنمه که بنویسم.. اما هر روز وقتی به لپتاپم میرسم ذهنم خستهتر از این حرفاست که متنی بنویسم!
ندارد پای عشقِ او کسی چون من که میدانم
ندارد پای عشق او کسی چون من. میدانم!
میان خونم و ترسم که این خون، خونِ او باشد
نباشد ترسم از خویشم، که من بی او نمیباشم
خیالات است این عالم اگرچه چشمِ سر بیند
فروزان کن دلِ خود را که خود بینی چه میبینم
منم افتاده در سیلی، روم در اوج بیمیلی
چه دانستم که این سودا بباشد از دل لیلی
-------------------------
پ.ن.1: روزم از حوصلهم خارج بود! شعر مولانا رو خراب کردم :))
پ.ن.2: شعر اصلی:
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر میخایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانیهاش بنمایم
همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم
اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همیشایم
رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم
سالهاست دارم میروم
یعنی همهمان میرویم
هر کسی در مسیرِ خودش
هر که به سوی مرگِ خویش..
سالهاست در حالِ رفتنم
به هیچ مقصدِ مشخصی!
هر لحظه که تصور دقیقی از مقصد مییابم
تغییر میکند...
سالهاست اما
که از مسیرم راضیم
از چاله چولههایش "بدم نمیآید"
با منظرههایش عشق میکنم
سالهاست خسته میشوم؛
استراحت میکنم؛
غر میزنم گاهی، به دوستی؛
و بااز دست به زانو گرفته بلند میشوم....
سالهاست که
ازینجا که منم
به آن سر دنیا؛
تو
ای کاش دستی داشتم
که باز کنم پنجره را
هوای تازه...
تو
سالهاست که پنجرهای نیست
گاه خودم در دیوارِ تنهاییِ انسان
سوراخی حفر میکنم... چند کلمه
گاه سوراخی میبینم که دیگری حفر کرده.... یک لبخند
آن هنگام که از دیدنت به لبم نشیند
لبی که مال من است
لبی که آنِ توست
که ببوسیش...
سالهاست وضع من این است
و سالهای سال وضع همین خواهد بود
مگر زندگی چیزی جز این است؟
----------------------------
کورنلیوس... :)
قبل از هر چیز به نظرم این نکته رو لازمه بگم که مسئولیتپذیریِ درست نیاز به آموزش داره. همونطور که هر چیز دیگهای نیاز به آموزش داره.. درست مثل وقتی که یه وسیلهی تکنولوژیک جدید میخریم و قبل از استفاده ازش کاتالوگش رو میخونیم که مبادا بخاطر بلد نبودن خرابش کنیم، مسئولیتپذیری و برقراریِ درستِ ارتباط با خودمون و دیگرانی که برامون مهم هستن هم نیاز به آموزش داره (NVC یکی از مدلهاییه که میتونیم آموزش ببینیم و با استفاده ازش روابطمون رو اصلاح کنیم). و متاسفانه یا خوشبختانه توی نظام آموزشیمون چیزی از این موارد آموزش ندیدیم!
یکی از مواردی که الزامِ آموزش توی این حوزه رو مشخص میکنه تناقضهایی هست که بین مسئولیتپذیری در قبال خودمون و مسئولیتپذیری در قبال دیگران به وجود میاد. بعضی وقتا چشممون رو باز میکنیم و میبینیم که خودمون رو فراموش کردیم و همهش داریم تصمیمهایی میگیریم که بیشتر برای دیگرانی که اهلیشون کردیم مناسبن تا برای خودمون! بعضی وقتای دیگه هم از اون طرفِ بوم میافتیم و به خودمون که میایم میبینیم به بهونهی مسئولیتپذیری در قبال عزیزانمون، فردیتشون رو ازشون گرفتیم و توی هرر تصمیمشون دخالت کردیم..
درواقع، دوتا از چزهایی که ما باید یاد بگیریم اینه که مرزها و آفتهای مسئولیتپذیری کجا و چی هستن?
متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)
----------------
پ.ن.1: بهم گفته شده که ویرگول برای چنین نوشتههایی محیط بهتریه...
امسال هم روز تولدم مثل پارسال پر از کار و کلاس بود... اما علاوه بر اینا، یه فرقی هم داشت!
امسال صدرا برای تولدش هیجانِ خاصی نداشت! هرچند که فکر کنم ظاهر رو حفظ کردم، اما خودم که خبر دارم از سرّ درون :))
27 سال زندگی... میشه به عبارتی 324 ماه؛ یا 9855 شبانه روز؛ 236,520 ساعت؛ 14 ملیون دقیقه!!!
خیلی از این فرصتِ زیستنم رو توی خواب و خامی تلف کردم! خیلیش رو...
خیلی از این فرصت توی جنگهای غیر ضروری با دنیا مصرف شد! غیر ضروری بودنش رو به این جهت میگم که شاید اگه توی خونه یا کشورِ بازتر و سالمتری به دنیا میاومدم خیلی از این جنگها رو نداشتم.. اما به هر حال اینجا به دنیا اومدم و این جنگها شدن جزئی از روزمرگیم و بماند که چقدر هم بابتشون رشد کردم..... به قول امیر، توی ایتالیا پسرِ 27 ساله با این حجم از تجربه و دانشِ آکادمیک و ... کم پیدا میشه!
انگار این جنگها و چالشهای همیشگی یکی دو تا از چرخهامو پنچر کردن! :))
پریشب داشتم با یاسمین چت میکردم؛ براش سفرهی دلمو باز کردم و البته که چیزی جز غر ازش در نیومد :)))
ولی نکتهی مهم اینه:
خستهم؟ استراحت میکنم و بعدش پر قدرتتر از همیشه به راهم ادامه میدم :)
این کاریه که چند سالِ اخیر همیشه انجامش دادم و این بار هم خیلی تفاوتی نمیکنه....
پس آرزوها و اهدافِ تولد بمانند برای بعد از پنچر گیری!
شب و روزگارتون خوش...
از خونه زدم بیرون
خودم، کتابم، ماسک و اسپری الکلم، فندک و پاکت سیگارم و کلید خونه
رفتم سمت ASP
نشستم توی حیاط کافه لئون
قبل از نشستنم برام میز و صندلیمو ضدعفونی کردن
«یه اسپرسوی دابل با یه شات شیر لطفا»
شروع کردم به خوندن کتابم ولی اصلا تمرکز نداشتم
کتابو گذاشتم کنار
یه نخ سیگار روشن کردم و زنگ زدم به مریم
یه کم صحبت کردیم، اندکی از تنش مغزم کم شد
باز شروع کردم به خوندن ولی....
نع، نمیشه انگار!
کتابو بستم و شروع کردم به فکر کردن و خوردن قهوهم
توجهم به میزهای اطرافم جلب شد
سمت راست: چهار تا پسر 30-32 ساله که داشتن درمورد استارتآپشون و اینکه با فلانی چطور مذاکره کنن بحث میکردن + چهار تا قهوه: دو تا امریکانو، یه لاته و یه کارامل ماکیاتو + چهار تا پاکت سیگار وینستون اولترا! + چهار تا موبایل، دوتا لپتاپ و سه تا دفتر که توش چیز مینوشتن
روبرو: یه مرد 35-36 ساله با دوتا زن جوان که انگار داشتن درمورد موضوع مهمی با صدای آروم بحث میکردن + یه قهوه کمکس و دو تا لاته + دو تا کیف زنونه روی میز
راس مقابل من توی این مربع (جلو/راست): یه مرد تنها، نزدیک 40 ساله، انگار منتظره تا کسی بیاد... + یه پاکت سیگار روی میز
دوباره زنگ زدم. این بار به پدرام
یه کم صحبت کردیم تا اینکه احساس کردم حالم برای خوندن کتابم مناسبه
تقریبا نصف چیزی که برنامه ریخته بودم رو خوندم و پا شدم برگردم خونه
هنوز دنیا همون دنیاست!
هنوز اتفاقات میافتن و تو هیچ تسلطی روی هیچ چیزی نداری!
هنوز تنها راه مقابله با رخدادهای زندگی (حداقل تنها چیزی که من تا حالا یادش گرفتم) اینه که اونا رو همونطور که هست ببینیم و بپذیریم.. نه میشه باهاشون جنگید، نه میشه تحملشون کرد! صرفا میشه پذیرفتشون (به شرط اینکه خودمون این اجازه رو به خودمون بدیم البته!!) و من این کارو کردم.. خوبیش اینه که حداقل رنجی به رنجهایی که احاطهم کردن اضافه نمیکنم (که مثلا وای چرا از برنامهت عقب افتادی و چرا تنبلی و چرا انرژی نداری و .....)
هنوز و هر روز به این امید دارم که "این نیز بگذرد" و البته روزهای اندکی هم هستن که از این بیم دارم که "این نیز بگذرد"!!
احساس "بد"ی ندارم! دقیقتره اگه بگم که کلا احساس خاصی ندارم!
شاید صرفا یه کم بیانرژی شدم امروز، شایدم چیز بزرگتریه... به هر حال، هرچی باشه در آیندهی نزدیک میفهممش....
واژهی مسئولیت، معانی ضمنیِ زیادی داره. قابل اطمینان بودن، پاسخگویی، دغدغهمند بودن، داشتن چهارچوب و خطوط قرمز، تلاش لحظه به لحظه برای درست زندگی کردن و غیره. (رواندرمانیِ اگزیستانسیال؛ اروین یالوم)
من اگر بخوام مسئولیتِ تمامِ چیزی که هستم رو به عهده بگیرم، باید درمورد تکتکِ حرفهایی که میزنم، حرفهایی که نمیزنم، کارهایی که میکنم یا نمیکنم، تکتکِ انتخابهام، آریهایی که نباید بگم و نههایی که باید بگم (یا بالعکس) و .... "فکر" کنم. باید برام مهم باشه که اگر -مثلا- حرفی رو نمیزنم، به خاطر کنار زدن مسئولیتم به عنوان یک موجودِ حرفزننده نباشه! بلکه براساس ارزشهام انتخاب کرده باشم که در فلان موقعیت صحبتی نکنم! باید انتخابش کرده باشم و باید مسئولیتِ این انتخاب رو به عهده بگیرم.
متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)
----------------
پ.ن.1: بهم گفته شده که ویرگول برای چنین نوشتههایی محیط بهتریه :)
تو کجایی سهراب
تا که ببینی
آسمان، هرجایی یک رنگ است...
حتی آسمان تهران
شمالش سردتر، آبیتر
جنوبش
گرمتر، سربیتر...
کورنلیوس
-----------------------------
پ.ن.1: امروز از یه سفر 6 روزه برگشتم... کلی جلسه توی همین امروز دارم، ولی بعدش میام از تجربهم توی سفر میگم :)
پ.ن.2: این شعر-واره هم بعد از دیدن آسمونِ آبیِ کلاردشت از ذهنم گذشت... من فقط ثبتش کردم!
توی ویرگول، پستی با همین نام کار کردم. حرفی که توش زده میشه اینه که مقصد، ارزش و هدف سه تا مفهومِ کلیدی برای رسیدن به موفقیت شخصی و رضایت هستن. چطور میتونیم این سه مفهوم رو برای خودمون پیدا کنیم؟
اگر دوست داشتین پیشنهاد میکنم بخونینش :)
یه وقتایی با اینکه میدونی "هیچ چیز موندنی نیست"، باز هم از یه سری "رفتنها"... یه سری "نموندنیها".. دلگیر میشی...
درست مثل اون روزی که توی هتل آزادی خداحافظیِ تلخ و اشکباری رو داشتم؛ مردادِ لعنتیِ 96
درست مثل اون روزی که توی فرودگاه از برنا، پونه و آرش خداحافظی کردیم؛ شهریورِ لعنتیِ 96
درست مثل اون روزی که دورهی قشنگ ژرفمون تموم شد... بهمنِ لعنتیِ 98
درست مثل اون روزی که بدون خداحافظیِ درست و حسابی، رفتن! پونه و آرش رو میگم...؛ دیماهِ لعنتیِ 98
درست مثل امروز. که بدون مقدمه بهم گفتی دیگه نمیتونیم با هم صحبت کنیم... همون وویست رو میگم که در جوابش بهت گفتم امیدوارم خوشبخت و خوشحال باشی همیشه.....
خداحافظی و از دست دادنِ سهمگینتر از این 5تا نداشتم تا حالا !
یه وقتایی با اینکه میدونی «هیچ سلامی بدون خداحافظی نبوده، تو هم مستثنی نیستی!»، بازم از خداحافظی دلت میگیره....
آیندهی بدون تو نمیدونم چه شکلیه! نمیدونم دیگه باید با کی از دغدغههام بگم که اندازهی تو درکم کنه و جوابهاش بهم آرامش بده!
میدونی؟ یه جورایی بعد از رفتنِ همهی دوستای نزدیکم تو سال 96، تو جای همشونو پر کرده بودی.... تو همین دو سال از هر دوستی بهم نزدیکتر شدی..
اما خوبیش اینه که میدونم باز بهار میاد! این قانونِ طبیعته :) هر از دست دادنی، نقطهایه برای به دست آوردنهای بعدی... اندکی صبر لازمه فقط فکر کنم؛ و صدرا هرچی نباشه، تو این سالهای اخیر صبر رو خوب یاد گرفته!
خوبیش اینه که میدونم خوبی و تصمیمِ سخت، ولی درستی گرفتی :)
خوبیش اینه که کسی از آینده خبر نداره :)
حالم؟ "الآن" خوش نیست!
ولی
«این نیز بگذرد»......
چشمهاش رو بست. خورشید داشت دنیای بیرونش رو میسوزوند. درونش اما سرد و خاموش بود. لبش خشک بود و لباسهاش از عرقی که کرده بود خیس. جونی به پاهاش نمونده بود تا حتی 1 قدم دیگه برداره. همین امروز صبح کوله پشتیش رو تقریبا خالی کرده بود. کمرش اما داشت زیر همون کولهی خالی خم میشد. فقط 1 چیز هنوز زنده نگهش داشته بود! سوسوی خاطرهای که همون هم گاهی بود و گاهی نبود... دیگه چهرهی زیباترین زنی که تو عمرش دیده بود هم به زور یادش میاومد!
پلکهاش رو به هم فشرد. میخواست نور رو توی تاریکیِ درونش پیدا کنه. مثل لامپ مهتابیای که چشمک میزنه ولی هیچوقت روشن نمیشه، چند لحظهی منقطع تونست ببیندش. و یک صدای از دووور: برگرد آرش!
چشمهاش رو باز کرد. خورشید وسط آسمون بود. جز اون تا چشم کار میکرد بیابون بود؛ و یه جادهی باریکِ خاکی. حتی برنگشت که پشت سرش رو نگاه کنه! فرقی هم نمیکرد! منظرهی پشت سر و جلوی روش کاملا یکسان بود. حتی پیچ و خمی به جاده نبود که اندکی تفاوت ایجاد کنه...
هرچی توان داشت رو به پاهاش برد تا بتونه باز هم قدم برداره. یادش اومد بچه که بود، پدربزرگش براش گفته بود «بازنده کسیه که آخرین قدم رو بر نداره». نمیخواست بازنده باشه! اما بیشتر از اون، نمیخواست نرگسش رو ناامید کنه. قول داده بود برگرده...
همیشه مقداری دلگرمی داخل جیبت باید باشد که اگر ناگهان در خیابان، یا در گوشهی یک کافه، یا حتی در خواب، سرمای ناامیدی به سراغت آمد، یا بغضی دهانت را تلخ کرد، دلگرمیت را از جیب در بیاوری؛ گوشهی دهانت بگذاری تا آرام آرام شیرینیش در وجودت بپیچد... یا مثل ژاکتی گرم دور خودت بپیچی و منتظر تابش خورشید بمانی...
دلگرمی همیشه باید باشد... و وای به تمام لحظههایی که هرچه جیبها و کیفت را بگردی، دلگرمی پیدا نکنی!
همیشه دوستت دارمها را، دلخوریها را، نگرانیها را، به موقع بگویید.... قدر بدانید "داشتنها " را. مهربان بودن مهمترین قسمت "انسان بودن" است.
متنی که تا اینجا خواندید، بخشی از کتاب "نکتههای کوچک زندگی" بود.
و اما بعد...
این دلگرمی، برای هر کسی جنس خاص خودش رو داره! یکی با ورزش حالش بهتر میشه، یکی با کتاب خوندن، یکی دیگه با ساز زدن یا آهنگ گوش کردن... مثلا برای خود من، وقتی مغزم پر از دغدغه و کلافگی باشه، مینویسم! از کلافگیهام، از دغدغههام، از تصمیمهایی که دارم، از امیدها و آرزوهام... از هرچی که به فکرم برسه و از قلمم در بیاد...
اما یه کار دیگه هم هست که میتونه حال هر کسی رو خوب کنه! اونم اینه که یه روز که حالمون به خودیِ خود خوب هست، یه لیست از چیزهای کوچکی که توی زندگی داریم و بابتشون شاد هستیم بنویسیم... هروقت چیز جدیدی پیدا کردیم هم بهش اضافه کنیم. انقدر این کارو انجام بدیم تا به یه لیست از کارها، خاطرات، وسایل، آدما و .... برسیم. یه لیست 40-50 آیتمی :)
موهبت این لیست، تا وقتی که حالت خوب نباشه مشخص نمیشه! اما روزی که به اون دلگرمیه نیاز پیدا کردی، کافیه که لیست رو از جیبت در بیاری و یه نگاه بهش بندازی :) لیستی که با حال خوب نوشته شده و پر از آیتمهاییه که هرکدومش حالتو خوب میکنه، میتونه معجزه کنه!
همین الآن! چندتا چیز توی زندگیتون هست که بابتش میتونین شاد و رضایتمند باشین؟ بابت چه چیزایی میتونین از کائنات سپاسگزار باشین؟
از خودم شروع میکنم:
(قبلش لازمه بگم که شرایط "همین الآن" زندگیم شرایط خوب و مناسبی براش "شکرگزاری" نیست! ولی هنوزم چیزهایی هستن که بشه بابتش لبخند زد)
شما هم 3 موردِ سپاسگزاری اینجا بنویسین. بیاین به هم ایده بدیم برای بهتر شدن حال خوبمون...
هممون تو زندگی لحظات سختی رو پشت سر گذاشتیم... لحظاتی که فکرشم نمیکردیم بتونیم ازشون جون سالم در ببریم و زنده بیرون بیایم! طوفان هایی که اومدن و رفتن و با خودشون "من"ِ قبلی و هرچیزی که داشتیم رو با خودشون بردن و ما موندیم و حوضمون...
اما کیه که بتونه بگه سختیهاش (درست مثل خوشیاش) گذرا نبودن؟! -البته که منظورم سختیهایی نیست که در حال حاضر داریم باهاشون دست و پنجه نرم میکنیم!-
یکی از بزرگترین چیزهایی که توی این 27 سال زندگیم -بخصوص سالهای اخیر- فهمیدم این جملهست که «این نیز بگذرد»....
الان یه بچه کنارم نشسته که نمیگذاره درست چیز بنویسم. شب بخیر
------------------
پ.ن.1: به نظرم که «و لا یکلف الله نفسا الا وسعها»
پ.ن.2: من با تعریف موجود از اسلام، مسلمون نیستم :)
پ.ن.3: سپاس از مبینا (The pinguin :D) بابت متن آخرش که باعث شد ایدهی نوشتن این متن برام جرقه بخوره :)
دیروز قرار بود روز خوبی باشه که با یه جلسهی کوچینگ هیجان انگیز شروع بشه و در ادامهی همون جلسه، درمورد کتابی که داریم مینویسیم صحبت بشه و بعدشم قرار بود کلی کتاب بخونم و علم روانشناسیو جر بدم :))
به جاش
صبح با صدای استفراغ بابام بیدار شدم!
آمبولانس اومد
کل روز رو درگیر این بودیم که بالاخره نیاز به دکتر داره یا نه
آخرشم از ساعت 9 شب تا 4 صبح امروز درگیر بستری شدنش بودم....
برگشتم خونه، 5 صبح خوابیدم، هنوز دوش نگرفتم، تازه دارم یه دمنوش میخورم که یه کم روشن شم ببینم باید چه غلطی بکنم :)
خواستم بگم که دنیا لزوما اونطور که براش برنامهریزی میکنیم پیش نمیره!
-----------------------
پ.ن.1: احتمال کرونا ظاهرا منفیه!
دلتنگم
چون کویر
و استوار
چون خانهای در دل کویر
که راهی جز استواری نمیشناسد...
حسرت نبرم به خوابِ آن مرداب
کآرام درونِ دشتِ شب خفتهست
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر، خوابش آشفتهست....
گاهی وقتا لازمه یه هفته به خودت استراحت بدی و مستقل از کاری داشتن یا نداشتن، بشینی فیلم ببینی و بازی کنی و با دوستات ویدیوکال کنی و کار مفید بخصوصی انجام ندی و ....
گاهی وقتا هم هست که لازمه به خودت یادآوری کنی که کی هستی و چه کارایی کردی و جنگجوت رو بیدار کنی و مستقل از درد، سختی، تنهایی یا هر چیز دیگه که آزارت میده، کارت رو پیش ببری...
----------------------
پ.ن.1: حتی دیگه نمیخوام از دردم بگم! -فعلا-