قول داده بود برگرده..
- دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۵۹ ب.ظ
چشمهاش رو بست. خورشید داشت دنیای بیرونش رو میسوزوند. درونش اما سرد و خاموش بود. لبش خشک بود و لباسهاش از عرقی که کرده بود خیس. جونی به پاهاش نمونده بود تا حتی 1 قدم دیگه برداره. همین امروز صبح کوله پشتیش رو تقریبا خالی کرده بود. کمرش اما داشت زیر همون کولهی خالی خم میشد. فقط 1 چیز هنوز زنده نگهش داشته بود! سوسوی خاطرهای که همون هم گاهی بود و گاهی نبود... دیگه چهرهی زیباترین زنی که تو عمرش دیده بود هم به زور یادش میاومد!
پلکهاش رو به هم فشرد. میخواست نور رو توی تاریکیِ درونش پیدا کنه. مثل لامپ مهتابیای که چشمک میزنه ولی هیچوقت روشن نمیشه، چند لحظهی منقطع تونست ببیندش. و یک صدای از دووور: برگرد آرش!
چشمهاش رو باز کرد. خورشید وسط آسمون بود. جز اون تا چشم کار میکرد بیابون بود؛ و یه جادهی باریکِ خاکی. حتی برنگشت که پشت سرش رو نگاه کنه! فرقی هم نمیکرد! منظرهی پشت سر و جلوی روش کاملا یکسان بود. حتی پیچ و خمی به جاده نبود که اندکی تفاوت ایجاد کنه...
هرچی توان داشت رو به پاهاش برد تا بتونه باز هم قدم برداره. یادش اومد بچه که بود، پدربزرگش براش گفته بود «بازنده کسیه که آخرین قدم رو بر نداره». نمیخواست بازنده باشه! اما بیشتر از اون، نمیخواست نرگسش رو ناامید کنه. قول داده بود برگرده...
- ۹۹/۰۵/۲۷