آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

نداف آزاد شد و من نه!

«نداف آزاد شد»

✴️ #محمدمحسن_نداف، فارغ‌التحصیل مهندسی کامپیوتر شریف و دانشجوی دکترای جامعه‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی که از بامداد جمعه، ۲۳ مهر در بازداشت به سر می‌برد، عصر امروز آزاد شد و تولد یک سالگی فرزندش را در کنار خانواده خواهد بود (❤️).

@shariftoday

 

نداف آزاد شد. این خبری بود که ساعتی پیش خبرگزاری غیر رسمی دانشگاه شریف اطلاع‌رسانی کرد..

نداف حدود ده روز بازداشت بود. فقط خدا می‌داند در این ده روز چه به سر خودش و نزدیکانش آمده! دردناک‌تر از آن: فقط خودش (شاید حتی خودش هم نه!) می‌داند در این یک ماه و اندی که از اعتراضات می‌گذرد چه عواطفی را تجربه کرده است...

خشم، اضطراب، غم، درماندگی، کلافگی، بی‌حوصلگی در مواجهه با کودک خردسالش، و هزاران احساس عمیق و سنگین دیگر...

این کلمات در این روزها برای همه‌ی ما آشناستن!

چرا این خبر بین همه‌ی اخبار بازداشتی‌ها و آزاد شدن‌ها برای من اهمیت بیشتری داشت؟ چون محسن نداف هم‌دوره‌ای صدرا مرادیان در مقطع کارشناسی بود.

البته ما هیچ‌وقت رفاقت و صمیمیت زیادی تجربه نکردیم، بله محسن برای من شبیه پونه و آرش نبود، ولی به هر روی یکی از دوستان من بوده و منطقی‌ست اگر خبر آزادیش برای من شادی آفرین باشد.. پس چرا الآن غمگین‌تر شدم؟!

 

ریشه‌های اولیه‌ی این تناقض را در خبر دنبال می‌کنم:

👈 نداف، دانشجوی دکترای جامعه شناسی دانشگاه شهید بهشتی

جامعه شناسی برای من "واو" نیست، اما شباهت‌هایی با رشته‌ی خودم "روان‌شناسی" دارد.

هیچ وقت مقطع بالاتر برای من ارزش نبوده.. من همیشه به دنبال انجام کار ارزشمند بودم و اگر ارشدم رو توی رشته‌ی روان‌شناسی گرفتم بخاطر این بود که برام ارزش داشت..

اما دانشگاه شهید بهشتی رو همیشه دوست داشتم از نزدیک ملاقات کنم :)

ممکنه معنیش این باشه که به محسن حسادت می‌کنم؟!

 

👈 تولد یک سالگی فرزند...

منی که عاشق بچه‌م.. منی که این روزها بخاطر شرایط مملکتم و فراتر از اون، کره‌ی خاکی که داریم روش زندگی می‌کنیم، دارم با آرزوی داشتن "فرزند خودم" مقابله می‌کنم و دارم این نیاز (بخوانید این کهن الگوی پدر شدن) را در جای دیگری و آفرینندگی به شکل متفاوتی جست و جو می‌کنم، این روزها با یاران قدیمی‌ای ملاقات کردم یا اخبارشون به دستم رسیده و متوجه شدم که عمده‌ی آنها آرزوی من را زیسته‌اند...

فکت مهمی که این مطلب را کامل می‌کند سوگی‌است که این روزها برای رابطه‌ی از دست رفته‌ام تجربه می‌کنم... تصمیم برای داشتن یا نداشتن فرزند بماند! من هنوز در مرحله‌ی قبلی آن، "یافتن مادر این فرزند" مانده‌ام!

این احساسی فراتر از حسادت به دوست است... چیزی شبیه جنگ داخلی درون روانم!

 

ممکن است فکر کنیم همین دو مورد برای غمی که در این لحظه تجربه می‌کنم کافی باشد. اما آخرین -و نه کم‌اهمیت‌ترین- مورد:

👈 نداف آزاد شد

و اولین جمله‌ای که ناخودآگاه قبل از خواندن ادامه‌ی خبر به خود گفتم: و من هنوز آزاد نشدم!

احتمالا محسن امشب یکی از آرام‌ترین شب‌های عمرش را پشت سر می‌گذارد.. اولین شب آزادی از زندان این رژیم، در آغوش گرم عزیزانت، با وجدانی احتمالا آرام از انجام هر آنچه در توان داشتی (که اگر این نبود چرا بازداشت شد؟)

اما من؟ من هنوز در زندان وجدان خودم با دستانی که با ترس، خشم و غم بسته اند اسیرم...

 

به امید روزی که خبر آزادی من‌ها را بشنویم..

  • کورنلیوس ("همین یک نفر" سابق)

نظرات  (۲)

  • محمد محسن نداف
  • سلام صدرا جان
    من این پستت رو فروردین پارسال دیدم. یکی از دوستام برام فرستاده بود. امروز دوباره که اسمم رو تو گوگل سرچ کردم، دوباره خوندمش و کامنتت رو دیدم که نوشتی دوست داشتی نظرم رو بدونی

    من گاهی وقتا سر می زنم به چیزایی که اون دوره راجع به من نوشتن. به توییت ها، و دوباره می خونمشون. نمی دونم چرا این کار رو می کنم. ولی برام خوشاینده انگار. اولین باری هم که این پستت رو خوندم واکنشی که به دوستم دادم این بود:‌ «جالب بود!». خوب این که آزادیم برات مهم بوده و خوشحال شدی بابتش، برام خوشایند بود و حس ارزشمندی بهم میداد و از این بابت هم ازت ممنونم.

    توی یه کامنت نمیشه راجع به اتفاقی به این سنگینی (برای خودم) به خوبی صحبت کرد. آره. واقعا چه عواطف و احساساتی رو در اون ۱۲ روز و قبل و بعد از اون تجربه کردم. طوری که تا یک سال بعد از اون هر خبری از اون ماجرا میشنیدم و می دیدم گر می گرفتم. تا یک ماه لحظه لحظه اون روزها برام یه اتفاق مهم تو زندگیم بود که با جزئیات به خاطر می آوردم. هنوز هم جزئیات زیادی جلوی چشمم از اون روزها دارم. فقط می‌تونم بگم خیلی سخت بود. چه اون ۱۲ روز چه  حتی بعدش. یعنی نوشتی که اون شب آرام گرفتم واقعا این طور نبود. تا هفته ها من هر شب خواب اونجا رو می دیدم و هر دیتایی که ممکن بود نشانه ای از بد شدن اوضاع داشته باشه، من رو دوباره انگار برمی گردوند در اون اتاق تنگ. تا الان هم همه چیز در زندگیم رو تحت تاثیر قرار داده

    ایشالا همه آزاد باشن. آزاد از بند دیگران و از بند خودشون. آزادی شرط انسان بودنه و دریغ کننده اون آزادی ناانسان تر از ناانسان

     

    داشتم خودم رو جای اون میذاشتم اگر این متن رو میخوند..جالب میشد اگر میخوند

    پاسخ:
    بعید میدونم اینجا رو بخونه، ولی اگه میخوند دوست داشتم نظرش رو زیر متنم می‌داشتم..
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی