تنهایی
- سه شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۲۸ ب.ظ
بهم میگفت «تو الآن در مهد آدمای مهربون و کمیابی»!
بهش گفتم «وقتی احساس تنهایی میکنی، تهران و ونکوور فرق زیادی نمیکنه.. آدما زندگی خودشونو دارن و انقدر خودشون دغدغه و درگیری دارن که دیگه روت نمیشه بهش بگی بیا به منم گوش بده..»
حرفای زیادی بهش زدم.. هم حضوری هم غیره! هیچوقت صمیمی نبودیم ولی از همون اول راحت و گرم بود.. و این اواخر فهمیدم که خیلی دوستش دارم (as a friend)
و اما دربارهی تنهایی!
اولش ازش فرار میکنیم.. برای ندیدن تنهاییمون به بغل هر کسی پناه میبریم...
بعد کم کم میفهمیم هر بغل و همصحبتیای هم ارزش نداره! شروع میکنیم به انتخاب همصحبتامون.. ولی هنوز داریم پنهانی ازش فرار میکنیم...
بعد از یه مدتی بازم فرار میکنیم ازش ولی ایندفعه با کار و ورزش و فعالیتهای مسخرهی دیگه...
کم کم، وقتی به هر روشی فرار کردیم و باز هم چشممون رو که بستیم توی دو قدمیمون حسش کردیم، یه جایی میفهمیم که "نه! ظاهرا قرار نیست دست از سرمون برداره..."
اونجاست که اگه شجاع باشیم و خودمونو گول نزنیم و هزارتا "اگه"ی دیگه، باهاش مواجه میشیم..
دربارهی مواجهه یه حرفی میزنن، میگن وقتی با یه مسئلهای که ازش میترسیدی مواجه میشی، میفهمی که اون مسئله رو چقدر غیر واقعی سخت میدیدی و ترس نداشت و ...
ولی "تنهایی" چیزیه که از درون و وقتی باهاش مواجه میشی هم چیز سادهای نیست اصلا!
در نهایت، اگه خوش شانس باشی بالاخره روزی میرسی به سطحی که بتونی "خودت برای خودت کافی باشی و تنهاییتو بپذیری و باهاش کنار بیای"
به امید اون روز.. :)
- ۹۷/۰۷/۰۳