این متن رو ماهها پیش برای خودم نوشته بودم.. الآن مرورش کردم و دیدم وقتشه که منتشر بشه :)
پیشاپیش گنگ بودن و بیمقدمه بودنش رو هشدار میدم :))
ندای روحم:
رهایی از دغدغهها
پروازی که فقط با عشق میتونم تصورش کنم.. دومین بال پروازم عاشقیه...
نگران نبودن از مسئولیتها، از اینکه باز بخوام و نشه (چون از قدرتم مطمئن نیستم)، از اینکه نکنه باز کم بیارم؟!
من از عشق میترسم!! از بزرگی و عظمتش.. از ناتوانیم در برابرش...
از زخم خوردن نمیترسم! اما از زخمِ عشق چرا... چون دردش رو یک بار چشیدم و میدونم که فراتر از تحملمه.... تا وقتی که ازم بزرگتر باشه از لذت پرواز دست میکشم انگار..
از خداحافظی میترسم با اینکه میدونم هر سلامی منجر به خداحافظیایست....
core belief: پروازِ امن اصالت نداره!
دلم برای نگاهی که هزاران جمله حرف توشه تنــــــگ شده
میخوام و نمیخوام! میخوام و نمیتونم! میخوام و میترسم.....
core belief: تکرار اصالت نداره! تجربهی جدید میخوام از عشق...
اما خواستنش مسئولیت میاره! میخوام آیا واقعا؟!
من خیلی مسئولیتپذیرم و این داره جلومو میگیره.....
کاش میتونستم در لحظه از چیزی که هست لذت ببرم.. کاش از فردای دردناک نمیترسیدم!
یعنی هیچ تجربهی شادی از عشق یادت نمیاد؟!
چرا.... لبخند تو، لبخند منه :) کلافگیای که با یه لمسِ دست حل میشه... بوسه........
خود خواسته از دوستاییم که ازدواج کردن دور شدم! چون نمیتونستم ببینمشون! درد داشت برام.... منم میخواستم...
آقا! من میخوام عاشق شم چون برقِ چمامو توش گم کردم.... چون الآن دارم زندگی نمیکنم...
زندگی کردن: لبخند، نگاه، بوئیدن، لمس، بذت از چیزی که هست، عدم نگرانی بابت چیزی که نیست، آرامش.....
+ اینا بهشته یا زندگی؟! :)
- من بهشت میخوام اصن! :/
+ باید زندگی کنی تا به بهشت برسی..........
من از تنها شدن میترسم! پس نمیذارم کسی تنهاییمو ازم بگیره!! چون از دوباره تنها شدن کمتر درد داره اینجوری...
کودکی شدم که سالها غم و خشم داره....
+ چرا روحت رهایی میخواد؟
- چون لیاقتشو داره!
+ از چی میخوای رها شی؟
- از فکر به نتونستن... از ترسی که فلجم کرده....
+ به تواناییهات اعتماد داری؟
- زیادن ولی نمیدونم :| یه بار قابل اعتماد نبودم.... یه بار بارم رو زمین گذاشتم... من قویام، ولی چقدر؟
نمیخوام دیگه بگم "نتونستم".....
+ به خودت اعتماد داری؟؟
- من کارمو کردم.. بیش از اون در توانم نبود... اونم کار خودشو کرد؟ نمیدونم! مهم نیست... دیگه نه! من کارمو به تمامی انجام دادم.. من پای مسئولیتم واستادم.....
تداعیهای عشق: صافی، روشنی، دل، نزدیکی، سکوت، صدرا، ترس، بوسه...........
عشق آب و نور میخواد... نورش منم، آبش نیست ولی! کویره!
+ میتونی درستش کنی؟
- میخوام! تلاشمو میکنم....
میخوام خودخواه باشم! میخوام در لحظه زندگی کنم؛ نگران آینده نباشم....
core belief: مردی که بترسه مرد نیست!
من ولی میترسم؛ اما انجامش میدم....
تشنمه........
مدت زیادیه ننوشتم!
نه که دستم به قلم نره، نه که حال و حوصلهی نوشتنو نداشته باشم، نه که سرم شلوغ باشه و وقت نوشتنو نداشته باشم (که این آخری همیشه بوده ولی من پر رو تر از اون بودم که ننوشتن رو انتخاب کنم :دی)
برای این کمتر نوشتم که در عین شلوغ بودن زندگی درونی و بیرونیم، کسی رو داشتم -و دارم- این دو ماه که بتونم حرفامو به اون حضوری بزنم و دیگه نیازی به جایی برای خالی کردن خودم نداشته باشم....
ولی امروز، الآن، دلم برای نوشتن اینجا تنگ شد!
امروز اومدم که از غمِ دوری بنویسم...
دوری ای که دو هفتهس دچارشیم... و خدا رو شکر که امروز روز آخرشه 3>
اومدم از این بنویسم که وقتی نتونی دلدارتو ببینی، چه توی اتاق بغلی قرنطینه باشه و دو متر با هم فاصله داشته باشین، چه پاشه بره مشهد و دو هزار کیلومتر فاصله داشته باشین، فرقی توی ندیدنه ایجاد نمیشه!
اومدم بگم که منِ الآن، بیشتر از هر کسی میفهمم دوری و نتوانستنِ دیدنِ گلِ روی یار یعنی چی!
اومدم بگم که سخته! میفهمم... ولی هر اتفاقی توی این دنیا حکمتی داره! هر چیزی که برای من توی زندگیم رخ میده، بخاطر این رخ میده که نیاز دارم توی زمینه یا زمینههایی رشد کنم... اگه حکمتشو نفهمم و نتونم رشدی که لازم دارم رو بکنم، کائنات (همون الله، خدا، تائو یا هر چیز دیگه که اسمشو بذاری) دوباره اون اتفاق رو پیش پام قرار میده تا بالاخره بفهمم قضیه چیه! مثل این میمونه که درسی رو توی دانشگاه این ترم پاس نشی؛ ترم بعد مجبوری دوباره برش داری و انننقدر این اتفاق ادامه پیدا میکنه تا بالاخره اون درس رو پاس بشی و خیالت ازش راحت بشه :)
برای من، حکمتِ این دوریِ دو هفتهای، عمیق شدن احساسم و مطمئن شدن از درست پیش رفتنمون توی این دو ماه رابطه بود... از فردا دیگه اگه کسی بهم بگه "حواست باشه تند داری پیش میری"، جواب درست و درمونی دارم که بهش بدم..
این از ما :) شما چطور؟
خسته از یه روز سنگین کاری رسید دم در خونه...
در ماشین رو بست و راننده بعد از لحظاتی که مسافر بعدیش رو قبول کرد، راه افتاد.
بعد از چند لحظه به خودش اومد و خودش رو توی خیابون تاریک تنها دید!
ته موندهی انرژیش رو جمع کرد و به سمت در ورودی حرکت کرد...
با کلیدِ توی قفل کمی بازی کرد تا بالاخره بپیچه و قفل در رو باز کنه!
سی و سه تا پله رو بالا رفت و بالاخره وارد خونه شد..
توی تاریکی رفت توی اتاقش و با همون لباسهای بیرون، روی تختش ولو شد!
ذهنش پر از سوال بود...
اگه فقط 1 روز دیگه زنده باشی چیکار میکنی؟
خیلی دوست داشت بگه "دقیقا همین کارایی که امروز کردم!"
اما میدونست که با وجود اینکه کارش رو خیلی دوست داره، ولی کارهایی وجود دارن که به بهونهی "وقت دارم"، "حالا دیر نمیشه" و "فعلا اولویتهای بالاتری دارم" و امثالهم به تعویقشون انداخته........
مثلا با دوستای سراسر دنیاش با واتساپ تماس تصویری بگیره و باهاشون گپ بزنه و دم آخری خدافظی کنه.
یا اینکه بشینه یکی دوتا از کتابایی که همیشه دوست داشت بالاخره یه روز بخوندشون رو بخونه.
یا حتی خیلی وقت بود که تنها کافه نرفته بود و با قهوه و سیگارش، کتاب نخونده بود.
حتی شاید به جای وینستون آشغالی، مارلبرو میخرید این دفعه!!
اما نه! همهی این کارها مال گذشتهن!
تنها کاری که توی "تنها روزِ باقیمونده از زندگی"ش دوست داشت انجام بده بودن با عشقش بود.....
نه که لزوما کار خاصی بکنه!!
همین که کنارش باشه و ببیندش و ببویدش و لمسش کنه و ببوسدش براش کافی بود...
1 روز کامل!
1 روز بدون هیییچ وقفهای!
حتی گوشیش رو هم خاموش میکرد تا کسی نتونه تمرکزش رو لحظهای از روی دلدار دور کنه....
آره! این شد کاری که اگه یه روزی واقعا بفهمه فقط 1 روز دیگه زندهس انجام میده.
حالا میتونست با خیال راحت بخوابه..
آخه فردا، صبح تا شب پشت به پشت جلسات کاری مهمی داشت..............
روی زمین پوشیده از برگهای خیس جنگل قدم میزد و به سرنوشتی که انتظارش رو میکشه فکر میکرد...
ازش پرسیده بود که "اگه میتونستی یه چیزی از خودت رو تغییر بدی اون چیز چی میبود؟" و جوابش خیلی قاطع این بود: "هیچی!! برای اینکه به اینی که هستم برسم پاره شدم! :))"
ولی این سوال، اونو به یه سوال مهمتر رسوند: "اولین چیزی که میخوای با چیزی که هستی به دست بیاری چیه؟"
داشت به چیزایی که داره فکر میکرد:
از نظر تحصیلی، بهترین دانشگاه مملکتش رو تجربه کرده بود و مهمتر از اون، جایی که براش به این دنیا اومده رو توی اون دانشگاه پیدا کرده بود.. مسیر تحصیلیش رو با همهی سختیاش به جایی که الآن هست رسونده بود... الآن توی ارشد روانشناسی داشت برای نوشتن پایان نامهش روی دغدغهی اصلیش تحقیق میکرد و برای آینده هم برنامهی اپلای رو چیده بود..
از نظر کاری، به نسبت چیزی که انتظار داشت جای خیلی بهتری ایستاده بود... مدیریت منابع انسانی یک شرکت معتبر، ساختن پایههایی که حتی بعد از رفتنش از ایران و این شرکت هم بتونن برای نفر بعدی پشتوانهی درستی باشن؛ مشاورهی رسمی به تعداد زیادی آدم توی ایران و خارج از ایران؛ نوشتن کتاب تو حوزهی مورد علاقهش و نهایتا استفاده از قدرت قلمش برای آگاهی پراکنی...
از نظر شخصی، سفرهای کم ولی با کیفیت، کارهای کوچیکی (مثل ارتباط داشتن با دوستاش و سنتور زدن و نقاشی کشیدن و کتاب خوندن و یوگا و مراقبه و شعر خوندن و فیلم دیدن و ....) که روحش رو ارضا میکردن
ولی با وجود همهی اینا، جای یه چیزی مدتها بود که خالی بود..... عشق! عشق خاص به یک نفر خاص! رها شدن در بغل دلبر بدون دغدغهی سوء برداشت یا برچسبهای معمول! مکان امنی برای نمایش همهی خستگیها و ناتوانیهاش! و البته؛ شانهای گرم و مکانی امن برای دلدار... تجربهی حمایتگری و حمایت شدن همزمان....
روی صندلی، پشت میز نشسته بود و نمیتونست کلافگیشو پنهان کنه... با دستش روی میز ضرب گرفته بود و نگاهش به برفی بود که آرام آرام پشت پنجره داشت میبارید... ذهنش اما توی سفری بود که بعد از جلسه قرار بود بره و برای حضور یا عدم حضور دلدارش توی سفر هیجان داشت..
هر کاری که میتونست رو برای هموار شدن حضور دلبر کرده بود! مهمترینش عقب انداختن 1 هفتهای سفری بود که واقعا بهش نیاز داشت... هر حمایت و صحبتی نیاز بود کرده بود و الآن دیگه وقت این بود که سکوت کنه و ببینه که اتفاقات بعدی چه خواهند بود...
"جای خالیت درد میکنه"! اولین جملهای بود که بعد از راه افتادن به زبونش اومده بود.. کم کم اما به شرایط موجود پذیرش داد و وارد سفر شد!
کسی چه میداند؟ شاید همهی آرزوهای ما همینطورند! شایدم تمام آرزوهایمان جایی منتظرند... منتظرند که ما آنها را از تَهِ دل بخواهیم تا برآورده شوند!
تهترین جایی که از دلم میشناختم تو رو میخواست... هنوزم! :)
نمیدونم.. شاید هنوزم باید پایینتر بره! تهتر ینی. شایدم خدامون داره صبرمو محک میزنه..
میدونم که اگه خیرم و خیرت توی نزدیکتر شدنمون باشه، میشه.. پس درمورد عکس نقیضش هم مطمئنم :)
جات خالیه یاسی! و میدونی که این حرفم چقدر معنا داره برام که برای بار چندم دارم میگمش ♥️
شبت آروم....
هنوز سین نکرده!
عه! سین کرد...
چرا جواب نمیده پس؟
:| !!!
آخرین حرکتمم کردم!
دیگه با هیچ منطقی حرکت اضافه معنا نداره. حتی احساس هم نمیتونه از ادامهی این جنس محبت یک طرفه حمایت کنه!
به قول صادق، صدرا ارزش اینو داره که برای کسی احساسش رو خرج کنه که قدر احساس رو بفهمه.....
همزمانی!
ملاقات برنامهریزی نشده
استوری اینستا
ریپلای و برقراری مکالمهی اولیه
قرار برای ملاقات حضوری
10 صبح تا 8 شب
هیجان و دلدادگی
وقتش بود و وقتش هست
صحبتهای عمیق
پذیرندگیِ زندگی و اتفاقات
همدل و همراه و همسفرم شدی......
پاگشاییمون توی زندگیِ هم مبارک :)
99 تموم شد... خوب هم تموم شد!
سال عجیبی بود برام... همراه با جنگندگیهای همیشگیِ سالهای اخیرم؛ و همراه با آفرینندگیِ ماههای اخیر....
منی که به اصالت تجربه (و نه چیزی که آن را تجربه میکنیم) اعتقاد دارم، نمیتونم بگم سال ۹۹ سال خوبی بود یا بد!
اما قطعا یک چیز رو میتونم بگم: ۹۹ برای همه سال متفاوتی بود..
برای من اما
۹۹ مثل همهی سالهای اخیرم سال جنگیدن و ساختن بود انگار
جنگیدن برای رسیدنم به جایگاهی که برای خودم متصورم، جنگیدن برای رسیدن به دانشی که برای اون جایگاه نیاز دارم، ساختن صدرایی حاکم و حکیم، و در نهایت ساختن دنیایی که توش راحتتر بشه نفس کشید :)
اما کائنات برای صدرای ۹۹ پایان متفاوتی درنظر گرفته بود!
صدرای هفتهی اول اسفند، راضی از جایگاه اجتماعی، موقعیت، تاثیرگذاری و غیره بود. اما دلش شاد نبود! همیشه جای خالی دلبری که بتونه عشق خاصش رو با اون تجربه کنه، آدم امنی که بتونه خستگیاشو بدون سانسور پیش ببره، چشمایی که دیدنشون برای لبخند شدنش کافی باشه، لبایی که طعم شیرین خیال بدن، نگاهی که با خستگیش نگران بشه و ......... وجود داشت.
آره مونای عزیزم!
جات خالی بود
سالهاست که جای خالیت توی قلب صدرا و فضای اطرافش وجود داشته و الآن میفهمم که مشکلم کار زیاد و تفریح کم نبوده! مشکل نبود مونایی بوده که شرط لازم برای نفس کشیدنه :)
مونای نازنینم ♥️
مونای زیبای من ♥️♥️
میمونی برام :) میمونم برات...... ♥️♥️♥️
سال نو مبارک... :)
فرزانه با اجازه دادن به روند طبیعی رخدادها اقدام میکند.
او در پایان، به همان آرامیِ آغاز کار است....
میگن معجزهی حضرت محمد، کتابشه... اگه از شباهتهای خارقالعادهی حکمت تائو با مکتب اسلام بگذریم، کتاب تائو تا حالا به شکل معجزهگونی تحت هر شرایطی منو آروم کرده و مسیر درست و سمت و سوی آرامش رو بهم نشون داده!
من همیشه (از جایی که یادم میاد تا خود امشب) سرم شلوغ بوده :)) از کار و درس و مشغلههای بیرونی بگیر تا فشار روحی و دغدغههای ریز و درشت درونی...
کم و بیش هم توی همین بلاگ چیزهایی از کلافگیام و خستگیام و غیره و غیره نوشتم (باور بفرمایید چیزی کمتر از ۲۰٪ش رو نوشتم!)
مثالش همین روزهامه:
کار و درس و رابطه و خونواده و خستگی و نداشتن بستر مناسبی برای استراحت مبسوط و ....
البته تا جایی که از دستم بر بیاد ناشکری نمیکنم! همین شلوغیای درونی و بیرونی بوده که باعث و بانی رشد کردنم و تبدیل شدنم به این صدرایی شده که الآن هستم :)
بگذریم....
تائو میگه فرزانه (حکیم) اجازه میده اتفاقها اون جور که رخ میدن رخ بدن! میگه که فرزانه در پذیرش کامل هر چیزیه که کائنات (خدا، خرد برتر، مادر زمین، ناخودآگاه یا هر چیز دیگهای که اسمش رو بذاریم) براش درنظر گرفته.. البته که این پذیرش مانع تصمیمگیری و برنامهریزی و حرکت سمت هدف نیست!
چرا اینو میگم؟ چون توی کتاب تائو، جایی دیگه میگه که "فرزانه کار خود را به تمامی انجام میدهد، و سپس آن را رها میکند"....
چقدر زیباست آخه!
هدفگذاری کن، برنامه ریزی کن، به سمت هدفت گام بردار، خلاصه کارتو به تمامی انجام بده.. ولی در کنارش، به چیزی که از سمت کائنات برات میاد هم گشوده باش.... آن را رها کن!
اینجوربه که میتونی در پایان، به همان آرامیِ آغاز کار باشی :)
-----------------------
پ.ن.1: کتاب تائو ت چینگ از لائو ت سه
هیجان دارم!
اولش که گوشیمو از دستم کشیدی و این کاریه که تا حالا ندیدم با پسری بکنی
بعدش نگاهت رو دیدم که عوض شده
بعدش توی جلسه از هر دو باری که چشمم بهت میافتاد، یه بارش رو داشتی به شیما که کنار دست من نشسته بود نگاه میکردی
بعدترش هم که کل امروز :)))
چرا آره رو نمیگی و خلاصمون نمیکنی؟! :))
راستی!
میدونستی شنبهی 11 بهمن، شبش ضربان قلبم 110 تا در دقیقه بود؟
چند روز گذشته اتفاقای خیلی مختلفی افتادن که باعث شد امشب یه کم بشینم به خودم و دنیام و آرزوهام (که دونه دونه دارم بهشون میرسم یا توی مسیرشون قدم میزنم) و دلتنگیام و خیلی چیزای دیگه فکر کنم...
الآن داشتم فکر میکردم که دقیقا از چند روز پیش شروع کنم به تعریف کردن که متوجه چیزی که دارم میگم بشین! هرچی توی زمان عقب میرم هنوز میشه یکی دو روز عقبتر رفت و اتفاق شاخص دیگهای پیدا کرد! :))
بذارین از دوشنبهی پیش شروع کنم:
دقت کنین که همهی این اتفاقا توی 7 روز افتادن
اما چند روزه با وجود حال خوبی که دارم، یه وقتهایی (مخصوصا شب که میشه و همه که میخوابن) دلم میگیره!
اصل قضیه از دو روز قبل از سالگرد عزیزام شروع شد که خب طبیعیه تا اینجاش
اما انگار این دلگرفتگیم که از اونجا شروع شده، یه دلتنگیهای خفتهای رو توی ناخودآگاهم بیدار کرده و من دیگه نمیتونم مثل روزهای قبل از 4شنبهی اخیر بیخیالشون باشم و دلم رو با چیزایی که دارم شاد نگه دارم!
این که این اتفاق چیز درستی هست یا نه رو فعلا کار ندارم؛ الآن و اینجا میخوام از دلتنگیام بگم که شاید یخورده تخلیه شن...
با وجود اینکه من از وقتی یادم میاد به اندازهی گنجایشم سرم شلوغ بوده (طبیعتا از یه دانشآموز راهنمایی اندازهی یه دانشجوی سال آخر لیسانس انتظار نداریم که کار کنه و بازدهی داشته باشه!)، ولی این روزا خیلی خیلی خیلی از میانگین خودم شلوغتر شده زندگیم!
همهی این سرشلوغیا و دغدغهها و کارهایی که واقعا هرکدومشون رو به اندازهی وصف ناشدنیای دوست دارم، باعث شدن که از خیلی بخشهای زندگیِ عادیِ صدرا دور شدم.....
و الآن، دلم برای صدرایی که با وجود همهی کاراش، حداقل ماهی 1 بار از دوستای نزدیک و صمیمیش خبر میگرفت تنگ شده!
برای اون صدرایی که حداقل فصلی یدونه سفر میرفت
اون صدرایی که حداقل ماهی 1 بار کوه میرفت
که دوستاشو میدید، بغل میکرد....
آره! سالگرد پونه یادم انداخت که با وجود اینکه همهی این کارایی که دارم میکنم برام ارزشمندن، ولی من یه ارزش دیگه هم دارم به اسم دوستام و روابط صمیمیم! و این رابطهها معلوم نیست تا کی زنده باشن!! یه ارزش دیگه دارم به اسم سفر کردن! و این من معلوم نیست تا کی ایران باشم که فرصت دیدار از شهرهای مختلفش رو داشته باشم!!
و خیلی چیزای دیگه....
---------------------------
پ.ن.1: معمولا متنهای من خیلی کوتاهتر از این بودن؛ ولی این یکی انگار تک تک جملاتش رو نیاز داشتم بنویسم تا بتونم جوری که باید و نیاز دارم تخلیشون کنم...
پ.ن.2: این کرونا هم شده غوز بالای غوز! (دیکته ی غوز رو نمیدونستم همینجوری یه چیزی نوشتم :دی)
پ.ن.3: یاد این بیت شعر افتادم: یک دست جام باده و یک دست زلف یار .. پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟! :)))
پ.ن.3: مرسی که هستین! :)
امشب ازم پرسیدی حالم چطوره؟
میخواستم بگم "ملالی نیست جز دوری شما..."
با اینکه داشتی کنارم قدم میزدی..
ولی من نزدیکتر میخواستمت..
بعضی چیزها را نمیشود گفت...
بعضی چیزها را احساس میکنید، رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند...
اما وقتی میخواهید بیان کنید، میبینید که بیرنگ و جلاست!
مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد.
عینا همان تابلوست؛ اما آن روح، آن چیزی که دل شما را میفشارد،
در آن نیست...
دقیقا مثل غمی که این روزها از یادآوریِ لحظه به لحظهی نبودتون دارم..... :(
دقیقا مثل دلتنگیای که از یادآوریِ آخرین لبخند، آخرین آغوشتون به دلم نشسته.....
دقیقا مثل طعم تلخ و کالِ بغضی که دیشب بعد از پریدن از خوابی که شما هم توش بودین داشتم...
اینا رو نمیشه گفت! شمایی که اینا رو میخونین انگار تابلوی اون شاگرده رو دارین میبینین! شما غمش، دلتنگیش و اون تلخی و گس بودن رو لمس نمیکنین
خوبه که لمسش نمیکنین..
------------------------
پ.ن.1: بخش اولِ متن قسمتیست از «چشمهایش؛ بزرگ علوی».
پ.ن.2: داره 1 سال میشه که پونه، آرش، نیلوفر و خیلیای دیگه از پیشمون رفتن...
بوسیدمت
و سزای آن بوسه
غم دیروز و
امروز و
فردایم بود
بوسیدمت
و آن بوسه
در نهانِ دلم
سرزمینی سبز رویاند
بوسهای که من تو را
و تو مرا زدی
دلم را در آن سرزمین سبز
خشکاند
و مرا
در نهانخانهی سرزمین عجایب
نگاه داشته
و من
درِ آن نهانخانه را
با زیباییِ دیگری
میشکانم
------------------------
پ.ن.1: کورنلیوس :)
بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد
خون میرود نهفته ازین زخمِ اندرون
ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد
میخواهم از تو بگویم
تویی که غایبی، اما از من در من حاضرتری
میخواهم از تو بگویم
در این خلا که منم.. جهانیست که تویی
میخواهم از تو بگویم
ای من! ای تویی که آغازِ انجام منی...
هرچه میکنم تویی
هرچه میبینم تویی....
همان که بابای طاهر گفت؛
به هرجا بنگرم، کوه و در و دشت....
آری!
میخواهم از تو بگویم:
تویی که چشمانت عمیق، آرام
تویی که موهایت چو شب، دریا
تویی که لبانت...... آه
ای من!
ای تویی که جای تو خالیست؛
دل میرود از دست عیان، جای تو خالی
ای بیخبر از درد نهان، جای تو خالی...
آفت زده دل همت فریاد ندارد
سردار سکوت است زبان، جای تو خالی..
---------------------------
پ.ن.1: دو بیت اول از سایه، دو بیت آخر از حمیدرضا آذرنگ..
امروز دوتا مشاوره داشتم
یکیش به شکل ویدیو کال با یکی از دوستام که الآن کاناداست بود.. مشاورههای هفتگیم با ب.ق. از کوچینگ و آموزشهای مربوط به رابطهی عاطفیش شروع شد و کم کم به سمت مباحث عمیقتر و البته متفاوت گسترش پیدا کرد.. امروز سومین جلسهای بود که داشتیم درمورد مسیر شغلیش (یا همون Career Coaching) گپ میزدیم...
مسئلهش اینه که با کاری که الآن داره انجام میده ارتباط مناسبی برقرار نمیکنه و به اصطلاح روانشناختیش، شغلش براش معنای مناسبی تولید نمیکنه! توی این 3 جلسه درمورد ارزشهای شخصیش و اینکه چه نوع مشاغلی توسط اونا (ارزشهاش) حمایت میشن صحبت کردیم اما امروز بالاخره به جایی رسید که تونستم بهش یه مسیر مشخص پیشنهاد بدم تا بتونه گام به گام به شغل ایدهآلش نزدیک بشه :)
مسیری که بهش پیشنهاد دادم 6 تا گام داره:
دومین مشاورهم تو حوزهی رشد شخصی و خودشناسی بود.. حضوری در دفتر باغ کتاب :) با ی.م مدتهاست که جلسه داریم و الآن رسیدیم به مفهوم «سفرِ قهرمانی»
اما امشب جلسمون کاملا متفاوت پیش رفت و جلسههایی که موضوع پیشبینی نشدهای دارن برام خیلی هیجان انگیزن :))
امشب درمورد تفاوتها و شباهتهای رویکردهای مختلف رواندرمانی صحبت کردیم. روانکاوی و رفتارگرایی، اگزیستانسیال و انسانگرایی، طرحواره درمانی و معنادرمانی و ACT...
بحثش طولانیه؛ به همین اکتفا کنیم که خیلی چسبید...
--------------------------------
پ.ن.1: ACT = درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد یا همون Acceptance and Commitment Therapy
پ.ن.2: نصفی باقی موندهش هم توی صحبتام، برای خودم اتفاق افتاد... یه چیزهایی درمورد اون فرسودگی که چندتا پست قبل ازش صحبت کردم کشف کردم :)
مدتیه که توی شرکتی که از پارسال همکاریمو باهاشون شروع کرده بودم، رسما شروع به کار کردم...
جملهی عجیبی گفتم! میدونم :)) الآن توضیحش میدم:
پارسال شهریور بود که یاسمین بهم زنگ زد و گفت «یه شرکت هست که کارش تو حوزهی معماری و طراحی داخلیه.. اینا اخیرا تصمیم گرفتن یه دورهی آموزشی با موضوع "شخصیت شناسی و طراحی داخلی" برگزار کنن برای جذب فالوور و کردیت (credit و follower) و ...»
خلاصه یه جلسه با مدیر شرکت تنظیم کرد و صحبت کردیم که من چه کمکی میتونم بهشون بکنم و قرار شد که مبحث "MBTI در معماری" رو من تدریس کنم توی دوره..
جلسات تولید محتوا و brain storming و غیره و غیره شکل گرفت تا اینکه اول و دوم اسفند پارسال دورهی "دیآرک" یا همون "دیزاین آرکتایپ" برگزار شد.
اون وسطا، توی آذر 98 و بعد از 2.5 ماه جلسات، آشنایی، اعتماد سازی و ... یاسر (مدیرعامل شرکت) بهم گفت که میخواد مشاور شخصیش بشم. گفت که هر 10 روز یک جلسه داشته باشیم و درمورد مسائل روانشناسی صحبت کنیم و اگه به نظرم خوبه آموزش خاصی تو این حوزهها ببینه، من مطرح کنم تا انجام بشه... این اتفاق تا همین الآن در حال انجام شدنه :)
بعد از اولین دورهی "دیآرک"، کرونا اومد و برنامهای که برای سال 99 داشتیم (یک ماه درمیون یک دوره برگزار کنیم) کلا به هم ریخت :| توی اردیبهشت 99 من به یاسر پیشنهاد کردم حالا که دورهها فعلا معلق شدن، از محتواهایی که کلی وقت گذاشتیم و تولیدشون کردیم استفاده کنیم و یه کتاب به اسم «استفادهی شخصیتشناسی (MBTI) در طراحی داخلی» بنویسیم. قبول کرد و الآن در حال اتمام ادیشن اول کتابیم :) (ایشالا تا آخر سال میره برای چاپ)
دقت کنین که صدرا هنوز (تا اینجایی که تعریف کردم) رسما در شرکت شروع به کار نکرده و از بیرون و مستقلا داره باهاشون همکاری میکنه.
بعد از حدود 1 سال و دو ماه، بعد از اینکه یاسر دید صدرا کارش رو بلده و قدرت انجام کارهایی که قبول میکنه رو داره و اگه کاری رو نتونه بکنه قبولش نمیکنه و غیره، اوایل آبان امسال یاسر بهم پیشنهاد کرد که مدیریت منابع انسانی شرکتش رو دستم بگیرم... مدتی زمان خواستم تا فکر کنم به پیشنهادش و بالاخره 15 آذر کارم رو رسما تو شرکت استارت زدم...
حالا همهی این اراجیف رو گفتم که برسم به حرف اصلیم:
مدتیه که توی شرکتی که از پارسال همکاریمو باهاشون شروع کرده بودم، رسما شروع به کار کردم...
توی این هفته با یکی از بچههای شرکت داشتم صحبت میکردم (که جزو مصاحبههای هفتگی HR با پرسنل تعریف میشن این جلسات) که پروفایل پرسنلیش رو تکمیل کنم.. (لازم به ذکره که این شرکت تا قبل از اومدن من حتی از پرسنلش پروفایل سازمانی نداشت..)
توی مصاحبههای با این دستور جلسه، یکی از سوالام اینه که یه عکس سیاه و سفید به طرف نشون میدم، ازش میپرسم توی عکس چی میبینی؟ از جوابی که میده مشخص میشه که اون فرد توی این بازه از زندگیش در چه حالیه، حالش خوبه یا نه، دغدغههاش چیه و چه انرژیهای روانیای توش زنده هستن/نیستن.... (برای اطلاعات بیشتر TAT (یا thematic apperception test) رو سرچ کنین)
این رفیقمون که باهاش جلسه داشتم بعد از تموم شدن سوالام و پر شدن پروفایل پرسنلیش، ازم پرسید "صدرا خودت تو عکس چی میبینی؟"
اولا که پشمام ریخت :))) انتظار نداشتم این سوالو از خودم بپرسن!
دوم اینکه چیزی که تو عکس دیدم برام عجیب بود.....
جزئیاتش رو نمیخوام بگم، ولی تحلیل تستم یه غم و فرسودگیِ یواشی رو نشون میده که اگه زود براش کاری نکنم به نظر در آیندهی نزدیک کار دستم بده :/
خلاصه که شدیدا به چیزی از جنس سفر یا موارد دیگهای که تو پست قبلیم گفتم نیاز دارم.. کاش بشه!
توی ToDoList م برای این هفته، نوشتم "Find someone to Nag to"!
واقعا نیازش دارم... یکی که براش از خستگیام بگم! حالم با زندگیای که برای خودم ساختم و هزینهای که دارم براش میدم خوبه؛ ولی خستهم.. یه کم معاشرت از نوع پاییز پارسال نیاز دارم...
یدونه سفر یهویی مثلا، که پدرام زنگ بزنه بگه "صدرا داریم با افسانه میریم رشت خونهی علی! میای؟" که بهش بگم "کِی؟" که بگه "2 ساعت دیگه راه افتادیم!!"
یا مثلا یدونه از اون کافههای یهویی که با کیانا یا حسین برم و بشینیم برای هم از کارایی که میکنیم و دغدغههامون بگیم...
یا مثلا یدونه از اون جلسهها که تو ASP با سارا یه روز درمیون داشتیم... که اون مینشست کار خودشو میکرد و منم همینطور... که اون وسطا با هم گپ میزدیم و خستگی در میکردیم....
یا مثلا یه تئاتر خوب که نوید محمدزاده و حمیدرضا آذرنگ توش بازی کنن.....
تا حالا که این کارم تیک نخورده! شاید تا آخر هفته هم خط نخوره... ولی آرزو بر جوانان عیب نیست :))
---------------------------------
پ.ن.1: دیروز اتفاقاتی افتاد که از عصرش توی گذشته غرق شدم :) از اون لبخند تلخا داشتم کل امروز رو...
برام از خواستگار جدیدی که براش اومده بود تعریف کرد.... گفت «شبِ همون روزی که بابام دیده بودش و برام توصیفش کرد، ردش کردم»!
براش سوال بود که "نکنه بخاطر ترسم از ازدواجه که اینقدر بیپروا رد میکنم؟!"
بهش گفتم تو الآن ذهن و روانت درگیر کلی دغدغهی دیگهس؛ روی حوزهی دیگری از زندگیت متمرکزی... مشخصه که ناخودآگاهت ورودی جدیدی رو برای پردازش و دغدغهمندی نمیپذیره..
گفتم که فعلا مسیری که برای خودت چیدی و یک ماه و خوردهای هم بیشتر براش وقت نداری رو برو جلو، بعدش خودم میام بهت پیشنهاد میدم :))))
به شوخی گفت یه وقت از این غلطا نکنیا!! :))
گفتم مگه چی میخوای از من بهتر؟ :))) بعدشم، تهش اینه که رد میکنی دیگه.. چیزی نمیشه که :دی
--------------------------
پ.ن.1: به نظرتون از این غلطا بکنم یا نکنم؟
با فریاد خفهای از سرِ ترس و غم از خواب پرید!
نفسش بالا نمیاومد؛
بدنش از عرقِ سرد خیس شده بود...
چند ثانیه طول کشید تا متوجه زمان و مکانی که توش حضور داره بشه
و باز چند لحظه زمان نیاز داشت تا بفهمه چیزی که باعث تپش شدید قلبش شده، خواب بوده..
یادش اومد:
یه هواپیما.... آتیش گرفتن موتورش... منفجر شدنش..... سقوطش........
به پهنای صورت اشک میریخت
ناتوانی برای کنترل اتفاقات توی خواب براش خیلی سهمگین بود
نفهمید چطور شد که دوباره به خواب رفت...
- پونه؟ پونه واستا میخوام باهات صحبت کنم!
+ [با لبخند و تعجب] سلام صدرا! چی شده؟
- سلام عزیزم! [سکوت..... بغض...]
+ چیزی شده؟
- [اشک....]
+ صدرا نگران نباش! :)
- [اشک... سکوت.... اشک... اشک.....]
+ [بغلم میکنه و صحنه رو ترک میکنه...]
- [توان ایستادن ندارم! همونجا میشینم روی زمین....]
-----------------------
پ.ن.1: چند شب پیش...