غمِ دوری و چراییِ الزامش!
- جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۷:۴۵ ب.ظ
مدت زیادیه ننوشتم!
نه که دستم به قلم نره، نه که حال و حوصلهی نوشتنو نداشته باشم، نه که سرم شلوغ باشه و وقت نوشتنو نداشته باشم (که این آخری همیشه بوده ولی من پر رو تر از اون بودم که ننوشتن رو انتخاب کنم :دی)
برای این کمتر نوشتم که در عین شلوغ بودن زندگی درونی و بیرونیم، کسی رو داشتم -و دارم- این دو ماه که بتونم حرفامو به اون حضوری بزنم و دیگه نیازی به جایی برای خالی کردن خودم نداشته باشم....
ولی امروز، الآن، دلم برای نوشتن اینجا تنگ شد!
امروز اومدم که از غمِ دوری بنویسم...
دوری ای که دو هفتهس دچارشیم... و خدا رو شکر که امروز روز آخرشه 3>
اومدم از این بنویسم که وقتی نتونی دلدارتو ببینی، چه توی اتاق بغلی قرنطینه باشه و دو متر با هم فاصله داشته باشین، چه پاشه بره مشهد و دو هزار کیلومتر فاصله داشته باشین، فرقی توی ندیدنه ایجاد نمیشه!
اومدم بگم که منِ الآن، بیشتر از هر کسی میفهمم دوری و نتوانستنِ دیدنِ گلِ روی یار یعنی چی!
اومدم بگم که سخته! میفهمم... ولی هر اتفاقی توی این دنیا حکمتی داره! هر چیزی که برای من توی زندگیم رخ میده، بخاطر این رخ میده که نیاز دارم توی زمینه یا زمینههایی رشد کنم... اگه حکمتشو نفهمم و نتونم رشدی که لازم دارم رو بکنم، کائنات (همون الله، خدا، تائو یا هر چیز دیگه که اسمشو بذاری) دوباره اون اتفاق رو پیش پام قرار میده تا بالاخره بفهمم قضیه چیه! مثل این میمونه که درسی رو توی دانشگاه این ترم پاس نشی؛ ترم بعد مجبوری دوباره برش داری و انننقدر این اتفاق ادامه پیدا میکنه تا بالاخره اون درس رو پاس بشی و خیالت ازش راحت بشه :)
برای من، حکمتِ این دوریِ دو هفتهای، عمیق شدن احساسم و مطمئن شدن از درست پیش رفتنمون توی این دو ماه رابطه بود... از فردا دیگه اگه کسی بهم بگه "حواست باشه تند داری پیش میری"، جواب درست و درمونی دارم که بهش بدم..
این از ما :) شما چطور؟
- ۰۰/۰۲/۰۳
چه خوب:))
منم چهار ماه از سربازیم میگذره و با تموم وجودم اون جمله معروفت رو درک میکنم:)
"این نیز بگذرد"