اگر فقط 1 روز دیگر زنده باشید....
- چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۵۹ ق.ظ
خسته از یه روز سنگین کاری رسید دم در خونه...
در ماشین رو بست و راننده بعد از لحظاتی که مسافر بعدیش رو قبول کرد، راه افتاد.
بعد از چند لحظه به خودش اومد و خودش رو توی خیابون تاریک تنها دید!
ته موندهی انرژیش رو جمع کرد و به سمت در ورودی حرکت کرد...
با کلیدِ توی قفل کمی بازی کرد تا بالاخره بپیچه و قفل در رو باز کنه!
سی و سه تا پله رو بالا رفت و بالاخره وارد خونه شد..
توی تاریکی رفت توی اتاقش و با همون لباسهای بیرون، روی تختش ولو شد!
ذهنش پر از سوال بود...
اگه فقط 1 روز دیگه زنده باشی چیکار میکنی؟
خیلی دوست داشت بگه "دقیقا همین کارایی که امروز کردم!"
اما میدونست که با وجود اینکه کارش رو خیلی دوست داره، ولی کارهایی وجود دارن که به بهونهی "وقت دارم"، "حالا دیر نمیشه" و "فعلا اولویتهای بالاتری دارم" و امثالهم به تعویقشون انداخته........
مثلا با دوستای سراسر دنیاش با واتساپ تماس تصویری بگیره و باهاشون گپ بزنه و دم آخری خدافظی کنه.
یا اینکه بشینه یکی دوتا از کتابایی که همیشه دوست داشت بالاخره یه روز بخوندشون رو بخونه.
یا حتی خیلی وقت بود که تنها کافه نرفته بود و با قهوه و سیگارش، کتاب نخونده بود.
حتی شاید به جای وینستون آشغالی، مارلبرو میخرید این دفعه!!
اما نه! همهی این کارها مال گذشتهن!
تنها کاری که توی "تنها روزِ باقیمونده از زندگی"ش دوست داشت انجام بده بودن با عشقش بود.....
نه که لزوما کار خاصی بکنه!!
همین که کنارش باشه و ببیندش و ببویدش و لمسش کنه و ببوسدش براش کافی بود...
1 روز کامل!
1 روز بدون هیییچ وقفهای!
حتی گوشیش رو هم خاموش میکرد تا کسی نتونه تمرکزش رو لحظهای از روی دلدار دور کنه....
آره! این شد کاری که اگه یه روزی واقعا بفهمه فقط 1 روز دیگه زندهس انجام میده.
حالا میتونست با خیال راحت بخوابه..
آخه فردا، صبح تا شب پشت به پشت جلسات کاری مهمی داشت..............
- ۰۰/۰۱/۱۸
قشنگه، ولی عشقو فقط به لحظه های آخر موکول نکنیم...