یکی از شبهای بدِ سال!
- پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۲۰ ب.ظ
با فریاد خفهای از سرِ ترس و غم از خواب پرید!
نفسش بالا نمیاومد؛
بدنش از عرقِ سرد خیس شده بود...
چند ثانیه طول کشید تا متوجه زمان و مکانی که توش حضور داره بشه
و باز چند لحظه زمان نیاز داشت تا بفهمه چیزی که باعث تپش شدید قلبش شده، خواب بوده..
یادش اومد:
یه هواپیما.... آتیش گرفتن موتورش... منفجر شدنش..... سقوطش........
به پهنای صورت اشک میریخت
ناتوانی برای کنترل اتفاقات توی خواب براش خیلی سهمگین بود
نفهمید چطور شد که دوباره به خواب رفت...
- پونه؟ پونه واستا میخوام باهات صحبت کنم!
+ [با لبخند و تعجب] سلام صدرا! چی شده؟
- سلام عزیزم! [سکوت..... بغض...]
+ چیزی شده؟
- [اشک....]
+ صدرا نگران نباش! :)
- [اشک... سکوت.... اشک... اشک.....]
+ [بغلم میکنه و صحنه رو ترک میکنه...]
- [توان ایستادن ندارم! همونجا میشینم روی زمین....]
-----------------------
پ.ن.1: چند شب پیش...
- ۹۹/۰۸/۲۲