شعر یا شِر؟
- سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۵۲ ب.ظ
ندارد پای عشقِ او کسی چون من که میدانم
ندارد پای عشق او کسی چون من. میدانم!
میان خونم و ترسم که این خون، خونِ او باشد
نباشد ترسم از خویشم، که من بی او نمیباشم
خیالات است این عالم اگرچه چشمِ سر بیند
فروزان کن دلِ خود را که خود بینی چه میبینم
منم افتاده در سیلی، روم در اوج بیمیلی
چه دانستم که این سودا بباشد از دل لیلی
-------------------------
پ.ن.1: روزم از حوصلهم خارج بود! شعر مولانا رو خراب کردم :))
پ.ن.2: شعر اصلی:
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر میخایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانیهاش بنمایم
همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم
اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همیشایم
رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم
- ۹۹/۰۸/۰۶