خب بالاخره به نظرم وقتشه که دست به قلم بشیم :) (یا به قولی، دست به تایپ!)
مدتیه (دقیقا 1 ماه و یکی دو روز) که بازم اپیزود جدیدی از تجربیات زندگی به روم باز شد و منم مثل همیشه مدتی طول کشید تا بتونم باهاش کنار بیام و بهش عادت کنم و به روتین جدیدی برای شرایط جدید زندگیم برسم.... حقیقتشو بخوام بگم خیلی هم روتین بدی نیست، ولی خب سختیای خودشو داره..
این بار اما با پیدا کردن یه حس نوستالژیِ فراموش شده دارم به زندگی برمیگردم :)
- برق میزنن چشمام! -
مثل وقتایی که بچه بودم و مامانم با ظرف میوهی تازه شسته شده از آشپزخونه میومد بیرون :))) باد خنک کولر و بوی نم خورده ی خاک و رنگ قرمز گیلاس ^_^ یه قلقلکی میفتاد تو شکمم و حاضر بودم تا ابد تو اون حال بمونم :)
یه چیزی تو این مایهها خلاصه!
اینا رو مینویسم که بمونه برام:
یه مشاوره، یه سری مکالمه، یه تداعی آزاد، یه جفت مراقبه، یه مکاشفه، یه سری اتفاقات دیگه :)
و اما بعد....
آقا ما روزای شدیدا سنگینی رو از بابت فشار کاری و روزهای به شدت مسخرهای رو به لحاظ انجام دادن اون کار داریم میگذرونیم! (از روزهام راضیم ها! مشکل متناسب نبودن حجم کار انجام شده و کار باقی مونده به ازای هر روزه :/)
اول ترم گفتن کلاسا غیر حضوریه برای سنجش سواد شما کار پژوهشی به جای کار کلاسی تعریف میشه، گفتیم اوکی! چند وقت بعدش گفتن امتحان پایان ترم احتمالا نداریم و برای سنجش سواد شما کار پژوهشی بیشتری به جاش تعریف میشه، یه کم فشار اومد ولی گفتیم باشه :)) آخر ترم اومدن گفتن امتحان هم داریم!! :))))))))
نمیخوام غر بزنم ولی دیگه عنشو در اوردن حقیقتا :|
کارایی که کردم تا اینجای ترم که دیگه اهمیتی ندارن، اینا رو لیست میکنم از کارایی که باید بکنم تا این ترم لعنتی تموم بشه:
12 واحده! ولی اندازهی 24 واحد لیسانس فشار داره میاره لامصب....
-------------------------
پ.ن.1: خودم میدونم یه حال متفاوتی داره این نوشته! شما به بزرگواری خودت ببخش..
پ.ن.2: و یه عالمه سوال و مکاشفهی ناب و دسته اول که توی این مدت داشتیم و داریم..
پ.ن.3: از گرفتگی دلمون بابت کثافت دنیا که بگذریم، حال من خوب است و این بار تو باور بکن :)
+ حتما برات پیش اومده که یاد خاطرات گذشته بیفتی!
- آره زیاد!
+ تو هم قبول داری که خوب/بد بودن حالت، وقتی که یاد خاطرهای میافتی خیلی ربطی به خوب/بد بودن اون خاطرات نداره...؟
- آره فک کنم همینطور باشه!
+ چی میشه که اینجوری میشه؟
- یه دلیلش شاید این باشه که حال الآنت روی حسی که از خاطره میگیری اثر میگذاره! مثلا همین الآن به یه خاطرهی خوب فک کن...
+ (لبخند با چشمان بسته)
- یه وقتی هست که این خاطره حالت رو خوب میکنه... یاد اون هیجان یا لذت یا حال خوب میافتی و اون حال برات تداعی میشه و به الآنت هم سرایت میکنه... ولی یه وقتایی هم هستن که همین خاطره، چون الآن حضور نداره ممکنه غمگینت کنه..
.......
- چی شد یهو این سوالا رو پرسیدی؟
+ نمیدونم! یه نوستالژی عجیبی نسبت به کل زندگیم دارم... یادشون افتادم... لیسانس، شریف، همهی سختیا و خوش گذشتناش.... بعدش، بزرگ شدنم، زندگی کردنم، دلتنگیام، چهرهی خیلی از دوستایی که داشتم و الآن هرکدوم یه سر دنیان (یا شاید اون دنیان....) اومد جلو چشمم.... ولی حالم خوب بود :)
- نوش.. :)
------------------------------
پ.ن.1: واگویههای ابدی یک ذهن آرام...
پ.ن.2: با این چیزا درست نمیشه! باید چندتا آدم رو ببینم یا یه سفر مینیمال ولی حال خوب کن برم...
پ.ن.3: ولی حالم خوبه! این از امشب :)
ای کاش پنجرهای بود
ازینجا که منم
به آن سر دنیا؛
تو
ای کاش دستی داشتم
که باز کنم پنجره را
هوای تازه...
تو
ای کاش بغضم اشک نشود
که خورشیدِ در حجاب پلکانت را
در میان روی چو ماهت ببینم
قبل از آنکه بیدار شوی تو
پلکم را میبندم
ای کاش پنجره را خواب ببینم
آنکه به روی کسی باز میشود:
تو... 3>
---------------------
پ.ن.1: چه چیزهای سادهای برامون آرزو شدن!... دیدن روی دوست، یه بغل ساده و هیجان قبلش و آرامش بعدش...
پ.ن.2: این نیز بگذرد..!
عادت! این عالیترین کارکرد مغز انسان! این زنده نگاه دارندهی موجود زنده....
ما به همه چیز عادت میکنیم!! همه چیز... خوشبختانه یا متاسفانه این حقیقت داره که هررر شرایطی که توی زندگی هر کسی پیش بیاد، با وجود همهی درد، غم، هیجان، تلاطم یا هر احساس دیگهای، خیلی زودتر از چیزی که فکرشو بکنیم برامون عادی میشه.... درست مثل بوی این عود که کمتر از نیم ساعته روشنش کردم ولی دیگه احساسش نمیکنم! :/
رابطمون از کفمون رفت و تنها شدیم، عادت کردیم
با یه سری آدم توی زندگیمون مسئله داریم، به اونا و به مسئلههامون عادت میکنیم
دغدغههایی داریم که هرکدومش برای دیوانه شدن یک موجودِ عادت-نکن کافیه، ولی بخاطر عادت کردن به تکتکشون زندگی رو میگذرونیم...
هواپیمایی سقوط کرد و یک ایران سیاهپوش شد و ما دلتنگ، به دلتنگی هم حتی عادت کردیم!
کرونا اومد سبک زندگیمون رو تغییر داد، عادت کردیم
به زلزله که خیلی وقته عادت کردیم!...
هنوز توی دوران کرونا -و نه پساکرونا!- اتفاقات جدیدی افتاد که زندگیمون رو زیر و رو کرد، به این هم داریم عادت میکنیم..... :|
میگن این نیز بگذرد... ولی فکر کنم صحیحتره اگه بگیم "به این نیز عادت خواهم کرد"....
امشب درسا نامی برام نوشت که «واقعن بلایی نیس ک سرم نیومده باشه»... با اندکی سهلگیری قبول دارم حرفشو! البته که هنوز خیلی بلایای طبیعی و غیرطبیعی هستن که سرمون نیومدن! ولی اگه بخوایم حدی براش درنظر بگیریم، مثلا اینکه تا حدی بلا سرمون بیاد که نریم خودمونو بکشیم، فکر کنم حق با درسا باشه!
اما مسئلهای که جدید باهاش روبرو شدیم اینه که سرعت رخدادها انقدددر زیاد شده که عادت-دونیمون داره پاره میشه!! حتی به مسئلهی چندتا قبل هنوز درست عادت نکردیم که جدیده سر و کلهش پیدا میشه :))
شاید این هم چیز جدیدیه که باید بهش عادت کنیم! :/
---------------------------
پ.ن.1: شاید شما هم مجبور شین به بی سر و ته بودن متنهای من عادت کنین کم کم!
اینجا گفتم «میخوام از معنایی که مسئولیت پذیری، آگاهی، صلح، عشق، ارتباطات، بخشش و مفاهیمی از این دست برای من دارن حرف بزنم»
و این، یه دلنوشته درمورد پذیرش مسئولیت و دغدغهی صلح هست که در من وجود داره....
حالا میخوام درمورد معنایی که "مسئولیت و مسئولیت پذیری در روابط" برای صدرا داره حرف بزنم...
توی کتاب شازده کوچولو، روباه یه حرف قشنگی به شازده میزنه... میگه که «تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلیش کردی مسئولی» این حرف رو بعد از دیالوگی که با هم داشتن بهش زد. قسمتی از دیالوگ که برام مهمه، اونجاست که مفهوم اهلی کردن رو داره میگه: «تو الان واسه من یه پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگه. نه من به تو احتیاج دارم نه تو هیچ احتیاجی به من... اما اگه منو اهلی کنی، هر دومون به هم احتیاج پیدا میکنیم! تو واسه من میون همهی عالم موجود یگانهای میشی و من واسه تو...»
وقتی این چند خط رو میخونیم، دیگه حرف مثبت و مفید بیشتری زدن درمورد مسئولیت سخت میشه! اما میخوام به چند تا چیز اشاره کنم:
من (بخوانید "ما") از وقتی به دنیا اومدم، در حال اهلی کردن آدما بودم... مادر، پدر، مادربزرگ و پدربزرگ، داییها، عمهها و عموها، بچههای اونا، دوستهای مدرسهم، حتی معلمهام، بچههای دانشگاه، شاگردام، همکارام و ...... مسئولیت من در برابر اهلی شدن اونا چیه؟
توی NVC (ارتباط بدون خشونت)، گفته میشه که «ما مسئول احساسات آدمها نیستیم! ما فقط مسئول کارهایی هستیم که داریم انجام میدهیم».. این درسته، اما مهمه که چطور تفسیرش کنیم!
من مسئول کاری هستم که دارم انجام میدم. یکی از کارهایی که من میتونم انجام بدم (ولی معمولا انجام نمیدم) اینه که به دیگرانی که تصمیمم روشون تاثیر داره درمورد دلایل تصمیمم توضیح بدم و سعی کنم اونا رو متقاعد کنم که این کار برای شخص من خوبه (یا هر چیز دیگری) ... اون وقته که میتونم بگم من مسئولیت این رابطه رو پذیرفتم و هر کاری که میتونستم براش انجام دادم.. قرار نیست پذیرش مسئولیت در مقابل دیگران باعث بشه مسئولیتم در مقابل خودم رو فراموش کنم، ولی برعکسش هم به هیچ وجه قابل قبول نیست!
یکی دیگه از کارهایی که اگه مسئولیت پذیر باشم باید بکنم اینه که وقتی میخوام یه تصمیمی بگیرم، به این فکر کنم که اثراتش روی آدمهایی که بالا ازشون حرف زدیم چیه؟ آیا اذیتشون میکنه؟ غمگین میشن؟ یا هیجانزده و شاد میشن؟ چه فکری، چه احساس و چه برداشتی از کاری که من دارم میکنم براشون اتفاق میفته؟ نه بخاطر اینکه خودم رو مسئول اون احساس یا فلان بدونم!! نه! بخاطر اینکه بتونم پیشبینی کنم و توی توضیحاتی که بالاتر درموردش گفتم لحاظ کنم :)
این کارها به هیچ وجه ساده نیستن! ولی به گمان من آدمی که به این میزان مسئولیت اهلی کردن دیگرانش رو به عهده نمیگیره، نشاید که نامش نهند آدمی :|
-----------------------------
پ.ن.1: انسان، حیوانیست اجتماعی و حرف بزن! پس اگه بخواد حرف نزنه، همون حیوان خطاب شدن هم براش زیادیه....
پ.ن.2: لطفا شما هم اگه چیزی به نظرتون میرسه که این متن رو تکمیل کنه برام کامنت کنین! سپاس :)
پارسال این روزا
من رودهن بودم، خونهی مادربزرگه....
مامانم تهران بود، خونهی پدرشاه :|
من از خونه اومده بودم بیرون و هیچ چشمانداز روشنی از آینده نداشتم...
دغدغههام، خستگی بابت خوندن برای کنکور ارشد یه رشتهی نامرتبط، دلتنگی بابت دوری از مادر و نگرانی دربارهی دلتنگیهای اون، نگرانی بابت آیندهای که هیچ تصور روشنی ازش نداشتم، تنها بودن و نیاز به حضور یک همراه توی سفرم بودن... انقدر دغدغهی بزرگ و کوچیک داشتم که دیگه "پول نداشتن"م برام دغدغه نبود!!
امسال اما،
توی خونه نشستم
حالا مامانم رودهنه! :/
دنیا به مسخرهترین روش ممکنش منو داره بازی میده
و من، صدرا؛ نه که نخوام تسلیم بشم!! توانش رو ندارم!
بخاطر همهی چشمهایی که در آینده به من و کارهام دوخته شدن،
بخاطر همهی گوشهایی که نیاز به شنیدن حرفهای من دارن،
بخاطر همهی روحهای متلاطم و خستهای که نیاز به آرامشِ از طرف من دارن،
نمیتونم کنار بکشم!!
NO SIR!!
من نمیتونم کنار بکشم!
نه بخاطر چیزهای کوچکی مثل خسته بودن
نه بخاطر سنگهایی که جلوی پام میندازین!
من وقتی میتونم به مراجعم بگم "بجنگ" و اون واقعا بفهمه که واقعا میشه جنگید،
که خودم با وجود خستگیم به جنگم ادامه داده باشم!
من وقتی میتونم به آدما بگم هرچی پیش میاد خیره،
که خودم به وقت فشارهای روحی، ازشون خیر درآرم!
و من این کارو میکنم.... همونطور که تا حالا کردم!
حداقل اینو میتونم بگم که
برای از پا درآوردن من،
به چیزی قویتر از همهی اتفاقاتی که تا حالا برام رقم زدین نیاز دارین....
---------------------------
پ.ن.1: تو پست قبلی گفتم خستهم.. واقعا هم هستم... ولی ربطی نداره به نظر!!
پ.ن.2: واقعا هرچی منو نکشه قویترم میکنه! :)
پ.ن.3: لبخند پینوشت قبلی عمیق نیست، ولی مهم نیست که عمیق باشه! همین لبخند ظاهری کافیه تا دنیا به خودش شک کنه..... and thats what I need :)
پ.ن.4: برای خودم: همهی این پست، استعاره بود.....
پ.ن.5: Don't give up without a fight
تیتر یه مقدار غلیظه! ولی هیچ چیز دیگری منظور نظر من رو نمیرسوند! :/
آقا ما از وقتی یادمون میاد داشتیم سختی میکشیدیم :| همیشه انگار یه مفاهیمی به نام استرس، اضطراب، تنش، خشمهای فروخورده و امثالهم تو زندگیمون بوده... نه که فقط من اینجوری باشم! ولی ناموسا مال من خیلی بیشتر از خیلیا بوده!!
توی این پست دوست دارم از حال این روزهام بگم، پس لطفا قبول کنین که منطق رو برای چند دقیقه بذارم کنار.. چون خستهم و دلم میخواد غر بزنم و بگم که آقا! خشم دارم نسبت به احمقانه بودن اوضاع، غم دارم بابت سختیای که دست از سرم برنمیداره و فرسودهم کرده، خستهم عزیز جان! دست بردار یه مدت.... دلم میخواد بگم که سالهاست زمان کافی برای تیمار خودم نداشتم! سالهاست که بعد از درد و زخم قبلی و قبل از درمان شدن و به در کردن خستگی، درد و زخم بعدی از راه رسیدن :|
حالا اما "از وقتی یادم میاد" رو کاری ندارم! همین 5 سال اخیر که دارم بلاگ مینویسم کافیه برای متوجه شدن وخامت اوضاع :/
بخصوص توی این 1.5 سال اخیر (و بیشتر) که اصلا به شکلی اوج گرفته داستان که باعث تعجبمه چطور دچار اختلال روانی نشدم!
خیلی از اینا شاید "الآن" برام دردی نداشته باشن! اما اون لحظهها من و روحم رو سخت مچاله کردن، و قبل از باز شدن چروکها مجبور بودم جلوی فشار بعدی دوام بیارم :| خیلی از اینهایی که "الآن" برام درد ندارن، توی طوفانهای چندتا بعد از خودشون دردشون خوابیده!!
--------------------------
پ.ن.1: ناشکری نمیکنم! روز خوب هم کم نداشتم توی همین 5 سال... نکتهی این پست ولی چیز دیگریه :/
چند روز پیش یه مشاوره با وحید داشتم.. سوالم این بود که چطور میتونم سوال مناسبی برای تز ارشدم پیدا کنم؟!
یه جلسهی کوچینگ تیپیکال و استاندارد داشتیم و نکتهی مثبت قضیه این بود که علاوه بر پیدا کردن چند تا کاندید برای تز، راهبری جلسات کوچینگ رو هم اندکی یاد گرفتم :)
این جمعبندی کوتاهی از جلسمه... برای اینکه یادم نره:
رویکردهایی از روانشناسی که من بهشون علاقه دارم و ذهنیتم با اونا منطبقه ایناست:
توی بحث اگزیستانسیال و ترکیبش با پدیدار شناسی، فهمیدیم که اگه کاری باشه که "نیاز به معنا"ی من رو برآورده بکنه، انگیزهی مواجههم با موانع داخل اون کار زیاد میشه و نتیجتا با وجود موانع و چالشها و سختیای که مسیر داره، کار رو پیش میبرم و رضایت درونی دارم... علاوه بر اینا، این دوتا رویکرد کمک میکنن تا بتونم با آدما ارتباط مثبتتر با تاثیرگذاری بیشتر داشته باشم..
حالا سوال اینه که
توی بحث ACT فهمیدیم که این رویکرد برای من تبدیل به یک بینش و منش و نگرش شده... من دیگه به اندازهی قبل متلاطم نمیشم با اتفاقات... درواقع، صدرا با پذیرش احساسش به کنترل رفتارش رسیده.... (اکثر مواقع!) میشه اینجوی گفت که ما کنترلی روی دریا نداریم! ولی سکان هنوز دستمونه :)
توی بحث سفر قهرمانی فهمیدیم که به نظر من این داستانسرایی به ذهن من توی اتفاقات نظم میده و انگار الگوریتمی برای ادامهی مسیر بهم پیشنهاد میکنه! انسان حیوانیست قصهگو.. حالا سوالی که پیش میاد اینه که
یه مسئلهای هم داشتم که توی روانشناسی اجتماعی مطرح میشه...
پس یه سری حوزه رو باید توشون بیشتر مطالعه کنم:
پس از کلی فکر و بررسی و غیره، کاندیدهای نهایی اینا شدن:
این یه دعوای همیشگی بین جامعهشناسا و روانشناساست که اولیا میگن جامعه رو باید اصلاح کنیم و باید روی جامعه تاثیر بگذاریم و ..... ولی دومیا میگن که جامعه تشکیل شده از تکتک افراد و اگه میخوای جامعه رو نجات بدی، باید روی آدمای جامعه کار کنی و اونا رو آگاه کنی و .....
و البته فلاسفهی محترم که کلا توی این دعوا خودشون رو زحمت نمیدن و هنوز دارن به "چرا؟" فکر میکنن :)))
اما من نه فیلسوفم، نه جامعهشناس... من حتی روانشناس هم نیستم هنوز؛ رسما! ولی به هر حال دیدگاهم از نوع دومه و توی این پستی که نوشتم هم نوع نگاهم به نظر خودم کاملا مشخصه....
خیلیا بهم ایراد گرفتن که چطور میتونی خودت رو توی اون اتفاق (هنوز برام سخته درموردش حرف بزنم :|) مسئول بدونی؟!! من جوابی براشون نداشتم به جز اینکه "من مسئولم! (تو هم مسئولیا، اگه نمیخوای ببینی و بپذیریش اشکالی نداره! ولی دیگه منو بخاطر مسئول دونستن خودم بازخواست نکن!!)"
البته که خودمم قبول دارم اون پست بیشتر یک دلنوشته بود به هدف خالی کردن انرژیهای منفی درونم، به روش خودم! ولی همزمان شروع جریانی بود که هنوز دقیق نمیدونستم چیه، و الآن دارم میفهمم که دلم میخواد سیر نوشتههام به اون سمت پیش بره.....
میخوام از معنایی که مسئولیت پذیری، آگاهی، صلح، عشق، ارتباطات، بخشش و مفاهیمی از این دست برای من دارن حرف بزنم و اون پست، اون اتفاق، یه جورایی میشه نخ تسبیحی که این متندونهها رو کنار هم نگه میداره....
دیشب داشتم به برنا میگفتم که "یادته ۲ ماه پیش چه دغدغههایی داشتیم؟! چه چیزایی که برامون وجودشون بدیهی بود، چه چیزایی که تلاش میکردیم بدست بیاریم، چه چیزایی ناراحتمون میکردن!!"
خنده داره! انقدر خنده دار که بعد از گذشت حدود ۷۰ روز از فوت پونه، آرش، نیلوفر و بقیهی آشناها و غریبههای اون هواپیمای لعنتی، برای اولین بار به خودم اومدم و دیدم که سه-چهار روز شد که دلتنگشون نشدم! بهشون فکر نکردم! باهاشون حرف نزدم....
#هرم_مازلو!
توی این روزا که عمو هادس جول و پلاسشو جمع کرده و اومده ور دلمون نشسته و ما هم نه رومون میشه و نه حتی قدرتشو داریم که بیرونش کنیم، بهترین کار به نظر من اینه که بشینیم کنارش و به خاطراتش گوش کنیم و تا جایی که میتونیم از این مهمان ناخوانده ولی عمیق درس بگیریم...
یه نگاه بندازیم به خودمون، زندگیمون، روابطمون، ارزشها و اهدافمون تا ببینیم کجای کاریم... ببینیم برای ادامهی این زندگی باید چه کارهایی بکنیم، چه کارهایی نکنیم! بشینیم و به این فکر کنیم که چه خبرمونه؟!! داریم چیو به چه قیمتی فدا میکنیم؟ داریم چطور زندگی میکنیم؟! داریم به کجا میریم؟... متاسفم که اینو میگم، اما به گمان من روح جمعیمون داره به قهقرا میره و اگه دست نجنبونیم، همراه باهاش به جاهای خوبی نمیتونیم برسیم!
من یک نفری نه بلدم و نه قدرتشو دارم که کاری کنم! اما اگه من بتونم دو نفر رو با خودم همراه کنم و اون دوتا هرکدوم انقدر تلاش کنن تا دونفر دیگه بیدار شن و ...... اونوقت میتونیم امیدوار باشیم که یه روزی -شاید چند نسل بعد- آدما بتونن نتیجشو ببینن :)
-----------------------------
پ.ن.1: اگر خیر ما و خیر همهی هستییافتگان در این است، باشد که چنین شود....
پ.ن.2: به تاریخ 28/اسفند/98
خب
اول از همه بگم که حساب روزهایی که تو خونه موندم از دستم در رفته :))
این روزا فقط برای خرید سیگار از خونه میزنم بیرون!
و اما بعد...
اولش یه کم برام خوشآیند بود... نمیدونم ذاتا درونگرام یا برونگرا! ولی به هر حال الآن کمی درونگرام و این خلوت اجباری برام جذاب بود (تَکرار میکنم، روزهای اول!)
بعدش یه کم کلافه شدم! اصلا به این سبک زندگی کردن عادت نداشتم... یاد نگرفته بودم که تو این شرایط باید چیکار کرد؟! انقدر هم یهویی اتفاق افتاد که براش آماده نشده بودم....
10-12 روزی طول کشید تا تونستم خودمو باهاش تطبیق بدم.... ولی این روزا حال خیییلی خوبی دارم :)
اینو میخوام بگم
یه سری کار جدید برای خودم تعریف کردم چونکه تو خونه موندن (با وجود اینکه کارهاتو با واتسآپ و ویدیو کال و غیره هندل میکنی) به هر حال راندمان کارهای همیشگیتو پایین میاره... و در کنارش تایم اضافهی زیادی پیدا میکنی و باید با مرور خاطرات یا یه کار دیگه پرش کنی... اولیش حالتو خراب میکنه احتمالا ;-)
پس من شروع کردم کارای جدید برای خودم تراشیدم... یه سریش کارایی بود که همیشه دوست داشتم انجام بدم ولی فرصت نمیکردم. مثلا خوندن کتابهایی که خریدم و توی کتابخونهم داشتن خاک میخوردن :)) (تا امشب حدود 400 صفحه) یا بازی کردن و مراقبه کردن و ... که تو پست قبل گفتم
اما یه سری کار دیگهای هم کردم که پارسال این روزا فرصتش رو اصلا نداشتم :) نشستم سال قبل (98)م رو مرور کردم و برای سال بعدم برنامه ریزی و هدف گذاری و ... کردم. ارزشهامو مرور کردم و خیلی کارهایی که برای من تحت عنوان کارهای واجب پریود دار تعریف شدن رو انجام دادم.
خلاصه که الآن خیالم راحته که شاید "بهترینِ مطلق" نبوده باشه استفادهم از این روزا، ولی استفادههای خوبی ازشون کردم و بهتر از اون، روزهای زیاد دیگهای موندن که میتونیم ازشون استفادههای زیادی بکنیم... :)
پیشنهاد میکنم که شما هم اگه تا حالا راضی نبودین از خودتون همچین کاری رو استارت بزنین.. ضرر نمیکنین ;-)
اگه برای شروعش نیاز به کمک داشتین میتونین روم حساب کنین :)
----------------------
پ.ن.1: ترجیحا تلگرام... (اینجا لینکش هست)
سفر
سفری که نامش زندگیست...
سفری به طول تمامی عمر
سفری با فراز و نشیبهای تا دم مرگ...
سفری که گاه در خیابانهای شلوغ
و گاه در کنج خانه به مدت زیاد میگذرد..
سفری تلخ
سفری شیرین
سفری با تمام وجود....
تعادل
تعادل جنگ و صلح
تعادل کنش و بودش
تعادل زنانگی و مردانگی....
تعادلی به طعم زیستن
و نه زنده بودن!
تعادلی بین معصوم و یتیم،
جنگجو و حامی،
جستجوگر و عاشق،
نابودگر و آفرینشگر....
تعادلی حکیمانه، ساحرانه
تعادلی از جنس لوده و حاکمش
خواستن
نشدن
خواستن
نشدن
خواستن
نشدن
تلاش
نشدن
خواستن
نشدن
نشدن
نشدن
نشدن
تغییر
رشد
افتادن
ایستادن
تکانیدن
باز حرکت کردن....
فقط آگاه باش و تیز
تا ببینی آنچه که اتفاق میافتد را
تا بکنی آنچه که باید را
تا انتخاب کنی منزل مناسب لحظهی حال را...
به تمامی!
و سپس آن را رها کنی...
درست مثل فرزانه :)
---------------------------
پ.ن.1: فرزانه کار خویش را به تمامی انجام میدهد و سپس آن را رها میکند.. یک سالک خوب، هدفی در سر دارد اما میداند که این مسیر است که حقیقت دارد...
پ.ن.2: توی این روزایی که اگر "انسان" باشیم، منطقا باید خودمون رو قرنطینه کنیم و فقط برای موارد خیلی ضروری (مربوط به survivalمون) از خونه خارج بشیم؛ میتونیم فیلم و سریال ببینیم، کتاب بخونیم، بازیهای نوستالژیک کنیم (مثلا من وقتی بچه بودم need for speed hot pursuit و commando 2 بازی میکردم و توی این 3هفته یه دور تمومشون کردم :دی)، بنویسیم، شعر بخونیم، مراقبه کنیم، یوگا یا هر ورزش دیگهای کنیم و ..... و مهمتر از همه! یه مقدار فکر کنیم :)
زندگی، بدون توجه به حال خوب یا بد آدمی، بدون توجه به توانت برای همآهنگ شدن باهاش، با سرعتِ همیشه رو به افزایشش در حال حرکته... کسی بخاطر داغدار بودنت بهت رحم نمیکنه، بهت پول و نمره نمیده....
شما رفتین و من هنوز همینجام! شما رفتین و من امتحان داشتم! شما رفتین و من باید برای ادامهی زندگیم برنامه ریزی میکردم....
شما رفتین. من و مردم مملکتم رو تکون دادین. اکثرشون اما بخاطر بیغیرتی من و امثال من دوباره خوابشون برد. اکثرشون درگیر درگیریهای بعدی شدن. سیل. بیماری. فقر. انتخابات و رای نمیدهمهاش...
من موندم. درسمو خوندم. کار کردم تا پولی در بیارم. تا بتونم باهاش کافههایی رو حساب کنم که بخاطر داغی که به دلم گذاشته شده بود با یه دوست مشترک رفته بودیم توش. داغم سرد نشد! اما بهش عادت کردم...
زندگی داره پیش میره و من برای اینکه ازش عقب نمونم قبل از اینکه آمادگی بلند شدن داشته باشم بلند شدم... به مرور لبخند زدم، خندیدم، حالم خوب شد انگار... یهو به خودم اومدم دیدم ۴۰ روز گذشته! دیدم روی آتیشی که تو دلم افتاده بود رو خاکستر گرفته. فوتش کردم. گر گرفت. مث اسفند شدم روی آتیشتون.
هنوز نمیدونم با داغتون چیکار کنم؟! 😔
چرا ما بیدار نمیشیم؟ چرا اینقدر با هم بدیم؟ چرا دلمون نمیاد به هم کمک کنیم؟ چرا اینقدر سختمونه بقیه رو همونطور که هستن بپذیریم؟ مگه این دنیا چقدر ارزش داره که بخاطرش همه کاری میکنیم؟؟ چطور ممکنه ارزشهامون رو گم کرده باشیم و راحت نفس بکشیم؟! کدوممون میدونه ارزشهای شخصیش چیه؟
داریم تو نقطهای از تاریخ و جغرافیای دنیا زندگی میکنیم که توش "مقدسات" زیادی وجود داره و اگه خوش شانس نباشی، روزی چندین بار واژهی "مقدس" یا مشتقاتش رو میشنوی، میبینی، یا به هزار روش سامورائی لمس میکنی...
اتفاق عجیبیه!
تا یه جایی از تاریخ، درکی از واژهی "مقدس" نداشتم... نمیفهمیدم که چرا باید چیزی توی دنیا وجود داشته باشه که نشه نقدش کرد... نمیفهمیدم چطور ممکنه چیزی پیدا بشه که برای همه کار کنه و همه قبولش کنن....
یه کمی که گذشت، دیدم آدمایی وجود دارن تو این دنیا، که چیزایی که به من گفته شده بود مقدسن رو نه تنها قبول ندارن، که حتی مقدساتی ضد و نقیض با این مقدسات مفروض برای خودشون دارن!! شاخ در آوردم! مگه میشه خدایی که برام تصویر شده، من رو با یک سری سنجه بندازه بهشت یا جهنم، اون یکی رو با یک سری سنجهی دیگه!؟...
باز هم کمی گذشت... یادم نیست جایی خوندم یا شنیدم، ولی میدونم که اینو لمس کردم که اگه چیزی رو با منطق و برهان بهش رسیده باشی، از اینکه ببینی یک نفر داره نقدش میکنه عصبی نمیشی! به جاش با طرف بحث میکنی تا نظر و منطقت رو بهش بفهمونی و یا نظر و منطقش رو بفهمی.. و در نهایت اگه هنوز هم باهات مخالف بود، اگه بدیهیترین چیزها -از نظر تو-، براش نادیدنی و درک ناشدنی بود، هنوز هم عصبی نمیشی! فقط دلت براش میسوزه... مثل دلسوزیای که برای یک آدم نابینا در درونت حس میکنی....
اشتباه نکن! منظور من این نیست که هیچ ارزشی توی زندگی نداشته باشیم! حرفم اینه که "ارزشهای شخصیمون" رو پیدا کنیم و زندگیشون کنیم.. اما همزمان این رو هم بدونیم که "چیزی که برای من ارزشمنده، ممکنه برای دیگران -حتی نزدیکترینانمان- ارزش زیادی نداشته باشه...
یا حتی بزرگتر از اون؛ ممکنه برای خودِ منِ ۱ سال بعد ارزشمند نباشه......
یه بزرگی میگفت "مرگِ یک رابطه زمانیست که حداقل یکی از طرفین رابطه، فکر کنه که دیگری و رابطه رو به تمامی شناخته".... چرا که انسان موجودی پویاست و هر روز داره عوض میشه... (حتی اگه این عوض شدن به قدری آروم اتفاق بیفته که به چشم نشه رصدش کرد... ولی اگه حواست نباشه در بلند مدت یهو چشم باز میکنی و میبینی که "اوه!! این آدمی که دارم میبینم و این رفتار رو کرد، با صدرایی که میشناختم چقددر متفاوته")
برگردم به بحث اصلیم و سخن رو کوتاه کنم...
به نظر من، انسان به فردیتشه که انسانه... یک بار بشینیم و با خودمون آشنا بشیم.. ببینیم چقدر از conceptهای توی ذهنمون برامون "مقدس"ن.. بهشون شک کنیم (که کاریست بس دشوار) و سعی کنیم از "تقدس"، به "ایمانِ بعد از تفکر و لمس کردن" برسیم... چک کنیم که چقدر از حرفایی که از دهنمون خارج میشن، حرف خودمونه و چقدرش حاصل بیرون از خودمون -خانواده، مدرسه، فرهنگ، مذهب و بزرگتر و خطرناکتر از همهی اونا، رسانه- هست؟..
اگه بشنویم، فکر کنیم، بپذیریم و بیان کنیم عیبی نداره! اما چند درصد از افکار و رفتارمون دچار دو مورد وسط شدن؟! تا کی میخوایم به جای انسان فردیت یافته طوطی و ... باشیم؟! تا کی میخوایم دکتر و مهندس و کارمند و غیره بشیم، چون وجههی اجتماعی و امنیت شغلی و کلی چیز بیرونی (بیاصالت / بیارزش) دیگه دارن؟! تا کجا قراره خودمون و ارزشهامون و دلمون و احساساتمون و علایقمون رو نبینیم و حتی نشناسیم و به محیط خارج از خودمون reaction نشون بدیم؟
تا کی میخوایم شادی و رضایت درونیمون رو بخاطر "موفقیت" -طبق تعریف اجتماعیش- فدا کنیم؟؟!!! کی قراره انسانیت و فردیت خودمون رو به تجربه بنشینیم؟!
به امید روزی که یک نفر زیر این پست بنویسه که "من خودم رو زندگی کردم :)"
-------------------------------
پ.ن.1: خیلی طولانی شد!
پ.ن.2: من هنوز درونم آتیشه.............
این روزها چند نفر هستن که بهم اعتماد کردن و من رو بعنوان life coach شون انتخاب کردن...
البته کوچینگی که من انجام میدم مقدار خوبی هم theme روانشناسی داره که همین نکته منو با کوچهای دیگه متفاوت میکنه!
حالا کاری به این حرفا ندارم!
امشب گفت و گومون به سمت جالبی رفت و من یه لحظه احساس کردم که این حرفا ممکنه در آینده برای خودم تو موقعیتهای سخت شنیدنی باشه! :))
مسئله احساس کلافگی و اضطرابی بود که امروز تجربه کرده بود. ازش خواستم بگه این اضطراب از کجا میاد:
- از دورهی دیآرک که آخر هفته داریم برگزار میکنیم. نگرانم که موفقیتآمیز نباشه
+ اگه نشه چی میشه؟
......
- نکتهی مهم اینه که از بدهکار بودن بدم میاد.
+ بدهکار بودن چیزی نیست که به خودی خود باعث اضطراب بشه! بدهکار بودن یه fact ه، اضطراب یه احساسه... fact از جنس والده، احساس از جنس کودکه... بازم بگرد :)
...
- دوست دارم پیش پدر و برادرم وجاهت داشته باشم.
+ سالها دل طلب جام جم از ما میکرد، وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد....
بیگانه هر موجودیه که از پوستت بیرون باشه! هرچقدر دور یا نزدیک..
بگذریم..
این حرفامو مینویسم تا بعدا یه جا به دادم برسه (و شاید به درد کس دیگهای هم بخوره):
و فکر میکنم مهمترین نکتهی این نوت:
«اگر زمین حاصلخیزی بودیم
اساسا نمیگذاشتیم هیچ چیزی بیاستفاده از بین برود
و در هر رویدادی چیزی میدیدیم
و از کود استقبال میکردیم...»
نیچه
مرگ!
این دردناکترین (برای من)
این قادر بیرحم -که گاهی منطقش را نمیفهمم-
این مفهومی که سالی چند بار برایمان یادآوری میشود...
آن هنرمند، این دوست، فامیلِ دور یا نزدیک...
چه میخواند درِ گوشم؟
چه میگوید که من فهمیده یا نفهمیده از کنارش میگذرم..؟
میگذرم و منتظرِ اتفاق بعدی...
آن هنرمند، این دوست، فامیلِ دور یا نزدیک...
صدرا
این مرگی که ازش گفتم، همون کودی هست که نیچه میگه...
توی همین اتفاقات اخیر، همه درد داشتن.. همه ناراحت بودن...
من با "همه" کاری ندارم! چون ممکنه یکی نزدیکتر بوده باشه و یکی دورتر! پس عمق دردشون و حرارت آتیشی که درونشون به پا شده بود متفاوت بوده قطعا..
اما آدمای شبیه رو که نگاه میکردم -که مثلا عامل صمیمیتشون تقریبا نزدیک به هم بوده-، هرکدوم مدت زمان متفاوتی نیاز داشتن برای تسکین!
توی روانشناسی، تسکین رو به خیلی چیزا نسبت میدن؛ درست! اما من الآن میخوام از یکی از این "چیزا" حرف بزنم که به نظرم خیلی مهمه...
یه هواپیما سقوط کرد
176 نفر تلف شدن
176 نفر جوان. پر از آرزو. پر از زندگیهایی که نزیسته بودنشون. پر از برنامه برای آیندشون....
تموم شد!!
به گمان من، اولین چیزی که هممون رو -خودآگاه یا ناخودآگاه- آزرد این بود که یه بار دیگه خیلی جدی دیدیم که این زندگیای که داریم براش به هر روشی دست و پا میزنیم، چقددر ناپایندهست! و خیلیهامون (اونایی که برای خوشبختی آیندشون، امروزشون رو دارن فدا میکنن) از اینکه آیندهای وجود نداشته باشه ترسیدیم....
+ میای فیلم ببینیم؟
- نه الآن کار دارم!
+ میای بریم بیرون حال و هوامون عوض بشه؟
- نه تا فردا باید این پروژه رو برسونم!
+ امروز میشه زود کاراتو جمع کنی تا با هم بریم پارک؟
- امروز که اصلا حرفشو نزن! آخر ماهه و کلی کار ریخته رو سرم!
..........
چیکار داریم میکنیم با زندگیمون؟!!
چیو داریم به چی میفروشیم؟؟ به چه قیمتی آخه؟!
برای چه چیزی داریم زندگی میکنیم؟
چیزی از ارزشهای شخصیمون میدونیم؟ یا همون اراجیفی که از خونواده و مدرسه و جامعه و فرهنگ و رسانهها بهمون خورونده شده رو داریم زندگی میکنیم؟!
یکی از چیزایی که منو توی فاجعهی اخیر تسکین داد، این بود که پونه و آرش زندگیشونو کردن. تمام چیزهایی که آرزو داشتن رو انجام دادن. خوشحال بودن... و تو اوج خداحافظی کردن!
داشتم به این فکر میکردم که اگه بهم بگن 1 ماه دیگه میمیری چه حسی دارم و چیکار میکنم؟!
خیلی کارها هست که دوست داشته باشیم بکنیم... نه؟
سفر بریم، دوستامونو بیشتر ببینیم، توی یک کلام: "زندگی کنیم"...
اما تهش دیدم که واقعا لایفاستایلم تغییر چندانی نمیکنه!
تک تک کارهایی که دارم انجام میدم توی این روزهای زندگیم رو دوست دارم و برام معنا و ارزش دارن!
پس اگه من هم جای اونا بودم مشکل زیادی با ترک کردن این دنیا نداشتم احتمالا :)
خیلی از دوستای من
بعد از اتفاقات اخیر
ناخودآگاه یه بازبینی توی سبک زندگیشون کردن
یه نگاه دقیقتر به ارزشهاشون انداختن
خود من هم همینطور...
بد نیست یه وقتایی بدون بهونههای از این دست
با خودمون همین کار رو انجام بدیم!
شاید این هم یکی از راههایی باشه که خون اونا بیثمر نمونه :)
خلاصه
آدمای شبیه رو که نگاه میکردم -که مثلا عامل صمیمیتشون تقریبا نزدیک به هم بوده-، هرکدوم مدت زمان متفاوتی نیاز داشتن برای تسکین!
هرکسی به میزانی که قبل از اتفاقات با خودش روراستتر بوده و داشته توی مسیر زندگی خودش (با همهی سختیاش) قدم میزده، زودتر هم تونسته به زندگی برگرده....
این از نظر من!
نظر شما چیه؟ برام بنویسین لطفا
---------------------
پ.ن.1: بیایم کمی بیشتر فکر کنیم..!
پ.ن.2: حرف این متن، خیلی ساده، "عمل براساس ارزشهامون"ه
پ.ن.3: این متن، یه جورایی ادامهی این متنه...