آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۱۷ مطلب با موضوع «خودش مینویسه ...» ثبت شده است

من مسئولم!

پیش نوشت: این متن پیش‌نویسی از چیزیه که قراره به امید خدا به شکل گسترده‌ای منتشر بشه

-------------------------

 

من تحلیل‌گر سیاسی نیستم! جامعه‌شناس و فعال حقوق بشر هم نیستم! من دانشجوی روان‌شناسی‌ای هستم که لیسانس کامپیوترم رو توی دانشگاه شریف خوندم. همون‌جایی که با آرش و پونه آشنا شدم... دوست شدم... و به مرور از بهترین دوستام شدن..

من نمی‌دونم تا کی قراره من و دوستام دنیا رو تاریک ببینیم، ولی از یک چیز مطمئنم. اینکه من مسئولم! مسئول زنده نگه داشتن یاد دوستایی که دیگه توی این دنیا نیستن. مسئول بی‌ثمر نموندن خونشون. مسئول روشن کردن دنیایی که توش دارم زندگی می‌کنم، حتی به اندازه‌ی یک شمع.

من مسئولم! نمی‌خوام با گفتن این حرف، مسئولیت آدم‌هایی که مسبب این درد بودن رو پاک کنم! که اونا قطعا باید پاسخ‌گوی کار خودشون باشن. ولی اگه اونا ۹۹تا مسئولن، من هنوز یکی مسئولم و این یک رو نمی‌تونم و نباید بخاطر اون ۹۹ به هیچ انگارم...

من حتی مسئول فشرده شدن اون دکمه‌ی لعنتی هم هستم! بله، منم توی اون درد نقش داشتم! با سکوتم، با ایفا نکردن نقشم توی جامعه‌ای که دارم توش زندگی می‌کنم.. جامعه‌ای که متلاطم شده بود و یک صدا (چه موافقین چه مخالفین) داشت #انتقام_سخت رو ترند می‌کرد.... و من بخیل بودم که وقتی برای آروم کردن این فضا نگذاشتم. که اگه می‌گذاشتم، اگه حتی اندازه‌ی یه شمع روشنی هدیه می‌کردم به اون روزهای مملکتم، شاید اون اتفاق نمی‌افتاد... کسی چه می‌دونه؟! وقتی پر زدن یه پروانه می‌تونه منجر به طوفان توی اون‌سر دنیا بشه، چطور حرف زدن من نتونه کاری بکنه؟! ولی من حرفی نزدم و افتاد اتفاقی که نباید می‌افتاد...

و الآن؛ من می‌خوام مسئولیتم رو گردن بگیرم. دردی که این روزها دارم می‌کشم بخشی از همین مسئولیته، ولی می‌خوام زبونم رو هم باز کنم. می‌خوام از چیزهایی بگم که باید زودتر از این‌ها می‌گفتم.

آره! دوستام رفتن و دیگه هم برنمی‌گردن، ولی اگه حرف من و امثال من باعث بشه از هزار تا فاجعه‌ای که قراره در آینده رخ بده یکی کم بشه، می‌تونم امیدوار باشم که خون پونه و آرش عزیزم بی‌ثمر نمونده...

 

اما حرفی که می‌خوام بزنم

خیلی ساده‌ست؛

صلح....

 

-------------------------

پ.ن.1: ادامه دارد....

پ.ن.2: همه‌ی "من" ها رو "ما" بخوانید....

صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی....

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

 

سخته

ولی زنده می‌مونم تا یادتون با من زنده بمونه....

 

-------------------------------

پ.ن.1: دیروز متوجه شدم که نیلوفر (یکی دیگه از دوستانم) هم توی پرواز بوده با همسرش...............

پ.ن.2: به یاد پونه، آرش و نیلوفر.. 3> -_-

پ.ن.3: معنامو گم کردم.. دنیا هم زمان نمیده تا به مرور برگردم تو ریل زندگیم! لعنت.....

پ.ن.4: روز سخت تو زندگیم کم نداشتم! ولی این روزا بی اغراق جزو سه تا سخت‌ترین روزهای زندگیمن

می‌روید و گریه می‌آید مرا.....

پیش نوشت: حال خوبی نداره این متن...

------------------------------

 

بغلش کردم

گلوم از قورت دادن بغضم درد گرفت

با معصومیت همیشگیش لبشو برچید...

با خنده گفتم "می‌بینیم همو دوباره 😉"

گفتمش "مث همیشه‌ت پر انرژی باش نوعروس قشنگمون :)"...

حرفای زیادی زدیم...

ولی خیلی حرفا رو هم نزدم بهش......

نگفتم چقددددر دلم براش تنگ میشه تا دفعه‌ی بعدی که ببینمش.. ببینمشون

نگفتم چقدددر دلم از نبودنشون می‌گیره

نگفتم چقددر دوست داشتم شرایط جوری بود که همین‌جا بمونن....

 

بغلش کردم

دم گوشم گفت "صدرا بعدِ کلی وقت یه نفس راحت کشیدم ♥️"

گفتم "نوش جونت :) حالا کلی وقت داری کنارش نفسس بکشی ♥️"...

گفتمش "هواشو داشته باش! این مدت خیلی سختش بوده...."

 

ولی هیچ‌وقت دیگه قرار نیست ببینمشون...

هیچ‌وقت دیگه قرار نیست نفس بکشن.. 😢

 

جمعه عروسیشون بود... پونه و آرش.. گرجی و پور ضرابی 🖤🖤

۳شنبه پروازشون

همون پروازی که هیچ‌وقت ننشست....

پروازشون به کانادا نرفت

یه راست رفت بهشت.........

 

صبح با زنگ سارا بیدار شدم

نفهمیدم چی گفت

- چی؟؟!!!

+ صدرا نمی‌تونم حرف بزنم... تسلیت می.....

نفهمیدم چی شد!

فقط چشم باز کردم دیدم صورتم خیسه

سرم سنگینه

 

چی شد یهو؟!

اینا که تازه شروع کرده بودن زندگیو!!!

حتی نمی‌تونم بنویسم حسمو!!

 

بهترین‌ها بودید همیشه..

مهربون، بی غل و غش، خاکی، سرزنده، حال خوب کن...

حتی نمی‌تونم.....

 

روحتون شاد 🖤😔

مراقبه از نوع سماع!

کلافگی، سردرگمی، شلوغی و بی‌نظمیِ درونی...

به دنبال راهی برای فرار، سکوتی از اختیار...

 

چشم‌آذر می‌نواخت و من می‌شنیدم

او می‌نواخت و من می‌خندیدم :)

می‌نواخت و می‌رقصیدم....

 

یک دست جام باده و یک دست زلف یار

رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست...

نه!

گوشی نوای آذر و گوشی سکوت عشق

رقصی چنین جدای رقیبانم آرزوست....

 

رقصی آزاد از چهارچوب و قاعده

رقصی بدون مرز، از جنس لوده

 

آروم شدم؟

نسبتا

منظم شد ذهنم؟

نه زیاد!

 

------------------------

پ.ن.1: ناصر چشم‌آذر، باران عشق

پ.ن.2: چیزی که توی این مراقبه‌ها یاد گرفتم اینه که نباید ازش انتظار موهبت خاصی داشته باشم... هرکدوم موهبت خودشو داره! اگه به قصد آروم شدن -یا هر چیز دیگه‌ای- شروع به مراقبه کنم، کارم با روحِ مراقبه در تناقضه...

پ.ن.3: توی مراقبه توجهم به ابرازهای بدنیم هست... هیچ استاندارد خاصی نداریم! اگه می‌خواد به رقص در بیاد، به اشک در بیاد، یا هر ابراز دیگه‌ای، من پذیراشم :)

من؟ نه! تو :)

دیدمت، بوئیدمت، بوسیدمت در خواب

دردمی، درمانمی، شادیِ منِ بی‌تاب

 

تو در منی.... من، بی تو، شبیهِ درختِ بی بهارم.... دل‌تنگ، سرد، لخت..

تو، در منی... حتی اگر خودت نخواهی! حتی اگر خودت ندانی...

تو در منی.... در خوابِ من، در بیدارِ من... حتی اگر دور باشی... دورترینِ جغرافیا، می‌تواند نزدیک‌ترینِ دنیای احساس باشد... حتی اگر این احساس دوطرفه نباشد!

 

اصلا بهتر که نباشد! بهتر که نباشی.... اگر باشی که نمی‌توانم بپرستمت!

وقتی که بودی، دوستت داشتم... نه! عاشقت بودم... نه! عاشق‌ترین بودم در تاریخ....

حالا که نیستی ولی.... نیستم! نه که عاشق نباشم، عاشق‌ترین نباشم! دیگر "من"ی نیست که بخواهد عاشق باشد یا نباشد!

هرچه هست تویی.... هرآنچه من بود، عشق شده... تنها خواب و خیالی از من باقی مانده که در آن هم، "تو"یی هست و "من"ی نیست.....

 

می‌دونی؟ لبخند تو، لبخند منه :)

 

دردا دردا دردا فریادا یادآ یادآ

دردا دردا دردا درمانا مانا مانا

گر دردا دردا دردا سربازا بازآ بازآ

دردا دردا دردا فریادا یادآ یادآ

 

---------------------------------

پ.ن.1: بداهه گفتم، بداهه بخونینش :)

پ.ن.2: 2/دی/98؛ ساعت 15:30؛ آخرین جلسه از کلاس روان‌شناسی رشد :))))

همون آش؟ همون کاسه؟! نه!

بابام دوباره شروع کرده :))))

ولی من تو بازیش شرکت نمی‌کنم!

 

چند ماه پیش که من خونه نبودم و به اصرار خود پدر نشستیم چند جلسه صحبت کردیم که من اصلا کی هستم و تحت چه شرایطی برمی‌گردم به خونه‌ش، این مواردی رو که الآن دوباره داره بابتشون ناراحتی می‌کنه و بخاطر تاثیر نداشتن ناراحتیش روی تصمیمات من باهام قهر کرده رو کاملا روشن کرده بودم....

پس من کاری که باید بکنم رو کردم.. بقیه‌ش رو مسئولیت خودم نمی‌دونم :) نه عذاب وجدان می‌گیرم بابت عمل کردن به توافقی که ازش چند ماه می‌گذره، نه سبک زندگی و تصمیمم رو بخاطر مخالفتی بیرونی عوض می‌کنم!

 

باشد که رستگار شویم.....

هشت روز پربار!

آقا ما یه هفته (درواقع 8 روز) بهمون گذشت، هر روزش از روزهای قبل گردن کلفت‌تر و طولانی‌تر و پربارتر!

این 8 روز از جمعه شروع میشه که یه تحلیل فیلم خفن Joker داشت توش.... واقعا حرفای وحید حرف نداره 3>

شنبه‌ش که جلسه‌ی چند ساعته‌ی منابع انسانی شرکت سایه رو داشتیم... کلی بحث و تبادل اطلاعات با مدیر مجموعه و بچه‌هاشون... جلسه‌ی DeArc تو کافه گراف هم که به جای خود پربار و خفن :))

1شنبه که بارون زد و هوا بس ناجوان‌مردانه خوب شد و پیاده روی از دانشگاه تا پارک ملت و چند ساعتی درون‌نگری و گپ خودمونی و ....

2شنبه که مث سگ کلاس داشتیم :))) که اینم به جنس دیگری خفن بود و پربار

3شنبه و 4شنبه کنگره‌ی روان‌شناسی مثبت بود، کلی سخنرانی خوب، کلی کانکشن مفید، کلی دیتای جدید....

5شنبه یه کارگاه فوووق‌العاده! :) کارگاه استفاده از مفاهیم و ابزارهای روان‌شناسی مثبت در کوچینگ... اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می‌خونین شما :))

جمعه بالاخره بعد از کلی روزِ سنگین، یه استراحت مبسوط کردیم و رودهن و خونه‌ی مادربزرگه و دیدن حافظ کوچولومون و چند تا فیلم آب‌دار :))))

 

خلاصه که از اون هفته‌هایی بود که حداقل 3هفته کار مفید داشت :)))))

چرند و پرند....

روزها پی در پی می‌گذرند و من

در پی فرصتی برای زیستنی متفاوت

فرصتی برای خوانشی دیگر از زندگی

فرصتی برای نگاهی دوباره به خویشتن...

 

ماه‌ها یک به یک می‌گذرند و من

به دنبال یک فرصت برای فرار از ملال یک‌نواختی

فرصتی از جنسی متفاوت

فرصتی برای خلوت با خود

 

سال‌ها، آه

هر سال مالامال از تجاربی تلخ و شیرین

مالامال از لحضاتی به زیبایی گل

لحظاتی به شیرینی آب

 

دلم می‌خواست هفته‌ها 10 روز داشتن! که وقت بکنم قبل از اینکه آخر هفته نقطه بذارن و برگردن سر خط، قبل از اینکه همه‌چیز از نو بشه و از اول جلسه‌ها و کلاس‌ها و درس خوندنا و ... به صف بشن، دو سه روز برای خودم داشته باشم تا بتونم کتابایی که توی این 7 روز وقت نمی‌کنم بخونم رو بخونم، فیلمایی که توی این 7 روز وقت نمی‌کنم ببینم رو ببینم، متنایی که توی این 7 روز وقت نمی‌کنم بنویسم رو بنویسم، دوستایی که وقت نمی‌شه ببینم رو ببینم، سفرایی که ... تفریحایی که ... عشق‌بازیایی که ...

 

عشق باشد و نور

آگاهی و شور

خیر و برکت

دل‌تنگی، غرور...

 

نمی‌دونم چه ربطی داشت! اما یاد گرفتم که ربطش مهم نیست :) مهم اینه که جلوی چیزی که از دل داره میاد رو نگیرم....

 

روزی از پی روزی دگر

زیستن ارزش‌های شخصی

دادن هزینه‌های متفاوت بودن

ندانستن آنچه در آینده است

 

آقا سخته متفاوت زندگی کردن خب! سخته خلاف جهت آب شنا کردن! ولی از اون سختیاییه که انتخاب کردم داشته باشمش... ازونایی که وقتی به گذشته نگاه می‌کنم بهشون افتخار می‌کنم :)

 

فرو ریختن دلی آشوب‌ناک

یک لحظه، یک نگاه

نگاهی شیرین و شور

نگاهی شبیه 15 آبان

 

من اما هر روز منم

منی که نظم و عادت نتواند

منی که به کوچک‌ترین فرصتی تازه می‌شود

منی اما متفاوت از دیروز...

 

آره دیگه! :))

 

--------------------------

پ.ن.1: بذارین خودش بنویسه :)

پ.ن.2: دلم آب میخواد!

پ.ن.3: در دوردست آتشی اما نه دودناک.....

قهرمان

رها از قیل و قال دنیای دون

پر از نور، آگاهی؛ جنون

به هر پرسش بی جوابی جواب

ز هر حالت بی‌قراری برون

 

وجودش سراسر پر از سود و جود

چنان کودکی غوطه‌ور در وجود

درون جهان؛ درک یک بودنش

همانی که بودیش، کامل می‌نمود...

 

این خدا، قهرمان؛ این زمان

درونت نشسته، درونت عیان

که تا بشکنی خود و جویش کنی

بگردی ز پیریِ خود جاودان

 

------------------------------

پ.ن.1: واگویه‌های یک ذهن فراری از کلاس روان‌شناسی عمومی؛ 4/آذر/98

پ.ن.2: مشخصا شبیه شعرهای قبلیم راحت و روان نیست، ولی بعنوان اولین شعر رسمیم که قرار بود وزن و قافیه داشته باشه دوستش دارم :)

بداهه

پیش نوشت: فکر کنم 26 آبان بود که چند ساعتی توی خونه تنها بودم... یهو هوس سنتور زدن کردم اما دلم آهنگایی که بلد بودم رو نمی‌خواست... انگار چیزی آماده‌ی تولد بود... :)

-----------------------------------

 

بیست و هشت.

 

تنهایی

آرامش

غلیان

ناگاه دیدم جلویش هستم

پس شروع به نواختن کردم....

 

نواختن از تلاطم‌هایم

از دریای مواجی که درونم بود

از درون مواجی که دریایم بود

از دریای درونی که مواج شده بود....

 

هرچه بود را درونش ریختم

یک برون‌ریزیِ بزرگ

یک لای‌روبیِ عمیق

یک رهاییِ آرام.... :)

 

دیدمت

تو را

و تو را

و همه‌ی شمایانِ دیگر را...

دیدمتان

گفتمتان

از حالم

از احوالم

 

دلم فریاد می‌خواست ولی در انزوای خویش

پس با یارِ موزونم مشورت کردم

و او مرا ترجمه کرد

و شمایان مرا شنیدید...

و شمایان مرا فهمیدید...

و شمایان مرا بوئیدید....

 

و من؟

لبخند با چشمانی بسته... :)

خدا رو شکر....!!

خدا رو شکر فقط یک عبارت یا یک عادتِ بیانی (تکیه کلام) نیست! یک نوع نگاه به دنیاست... یک نوع سبک زندگی!

این عبارت -که فقط یک عبارت نیست- به زبان شعر می‌شود "هرچه پیش آید خوش آید"... یا به بیان حکیم می‌شود "این نیز بگذرد"...

 

می‌توانی به خداحافظی تلخ یک دوست لبخند بزنی؟ اگر می‌توانی یعنی به این حکمت -حکمت شادان زندگی- دست یافتی...

می‌توانی بدون حسرت از گذشته یا ترس از آینده لحظه‌ات را دریابی؟

می‌توانی ACT را در روزمره‌ات زندگی کنی؟

می‌توانی به خدا، دست سرنوشت، ناخودآگاه، کارما، تائو یا هر نام دیگری که برایش درنظر داری اعتماد کنی؟

می‌توانی به ناشناخته‌های پیش رویت چشم بدوزی و با وجود هیبت ترسناکشان به آنها اجازه دهی تا از طریق تو تجربه شوند؟

اگر این‌چنین است، تو حکیمی لوده هستی! :)

اگر چنین است بگذار دستت را بفشارم و به تو تبریک گویم که به یکی از بالاترین درجات معنوی نائل آمده‌ای....

درست مثل آن دختر جوانی که در پیاده روی اربعین به آرامشی لایزال دست می‌آویزد... یا مثل آن مرد جوانی که در سکوتِ مراقبه‌های دوره‌ی ویپاسانا به صلح و یگانگی با جهان می‌رسد....

البته که این آرامش، این صلح و این یگانگی ابدی نیست همان‌طور که ازلی نبوده است! البته که ما انسانیم و ذاتا فراموش‌کار... انسان بودنمان به ما اجازه نمی‌دهد بی‌وقفه در تائو متمرکز بمانیم، اما به میزانی که بیش‌تر در آن باشیم آرامش و زیباییِ درونمان بیش‌تر خواهد شد... :)

 

------------------------------------

پ.ن.1: چند شب پیش، قبل از خاموش کردن لامپ اتاق خوابم، یه نگاه به اتاقم کردم و شعفی بی‌دلیل احساس کردم.... پیش خودم فکر کردم "دارم توی یه سپاس‌گزاری عمیق از کائنات غوطه می‌خورم..." انگار بعد از مدت‌ها اولین بار بود که داشتم اتاقم رو می‌دیدم! :)

پ.ن.2: منم بخاطر نداشتن اینترنت، بخاطر حماقت سران مملکتم و بخاطر خیلی چیزهای دیگه ناراحت و کلافه‌م... اما هرگز اجازه نخواهم داد این کلافگی جلوی لذت بردنم از لحظه لحظه‌ی زندگیمو بگیره! یا باعث بشه خودمو به روی تجربه‌های قشنگ و شاید جدیدی که پیش روم قرار دارن ببندم! با خودم که لج ندارم! :)

پ.ن.3: به علت وقت نداشتن، با تاخیر منتشر شد....

حالتون چطوره؟

امروز یاسر ازم پرسید حالت چطوره؟

و من متفاوت با همیشه‌م که می‌گم "شکر" یا می‌گم "خسته و خوب! :))"، یه کم فکر کردم و جواب دادم "تو به‌ترین موود (mood)م نیستم ولی حالم خوبه :)"

امروز به سوال همیشگی جوابی همیشگی ندادم... ریئکشن نبود!

فکر کردم که "صدرا! واقعا حالت چطوره؟!"

 

سیر تفکرم منو برد به دو سال پیش...

به خودم گفتم که این خوب بودن حالت از کجا میاد؟

جواب دادم از نگاهی که به دنیا و اتفاقاتش پیدا کردم....

پرسیدم نگاهت از کجا میاد؟

جوابش مشخص بود! از تلاشی که خودم برای رشدم کردم.. و از همراهیِ دوره‌ی ژرفم....

از تخلیه‌ی هیجانیِ یتیمم

از بیدار شدن جنگجوم

از اصلاح ساختاری حامیم

از بسته شدن پرونده‌ی یه رابطه تو عاشق

از آشتی با نابودگر و نترسیدن ازش

از قدرت گرفتن آفرینش‌گرم

و.....

 

اما از حق نگذریم جدای از نگاهی که گفتم شرایط زندگی هم به طرز مشکوکی خوب شده :))

(این حرفی بود که تو جلسه‌ی مشاوره‌م به وحید زدم؛ اونم یه لبخندی زد و گفت "این نیز بگذرد"...؛ منم پوکرفیس شدم :|)

 

---------------------------------

پ.ن.1: یتیم و بقیه‌ی دوستاش از منزل‌های مختلفِ "سفر قهرمان" هستن... برای اطلاعات بیشتر بعد از اینکه اینترنت رو خدا آزاد کرد می‌تونین "سفر قهرمانی + جوزف کمپبل" رو گوگل کنین :)

پ.ن.2: بماند به یادگار برای سری بعدی که خواستم بلاگمو مرور کنم که فکر نکنم تو کل زندگیم غری برای زدن وجود داشته! امروز و این روزها خوبن... شلوغن ولی خوبن :)

ما که خندان می‌رویم... :)

دارم به مقام "هرچه پیش آید خوش آید" می‌رسم!! :))

 

نه که منفعل باشم و منتظر باشم اتفاقات بیفتن!

اتفاقا به نسبت همیشه‌م -تا جایی که خاطرم هست- فعال‌تر و هدف‌مندتر شدم و دارم با سرعت خوبی -به نسبتی که از خودم سراغ دارم- پیش می‌رم...

ولی نکته این‌جاست که همیشه اتفاقاتی می‌افتن که از کنترل تو خارجن... نقطه‌ی اثر این به اصطلاح «مقام»ی که گفتمش همین‌جاست..

این‌جوری که وقتی توی برنامه‌ای که برای روزت داری اتفاق غیر منتظره‌ای می‌افته و مجبور می‌شی کار دیگه‌ای بکنی، به جای کلافه شدن -که حالی بود که قبلا ناخودآگاه دچارش می‌شدم- به استقبالش بری و سعی بکنی ازش برکت‌هایی که داره رو استخراج کنی :)

درست شبیه یه کارگر معدن... یه حفار..

این نیز بگذرد

اینجا دقیقا اوایل ترم اولم توی رشته‌ی جدیدم بودم...

تازه کتابای کت و کلفت این ترممو خریده بودم و درگیر انتخاب بین چندتا پیش‌نهاد کار جدی و جذاب (هرکدومشون از جنبه‌ای) بودم...

خلاصه که هنوز نتونسته بودم تعادلی بین زندگی و کار و درس پیدا کنم!

 

خب، این احساسا و فکرا چیز جدیدی برام نبودن، توی لیسانس زیاد تجربه‌شون کرده بودم و بلد بودم با حضورشون به زندگیم ادامه بدم.. -هرچند به سختی-

ولی این بار خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می‌کردم تونستم از پسشون بر بیام و مثل اکثر اوقات باهاشون منفعل برخورد نکردم! :)

 

حالا این یعنی چی؟

یعنی اینکه یه برنامه ریزی کردم برای درسایی که باید تو طول ترم بخونم (هرچند خیلی توی اجرای برنامه‌م موفق نبودم تا حالا :دی)، از بین پیش‌نهادهای کاری دوتاشونو انتخاب کردم که در مجموع ارزش‌هام و نیازم به استقلال مالی رو هم‌زمان پوشش بدن و به زندگی شخصیمم دارم با کیفیت زیاد (البته کمیتِ کم) می‌‌رسم و خلاصه که از چیزی که الآن هست و هستم راضیم....

دیروز رفتم پیش وحید مشاوره، بهش گفتم همه چیز به طرز مشکوکی خوبه و مدتیه که راضیم :))) خندید و گفت این نیز بگذرد....

 

آره!! این نیز بگذرد؛

ولی میدونی خوبیش چیه؟ خوبیش اینه که می‌دونم که این نیز بگذرد، و همون‌قدر هم می‌دونم که هرچیزی که بعد از این بیاید نیز بگذرد و ......

و

بخاطر دونستن این قضیه خودمو از تجربه‌های قشنگی که می‌تونم توی "الآن" داشته باشم محروم نمی‌کنم :)

 

------------------------

پ.ن.2: هر تجربه‌ای، حتی اگه تکرار بشه هم، دقیقا اون قبلیه نیست.. خلاصه که هر ثانیه داریم با یه "این نیز بگذرد" یا درست‌تر بگم، با یه "این نیز گذشت!" روبرو می‌شیم...

سوره‌ی عشق...

بیست و چهار.

 

قسم به بو...

آن هنگام که تو را یاد خاطراتی اندازد

خاطراتی که خاطرشان را می‌خواستی

خاطراتی که خاطرشان را می‌خواهی

که دل‌تنگشان هستی...

 

قسم به اشک...

آن هنگام که از گونه‌ای بچکد

گونه‌ای که از بی‌مهری دنیا تر شده است

گونه‌ای که چه با اشک، چه بی آن زیباست

که فصل مشترک اشک و لب‌خندهاست...

 

قسم به لب‌خند...

آن هنگام که از دیدنت به لبم نشیند

لبی که مال من است

لبی که آنِ توست

که ببوسی‌ش...

 

قسم به لب...

آن هنگام که به لبی دوخته شود

لبی که شیرین‌تر از عسل است

لبی که داغ‌تر از آتش

که زیباتر از آن نیافریده‌ست آفرینش‌گرم...

 

و

قسم به تو...

آن هنگام که در کنار منی

منی که به بودنت گرمم

تویی که به بودنم شادی

 

که

این است زندگی! :)

بیست و سه

مثل بچه‌ای شدم که پشت ماشین بابا پدرام و مامان افسانه‌ش نشسته و داره به جنگلای اطراف جاده نیگا می‌کنه...

ذوق کودکانه

دلم می‌خواست سرمو بذارم رو شونه‌ی مامان افسانه و مامانمم با موهای چربم بازی کنه و برام قصه بگه و به خواب عمیقی فرو برم که الآن دیگه فقط تو خاطراتم سراغشو دارم.....

خیال‌پردازی‌های کودکانه

وارد تونل می‌شیم، یاد بچگیم میفتم که همیشه دلم می‌خواست سرمو از پنجره بکنم بیرون و جیغ بکشم و تمام وجودمو توی تونل خالی کنم....

آرزوهای کودکانه

 

دلم تنگ شد

نه که روزای خوبی بوده باشن لزوما!

اما دلم برای سادگی و آرامشِ نسبیِ اون روزام تنگ شد

اما ملالی نیست :)

همین فرمونی که تا اینجا منو پیش آورده، یه روزی هم به همون آرامش و سادگی، و حتی فراتر از اون می‌بره :)

 

---------------------------

پ.ن.1: به تاریخ 7/آبان/98

پ.ن.2: خیلی وقت بود یه "خودش می‌نویسه"ی از ته دل ننوشته بودم! جدیدا همشون یه آموزه‌ی چرتی توش می‌داشت :)))