آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۱۷ مطلب با موضوع «خودش مینویسه ...» ثبت شده است

هجده

بچگیام با تمام وجود می‌خندیدم

قدیما با چشمام

یه بازه‌ای که خیلی هم دور نیست، با لبم..

و الآن، با دلم!

یه وقتاییش چشممم توش دخیل میشه.. اما نه همیشه

اصلا یه جاهایی هست که ظاهرم تغییر نمی‌کنه اما دارم می‌خندم!

 

خنده‌ی الآنم نادر و عمیقه

خنده‌ی قدیمام قشنگ بود

خنده‌ی بچگیم پر از زندگی

و من

گاهی دل‌تنگ انواع دیگه‌ی لبخندم میشم :)

اندکی صبر.... :)

اندکی صبر، سحر نزدیک است...

ما انقد این جمله رو به خودمون خوروندیم که همه‌ی سحرهای زندگیمونو به جای دیدن و لذت بردن، داشتیم به جمله‌ای که خورونده شدیم فکر می‌کردیم!

اما ما یه نکته‌ای رو انگار جا انداختیم!

 

صبر با انفعال یکیه آیا؟!

من که میگم نه... صبر یعنی کار خود را به تمامی انجام دهی و سپس آن را رها کنی... یعنی گیرِ نتیجه نباشی، یعنی تو نیکی می‌کن و در دجله انداز.... یعنی از سحری که توشی نهایت لذتتو ببر، بعد خودت رو برای سحر بعدی که نزدیکه آماده کن و صبر داشته باش تا بهش برسی :)

اما آدم منفعلی که می‌نشینه و به جمله‌ای که بهش خورونده شده فکر می‌کنه چی؟! هیچی! :)) در بهترین حالت سرش بی کلاه می‌مونه....

 

پس به جای نشستن و ناله کردن بیش از حد (که اونم به اندازه‌ش اشکالی نداره!)، بلند شیم و خودمونو بتکونیم و یه نگاه به مسیری که اومدیم و مسیری که جلوی رومون هست (تا هرجاییشو که میشه دید) بندازیم و بزنیم به دل جاده.... توی این مسیر به اون صبر هم نیاز زیادی پیدا می‌کنیم :)

پس اندکی صبر، سحر نزدیک است...

فوران ناخودآگاهی!

جدیدا بعضی بازه‌های کوتاه (مثلا چند روزه) برام پیش میاد که توش هم تقریبا هرشب خواب می‌بینم و هم تقریبا هر روز می‌خوام چیزی بنویسم و بنوازم! :)

بعد دوباره قطع میشه تا چند وقت دیگه درش باز بشه :))

 

حال غریبیه... هنوز بهش عادت نکردم!

بیست :)

راه طولانی‌ای رو اومدم تا برسم به جایی که هستم..

راه طولانی‌تری هم پیش رومه :)

 

میدونی چجوریه؟

یه مسیر سنگی رو تصور کن که لابلای سنگا چمن سبز شده...

آفتابِ قبل از ظهر روی دشت‌های اطراف طلا ریخته

خنکای هوای پاییزی روی قطره‌های عرقی که از راه روی صورتت نشسته رژه میره

چه لذتی بیش‌تر از این می‌تونی تصور کنی؟!

 

ولی هنوز یه چیزی کمه!

تنها چیزی که می‌تونه سختیا و بالا و پایینِ مسیر رو برات هموار کنه...

آره! دارم درمورد همراهانی چون آبِ روان حرف می‌زنم :)

همراهایی که هرکدوم برکتی برام هدیه آوردن و نمی‌ذارن خستگیِ مسیر تو تنم بمونه...

 

مثل اون شب تو چمنا که به چشمام نگاه کرد و گفت توش آرامش و خستگی می‌‌بینه

یه نخ سیگار روشن کردم و بهش گفتم آره، ولی وقتی پیشتم خستگیم در میره :)

 

-------------------------

پ.ن.1: عدد بیست رو همیشه دوست داشتم :)

نوزده

+ تا کی باید دوید آیا؟!

- تا توانستن

+ توانستنِ چه؟

- کنترل آنچه قابل کنترل است، پیش‌بینیِ آنچه قابل پیش‌بینی‌ست، و فهم آنچه قابل فهم است....

 

این روزا دارم زیاد می‌دوم... اما آخر شب، با همه‌ی خستگی و کوفتگیِ تن، قلبم آروم و راضیه :) و به نظرم تنها معیارِ درست بودن یا نبودن هر تلاشی همینه..

فرق آرامش با افسردگی یا چگونه با وجود خستگی راضی باشیم؟

می‌دونی؟

یه وقتایی خسسسته‌ای، ولی ته دلت از خودت و انتخاب‌هات و حتی چلنج‌هایی که توی مسیرت وجود داره راضی هستی...

این رضایته یکی از بروزهاش می‌تونه آرامش باشه.. می‌تونه باعث بشه که درونت و در ازاش بیرونت به آرامش قشنگی فرو بره... آرامشی که حتی به آدمای اطرافت هم منتقل میشه! و این اتفاق برای صدرا ارزشمنده :)

 

چالش که همیشه هست! مگه زندگی بدون چالش هم داریم؟ مگه میشه یه روز بگذره اما حال روحت بالا و پایین نشه؟ نه که نشه‌ها! ولی خییلی استثناست!

به گمان من مهم اینه که چالشت رو خودت انتخاب کنی... چالشی رو باهاش دست و پنجه نرم کنی که نتیجه‌ی انتخاب‌های آگاهانه‌ی خودِ خودت باشه!

 

مثلا کدوم خریه که ارشد شریف رو رها می‌کنه تا کنکور روانشناسی بده؟

خب من!

ولی این من، یه جا نشست دو دوتا چهارتا کرد، دید که نمی‌خواد چالشِ دوست نداشتنِ کارِ پول‌سازش رو برای 20 سال برداره!

 

امروز یکی برگشت بهم گفت حیف نبود شریفو ول کردی؟

جوابی به جز تاسف نداشتم که تحویلش بدم... ولی ته زورمو زدم و بهش گفتم "حیف من و توییم که داریم راجع به مدرک حرف می‌زنیم نه اونی که قراره به مدرک اعتبار بده"

خودمونیم... نفهمید چی گفتم بهش!

 

از بحث خودمون دور نشیم!

می‌خواستم اینو بگم که وقتایی که خسسسته‌ای اما دروناً آروم هستی، نمود بیرونیش درست شبیه وقتاییه که افسرده‌ای :))))

ولی وااقعا فرق دارن با هم! believe me ;-)

 

 

آدما تو زندگی میان و میرن - شماره‌ی 2!

توی مرور بلاگم رسیدم به این پست... حس عجیبی داشت برام! درست مثل اکثر پست‌ها چند دقیقه روش متمرکز شدم و با حسم شنا کردم و یاد اون روزا افتادم و ......

گذشته از اینکه تقریبا سر هر پست به خودم میگم "پسر! چه چیزایی رو پشت سر گذاشتیا!!"، سر این پست یه اتفاق عمیق‌تر افتاد.. اینکه دیدم هنوزم دارم چه چیزایی رو پشت سر می‌گذارم! دیدم هنوز هم زنده‌ام و تا وقتی که زنده باشم همینه داستان! همینه زندگی...

 

مثلا اونجا نوشته‌م که کیا توی زندگیم بودن و الآن (اون موقع) دیگه نیستن، و همین‌طور نوشتم که کیا تو زندگیم بودن که هنوز نقششون ادامه داره....

و الآن می‌تونم ببینم که باز هم این لیست تغییر کرده! :"

  • امین جون و عمین و محسن
  • بیژن و کیان ... برنا و پونه ... نگار و زهرا و توتیا و شاهین و رضا ... حتی قبل از اونا امیر تو دوره‌ی المپیاد ... حسین حجازی و امیر و علی و محمد و کلا 90یا ... یاسی و پردیسیا ...
  • حورا و امین و تینا... (از اینجا به پایین توی همین 1 سال اضافه شدن!)
  • بچه‌های خانه نوآوری...
  • مهدیار و زک و حسین کمال...

اما در کنار کسایی که از زندگیم رفتن، یه سری آدمایی هم هستن که توی این 1 سال توی دنیای صدرا متولد شدن :)

  • حمید و امین و میلاد برزگر (هنوز هستن؟ یا دارم مثل بقیه‌ای که رفتن به زور نگهشون می‌دارم تا اینکه یه روز این حقیقت بخوره تو صورتم؟!)
  • ژرفی‌ها...
  • فاطمه و زهرا (تنها بازماندگان خانه نوآوری که البته همینا هم تقریبا دارن میرن :دی)
  • مبینا و تک و توک از دوستاش... (تنها اضافه شوندگان...)

 

خلاصه که قدر داشته‌هامونو تا وقتی که داریمشون بدونیم...

و البته که وقتی دیگه قرار نیست داشته باشیمشون، برای داشتنشون دست و پا نزنیم... که فقط منجر به خسته شدن خودمون میشه و بس...

همیشه در لحظه زندگی کنیم و از چیزایی که هست لذت ببریم و حسرت گذشته یا حرص آینده رو نخوریم.. دنیا دو روزه واقعا!! از این دو روزی که بهمون هدیه دادن استفاده کنیم، لبخند بزنیم :)

دل‌تنگی گذرا..

دلم تنگ است
نه برای چیز یا شخص خاصی! برای احساس تعلق.. برای دوست داشتنی خاص، دوست داشتنی که مختص یک نفر باشد....

 

من عاشقم! عاشق مسیر فردیتم، عاشقِ دوستت دارم‌ها، عاشق حرف‌های عمیقی که با دوستانم زده می‌شود، عاشق تهرانی کوچک که از بلندای کوه می‌توانش دید، عاشق لبخندی ساده بر لبان یک دوست، عاشق انتظاری صمیمی برای رسیدنش! عاشق خودم و تنهایی‌هایم...
آری! این‌ها اغراق نیستند! اما لحظات پر برکت تنهایی، نیاز انسان به اجتماعی بودنش را که ارضا نمی‌کنند....
خودت را به آن راه نزن! منظورم از اجتماع چیزهای عادی که همه‌مان داریم نیست! که با کیفیت‌ترینشان آنِ من است... منظورم دقیقا همان اجتماعِ دو نفره‌ی زیباییست که مدت مدیدیست گمش کرده‌ام... منظورم آن سکوتیست که به برکت تفاهمی ژرف، از هزاار سال گفت و گو بیشتر حرف می‌زند....

 

دلم تنگ است...
و هر سازی که می‌بینم، نه! دور از انصاف است اگر بگویم بد آهنگ است!
زندگی، با همه‌ی بالا و پایین‌هایش، با همه‌ی محدودیت‌هایش و با همه‌ی ناشناخته‌هایش برایم شیرین است... از آن جنس شیرینی‌هایی که با هزاران زور و زحمت به درکش رسیدم! از جنس شیرینی‌های گفتارهای لائوت‌سه و بودا... از جنس پذیرش و تعهد به مسیری که عاشقش هستم...
اما من هنووز راه طویلی تا فرزانگی دارم! به صدرایی که هستم افتخار می‌کنم! اما این افتخار چیزی از درد دل‌تنگی کم نمی‌کند :/

 

خانه دل‌تنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم...
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم...؟ نبرد! این شبا چقدر سخت می‌خوابم.. :|

 

می‌دانم! فردا بار دیگر خستگی‌ام را به کنجی فرستاده و تمام سعیم را می‌کنم تا برای مادرم گرمای دلی باشم، برای دوستانم لبخندی و برای خودم پناهی باشم هرچند کوچک در برابر تمام ناشناخته‌ها و دل‌آشوبه‌ها....
به صدرا اعتماد دارم :) سخت‌تر از این‌ها را پشت سر گذاشته و با وجود آخ‌هایی که گفته، هنووز پابرجا و محکم در حال قدم برداشتن است...
هشدار که این مَرد لایق بهترین‌هاست! مبادا به کمتر از آن راضی شود...

 

------------------------------

پ.ن.1: فک کردین اینم باید مرور سال فلان بلاگی - قسمت فلانم باشه؟ :)))

پ.ن.2: گاهی وقتا خوبه که آدم به خودش روحیه بده :)) امتحان کنین ;-)

توئیت‌گونه

من از درد حاصل از زخمی که برداشته بودم، به پذیرش زخمم رسیدم و از آن به دیدن "چیزی که نیست"....

جمع‌بندی مرداد

پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمی‌دین! این متن‌ها رو برای خودم می‌نویسم که بعده‌ها یادم بیاد چه‌ها کردم توی این ماه :)

---------------------------

 

  • مشاوره به یه شرکت برای فهمیدن آرکتایپ برندشون... یه جلسه‌ی طولانی و سنگین :)
  • دیدن اتفاقی دوستای قدیمی تو دانشگاه :)
  • شمال ژرفی ^_^ به‌ترین و متفاوت‌ترین سفر امسالم و حتی عمرم :) (شامل گپ‌های سطحی و مکالمه‌های عمیق و یوگا و صندلی داغ و رقص و ....)
  • تئاتر "چهار دقیقه" و "همان چهار دقیقه" با شیرین و کیانا و سعید 3>
  • انجام دادن کارهای بورسی و وارد شدن رسمی‌م به بورس..
  • انتخاب رژیم گیاه‌خواری و مواجه شدن با مقاومت‌های باربط و بی‌ربط گسترده :)) :|
  • کافه بازار و دوستی‌های قدیمی.... :-هعی
  • ژلاتوهای وقت و بی‌وقت :))
  • روزای خوب رودهنی...
  • کافه ری‌را و قهوه‌خونه‌ی دم درکه و خونه‌ی دوستمون و تجربه‌ی یه شب عجیب...
  • دیدن فیلم Troy!
  • مشاوره به سجاد درمورد شریف و کلا لیسانس..
  • مشورت‌های ژرفی و سعی در استیبل نگه داشتن حال روحی!
  • سخنرانی دکتر دینانی :)
  • بازگشت غرور آفرین کلافگی به روزام!!
  • عید قربان و دورهمی خونوادگی و برگشتن رسمی من به خونه...
  • کلاردشت دوم این ماه! تنها! مراقبه و حضور و آب‌تنی کردن در ناخودآگاه... (گم کردن ساعت و انگشتر! :|)
  • تهران، ژرف، عمق بیشتر و بیشتر....، و بعدش پدرام پارتی :))
  • اسباب کشی مجتبی و کمک و گرفتگی کمر و ...

 

--------------------

پ.ن.1: ماه شلوغی بود، ولی قشنگیش به این بود که تک‌تک روزاشو سعی کردم زندگی کنم و در لحظه‌ی حال باشم و پای ارزش‌هام بایستم...

شانزده

خواب

این مخلوق عجیب و مسحور کننده...

این بیان رازگونه‌ی ناخودآگاه

این زبان از یاد رفته....

این موجودی که به هر شکل به آن نگاه کنی معنی درستی می‌دهد! چه در یک صف از خواب‌های پی در پی، چه بعنوان یک موجود یگانه..

 

بیداری کدام است؟

چیزی که در خواب می‌بینیم یا خوابی که در روزمره دچارش هستیم؟

به راستی کدام گزینه انتخاب من است؟

به راستی من کیست؟؟

راست چیست؟

 

نهایت سعیم را می‌کنم تا در تائو متمرکز بمانم

اما تائو، سعی نکردن است!

نیک‌بختی، نداشتن آرزوست....

نمی‌دانم!

این تائوست :)

دوازده

پیش نوشت: آخرین روز از 5 روز تنهایی در کلاردشت...

------------------------

 

این چند روز
هی خودمو خالی کردم،
هی پر شد
خالی کردم
پر شد
خالی کردم
و باز پر شد
انقدر ادامه دادم تا به قدری خالی شدم که یه روز متوجه شدم ۱۲۴ دقیقه‌ست دارم مراقبه می‌کنم!
انقدر ادامه دادم تا یه روز متوجه شدم بیش از ۱.۵ ساعته که دارم سنتور می‌زنم! بداهه!!

 

این چند روز
به قدر کافی خالی شدم...
انقدر که ذهنم این خالی رو با توهم پر می‌کرد!
صدای مبینا رو به وضوح از پشت تکستش می‌شنیدم!

 

حالا وقت اینه که این خالی رو با چیزایی که می‌خوام پر کنم...
وقتشه که بعد از استفاده‌ی کافی از نابودگر، بعد از اقامت کافی توی هادس، آفرینش‌گری کنم...
وقتشه کارایی که باید بکنم رو بکنم..

 

---------------

پ.ن.1: به تاریخ 27/مرداد/98

یازده

باشد که قوی‌تر شویم در مسیر شناخت و پذیرش به زندگی، هرآنچه که هست، نه آنچه که می‌خواهیم باشد....
باشد که چون درختان به خزه‌های روی تنمان اجازه‌ی زیست بدهیم، خودمان کمی سخت‌تر نفس بکشیم تا دیگری هم بتواند به برکت وجودمان نفس بکشد....
باشد که چون دریا بزرگ و بخشنده باشیم... عمیق و آرام، و پذیرای تمام موج‌های درون و بیرونمان....

 

دریا!
ورود به آن با مقاومتی اولیه همراه است.. خروج از آن هم!
موج‌های لب ساحل اجازه‌ی ورود و خروج را به نامحرمان نمی‌دهند...
اما؛
وقتی وارد شدی، به آرامشی ابدی می‌رسی... آرامشی از جنس تعلیق جسم.... وقتی از آستانه رد شوی، وقتی هزینه را بپردازی، برکت شامل حالت می‌شود....

 

باشد
که نماینده‌ای باشیم درخور
برای نام انسان

 

-------------------------

پ.ن.1: به تاریخ 26/مرداد/98

ده

پیش نوشت: شماره‌ی ده، از سری دل‌نوشته‌هایی که اکثرشون قابل شاره کردن نیستند...

--------------------------

 

رشد، رشد، رشد...
خلاصه‌ی چند سال اخیر زندگیم همین بود!
۱۷ سالگی قبول نشدن المپیاد، سخت‌ترین شکستم تا اون موقع..
۱۸ سالگی ورود به دانشگاه بعد از لیترالی ۱ فاکینگ سال فقط درس خوندن... دانشگاه صنعتی شریف، اوووف!
۱۹ سالگی فشارهای دانشگاه و بی‌معنایی‌ای که بین همه‌ی ترم سومی‌ها اپیدمی شده بود...
۲۰ سالگی سالِ خوبِ خوش گذرونی با دوستان و شروع رابطه‌ی عاطفی :) رشد احساسی و فکری
۲۱ سالگی به خاک سیاه نشستن! :))))
۲۲ سالگی شفای کودک درون، کلاس‌های غیر حضوری مختلف و شروع سیر مطالعات روان‌شناسی
۲۳ سالگی ادامه‌ی کلاس‌های حضوری و غیر حضوری و مطالعات و ...
۲۴ سالگی سال سیاه زندگی صدرا به بیان صدرای ۲۴ ساله! تمام شدن رابطه، شروع کار و شرایط جدید زندگی... بیش‌ترین میزان رشد در تاریخ زندگی صدرا توی یک سال..
۲۵ سالگی تثبیت و تقویت و ترمیم صدرای خودساخته، آگاه و توان‌مند
۲۶ سالگی استارت استقلال کامل (فکری، روانی، عاطفی و مالی) و شروع قلقلک‌های عاطفی جدید....

 

به یه بیان دیگه مرور کنیم
سرخوردگی آپولو
سرافرازی آپولو
سرک کشی هادس
آزادی پوسایدون و دیونوسوس
دزدیده شدن توسط هادس
همراهی هرمس اما هنوز دست و پا زدن در هادس
ادامه‌ی همراهی هرمس و آرام آرام بلند شدن از خاک، بزرگ‌تر شدن ظرف وجود..
بار دیگر هادسِ مرگ‌بار و جدی، ظهور مجدد آپولو و بیرون شدن موقت از فضای احساس
هم‌کاری هرمس و آپولو، خاموشی پوسایدون
غنچه‌هایی از زئوس.. بازگشت پوسایدون به میادین!

 

توی این سال‌ها، از یه صدرای لوسِ بی‌اراده و خام و کودک، به یه صدرای آرامِ محکم و با فکر تبدیل شدم که اگه به جمع‌بندی برسه برای انجام کاری، هرچی در توان داره (از صبر و جنگندگی بگیر، تا هزینه‌های مالی و روانی و فکری) برای رسیدن به خواسته‌ش انجام میده... خواسته‌ای که با هیجان و از سر هوس بهش نرسیده! خواسته‌ای که براش دلایل زیادی در تنهایی خودش داره....

 

اینکه بگم از رشد کردن خسته‌م حقیقتا غرغرهای صدرای خسته(بخوانید گشاد!) ی درونمه :))

اما اینکه بگم مشتاق به همین مدل رشد کردن بی‌وقفه هستم هم چرت محضه!! :)))

یه چیزی بینابینم آرزوست....

باشد که چنین شود :)

 

---------------------

پ.ن.1: به تاریخ 25/مرداد/98

ساعات خوش

این روزام داره به آرامش بعد از طوفان‌هااای زیادی که داشتم می‌گذره...

بالاخره افتادم توی اون بازه‌ی "زمان داشتن برای استراحت"ی که لیاقتشو داشتم (از نیاز گذشته بود دیگه!).... برای روزهام حداکثر دو-سه ساعت کار درنظر می‌گیرم و بقیه‌ش رو به خودم و یه سری کارهایی که خیلی وقته انجام ندادم اختصاص میدم :)

مثلا بیشتر سنتور می‌زنم، کتاب می‌خونم، مراقبه می‌کنم، هارد و لپتاپم رو مرتب می‌کنم، خواب‌هایی که دیده‌بودم و تحلیل نکرده بودم رو تحلیل می‌کنم، فکر می‌کنم.. به آینده، حال، کار و درس و زندگی و .......

بیش‌تر با آدما ارتباط می‌گیرم، بیشتر سفر میرم و خیلی کارهای دیگه :)


این روزا دارم بیش‌تر از زندگیم لذت می‌برم..

در کنارش به طور محسوسی با آدمای بیشتری هم دارم صحبت می‌کنم.. ازون صحبتا که بهم کمک می‌کنه تو مسیری که توش قدم گذاشتم حرفه‌ای‌تر بشم! ازونا که هم بهم کلی چیز یاد میده، هم اعتماد به نفس میده.. آدما فکر میکنن دارم به اونا لطف می‌کنم، ولی در واقع اونا دارن با سپردن خودشون و مغزشون به من بهم لطف می‌کنن :))

چند وقتی میشه که دیگه ظرفم به اندازه‌ی مدت زیاد قبل از این بازه پر نیست و این بهم ثابت کرد که ظرفم کوچیک نیست!


-----------------------------

پ.ن.1: خداروشکر!

بالاخره شمال

رفتم شمال! بالاخره!

از بعد از کنکور هم واقعا نیاز داشتم به یه سفر شمال، هم نمی‌خواستم تنها برم (هرچی درونگرایی بود رو تو دوران کنکور کرده بودم دیگه.. جا نداشتم براش!) و هم جور نمیشد که با هیچکدوم از گروه‌های دوستام بریم :|

یه سری درگیر امتحانای پایان‌ترمشون بودن، یه سری درگیر کار و زندگی، یه سری هم درگیر سفرهای خودشون!! :))) این آخریه تو حالت عادی دردناکه ولی به جاییم نبود خیلی :))

خلاصه که هی نشد و هی نشد تا بالاخره آخر همین هفته‌ای که گذشت با کلی بالا و پایین شدن هماهنگ شدیم و رفتیم..


یه گروه 8 نفره از نزدیک‌ترین و صمیمی‌ترین و خوش انرژی‌ترین آدم‌هایی که دارم توی زندگیم.... آدم‌هایی که شاید از نظر سنی ربطی به هم نداشته باشیم، ولی دلمون به طرز عجیبی به هم نزدیکه!

آره! یه گروه 8 نفره، دوتا ماشین، یه ویلا، یه جنگل، یه هوای خوب، یه صندلی داغ و تعداد زیادی گپ دو تا چند نفری دوستانه‌ی عمیق و حتی سطحی....

همممه چیز داشت این سفر برام!


---------------------------

پ.ن.1: دلم نیومد ثبتش نکنم ولی در همین حد کافیه :)

پ.ن.2: تا می‌تونین سفر برین

پ.ن.3: با هر کسی سفر نرین!