بیست و سه
- سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۴:۵۹ ب.ظ
مثل بچهای شدم که پشت ماشین بابا پدرام و مامان افسانهش نشسته و داره به جنگلای اطراف جاده نیگا میکنه...
ذوق کودکانه
دلم میخواست سرمو بذارم رو شونهی مامان افسانه و مامانمم با موهای چربم بازی کنه و برام قصه بگه و به خواب عمیقی فرو برم که الآن دیگه فقط تو خاطراتم سراغشو دارم.....
خیالپردازیهای کودکانه
وارد تونل میشیم، یاد بچگیم میفتم که همیشه دلم میخواست سرمو از پنجره بکنم بیرون و جیغ بکشم و تمام وجودمو توی تونل خالی کنم....
آرزوهای کودکانه
دلم تنگ شد
نه که روزای خوبی بوده باشن لزوما!
اما دلم برای سادگی و آرامشِ نسبیِ اون روزام تنگ شد
اما ملالی نیست :)
همین فرمونی که تا اینجا منو پیش آورده، یه روزی هم به همون آرامش و سادگی، و حتی فراتر از اون میبره :)
---------------------------
پ.ن.1: به تاریخ 7/آبان/98
پ.ن.2: خیلی وقت بود یه "خودش مینویسه"ی از ته دل ننوشته بودم! جدیدا همشون یه آموزهی چرتی توش میداشت :)))
- ۹۸/۰۸/۱۴