تقدسِ نامقدس
- شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۰۲ ب.ظ
داریم تو نقطهای از تاریخ و جغرافیای دنیا زندگی میکنیم که توش "مقدسات" زیادی وجود داره و اگه خوش شانس نباشی، روزی چندین بار واژهی "مقدس" یا مشتقاتش رو میشنوی، میبینی، یا به هزار روش سامورائی لمس میکنی...
اتفاق عجیبیه!
تا یه جایی از تاریخ، درکی از واژهی "مقدس" نداشتم... نمیفهمیدم که چرا باید چیزی توی دنیا وجود داشته باشه که نشه نقدش کرد... نمیفهمیدم چطور ممکنه چیزی پیدا بشه که برای همه کار کنه و همه قبولش کنن....
یه کمی که گذشت، دیدم آدمایی وجود دارن تو این دنیا، که چیزایی که به من گفته شده بود مقدسن رو نه تنها قبول ندارن، که حتی مقدساتی ضد و نقیض با این مقدسات مفروض برای خودشون دارن!! شاخ در آوردم! مگه میشه خدایی که برام تصویر شده، من رو با یک سری سنجه بندازه بهشت یا جهنم، اون یکی رو با یک سری سنجهی دیگه!؟...
باز هم کمی گذشت... یادم نیست جایی خوندم یا شنیدم، ولی میدونم که اینو لمس کردم که اگه چیزی رو با منطق و برهان بهش رسیده باشی، از اینکه ببینی یک نفر داره نقدش میکنه عصبی نمیشی! به جاش با طرف بحث میکنی تا نظر و منطقت رو بهش بفهمونی و یا نظر و منطقش رو بفهمی.. و در نهایت اگه هنوز هم باهات مخالف بود، اگه بدیهیترین چیزها -از نظر تو-، براش نادیدنی و درک ناشدنی بود، هنوز هم عصبی نمیشی! فقط دلت براش میسوزه... مثل دلسوزیای که برای یک آدم نابینا در درونت حس میکنی....
اشتباه نکن! منظور من این نیست که هیچ ارزشی توی زندگی نداشته باشیم! حرفم اینه که "ارزشهای شخصیمون" رو پیدا کنیم و زندگیشون کنیم.. اما همزمان این رو هم بدونیم که "چیزی که برای من ارزشمنده، ممکنه برای دیگران -حتی نزدیکترینانمان- ارزش زیادی نداشته باشه...
یا حتی بزرگتر از اون؛ ممکنه برای خودِ منِ ۱ سال بعد ارزشمند نباشه......
یه بزرگی میگفت "مرگِ یک رابطه زمانیست که حداقل یکی از طرفین رابطه، فکر کنه که دیگری و رابطه رو به تمامی شناخته".... چرا که انسان موجودی پویاست و هر روز داره عوض میشه... (حتی اگه این عوض شدن به قدری آروم اتفاق بیفته که به چشم نشه رصدش کرد... ولی اگه حواست نباشه در بلند مدت یهو چشم باز میکنی و میبینی که "اوه!! این آدمی که دارم میبینم و این رفتار رو کرد، با صدرایی که میشناختم چقددر متفاوته")
برگردم به بحث اصلیم و سخن رو کوتاه کنم...
به نظر من، انسان به فردیتشه که انسانه... یک بار بشینیم و با خودمون آشنا بشیم.. ببینیم چقدر از conceptهای توی ذهنمون برامون "مقدس"ن.. بهشون شک کنیم (که کاریست بس دشوار) و سعی کنیم از "تقدس"، به "ایمانِ بعد از تفکر و لمس کردن" برسیم... چک کنیم که چقدر از حرفایی که از دهنمون خارج میشن، حرف خودمونه و چقدرش حاصل بیرون از خودمون -خانواده، مدرسه، فرهنگ، مذهب و بزرگتر و خطرناکتر از همهی اونا، رسانه- هست؟..
اگه بشنویم، فکر کنیم، بپذیریم و بیان کنیم عیبی نداره! اما چند درصد از افکار و رفتارمون دچار دو مورد وسط شدن؟! تا کی میخوایم به جای انسان فردیت یافته طوطی و ... باشیم؟! تا کی میخوایم دکتر و مهندس و کارمند و غیره بشیم، چون وجههی اجتماعی و امنیت شغلی و کلی چیز بیرونی (بیاصالت / بیارزش) دیگه دارن؟! تا کجا قراره خودمون و ارزشهامون و دلمون و احساساتمون و علایقمون رو نبینیم و حتی نشناسیم و به محیط خارج از خودمون reaction نشون بدیم؟
تا کی میخوایم شادی و رضایت درونیمون رو بخاطر "موفقیت" -طبق تعریف اجتماعیش- فدا کنیم؟؟!!! کی قراره انسانیت و فردیت خودمون رو به تجربه بنشینیم؟!
به امید روزی که یک نفر زیر این پست بنویسه که "من خودم رو زندگی کردم :)"
-------------------------------
پ.ن.1: خیلی طولانی شد!
پ.ن.2: من هنوز درونم آتیشه.............
- ۹۸/۱۱/۲۶