در دل خاکِ سرد آرمیدهام،
احساس مى کنم ذرات وجودم در خاک پراکنده مىشوند و مىبینم که هزار چهره و صورت، هزارِ دگر بر خواهد رُستن و من در خودم چرخ خواهم زد و در این چرخه، خودم را باز خواهم شناخت و باز خواهم زیست،
و با این احساس تنم آرام مىگیرد.
خودم را وا مىسپارم به زمینى که اکنون گرم است، چرا که همیشه دوست مىداشتم جسمم را پس از مرگ هدیه کنم به زندگان...
ریشه هاى درخت همجَوار عجب موهبتىست!
صداى پرندگان و خش خش برگ زرد درختان با من سخن مىگویند..
خودم را در ذره ذرهى عالمِ هستى زنده مىبینم... خودم را در تک تک موجودات جارى مىبینم... هستى و نیستى من در هم آمیخته!
حس عجیبیست!!
هزاران تکه شدهام هر تکهام رهسپار جایى و موقعیتى، هر بار متولد میشوم و در شکلى متفاوت سربر مىآورم.
کار من زیستن و زیستن است .
باران شدم، بر خاک باریدم، سبز شدم.
مىخواستم پرواز کنم، پرنده شدم!
ماهى شدم، در قعر اقیانوسها شنا کردم!
زنى شدم که با عشقش، جانش، مىپروراند و به بار مىنشاند...
زندگى از من و در من هزاران هزار بار زاده شده و در این تو در توىِ هزارلا، خودم را مىیابم و باز مىشناسم.
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (شیرین دادگر)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
تا شقایق هست زندگی باید کرد. تا صدای خش خش برگها، بازی های کودکانه ماکیان، افتان یک خزان، دست های گرم یار، طبیعت عریان، تا زندگی هست، زندگی باید کرد.
مرگ، در عین رعبانگیزی، شانههایت را همراه جاذبه زمین میکند. قسمتی میشود از این چرخهی حیرتانگیز طبیعت.
دهشتانگیز است همچون سست شدن دست و پا، جاری شدن سیل اشک ها و حالا آرامشی عمیق، آرامشی از جنس "زیستن"!
مرگ واقعی جان کندن است. همانطور که ترک عادات، ترک ادوار مختلف زندگی و ورود به دوره جدید در ابتدا بسیار دشوار است. لحظه ورود به قبر نیز اشکها جاری و سرازیر میشوند، بعد آرام آرام حس همدلی و آرامش. درست مثل ترک عادت و مرگ یک دوره، ابتدا دردناک با چاشنی اشک، و بعد به مرور رضایتی از جنس متفاوت...
سختی و جان کندن و در نهایت لحظه فرود یک برگ پاییزی، لحظه عشق.
لحظه خشم، دشنام، جنگ بیدلیل، رقابت واهی، یک نفس عمیق، نفسی از جنس یادآوری و همان لحظه فرود برگ پاییزی، لحظه تواضع و فروتنی و در نهایت لحظه بازیهای کودکانه ماکیان..
مرگ
این زشتِ زیبا....
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (پدرام شیرخانی)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
معمولا وصیتنامه رو در دنیای رویی مینویسن، اما حالا من اینجام، دنیای زیرین، درست جایی که باید باشم، حالا که مردم میتونم به درستی از مرگ صحبت کنم.
دارم میبینم، بیشتر و بهتر از هر وقت دیگه، چشمی نیست، اما میبینم، موجودات کوچیکی رو میبینم که به طرفم میان و به بدنم بوسه میزنن، با هر بوسه، خودم رو در وجودشون میبینم؛
دست چپم، دست چپم انگار ریشه شده، یا شاید هم با ریشه درخت کنارم پیوند خورده، از سر انگشتهام آب رو بالا میکشم، تا مچ دست و ساعدم؛
بعد به بالاتر، به دنبال مسیر آب نگاه میکنم، قلبم رو میبینم که در برگی از درخت میتپه، و گوشهام در شاخه دیگه که صدای آواز عاشقانه پرندهای رو میشنوه؛
چشمهام رو میبینم که خوراک کبوتری میشه و من باهاش میرم بالا، بالا و بالاتر، حالا دارم از اون بالا جریانی رو در پایین میبینم، عشق رو میبینم، زندگی رو میبینم که از نقطه نامعلومی زیر خاک داره به اطراف پخش میشه،
خودم رو میبینم، ذرات وجودم رو که عاشقانه نثار طبیعت میشن،
بعد با خودم میگم، چرا مرگ رو نمیخواستم؟ چرا ازش فرار میکردم؟
مرگ یعنی جور دیگر شدن، دقیقا مثل کنار گذاشتن عادتهایی که داره لحظه لحظهمون رو ازمون میگیره، مرگ یعنی تغییر، مرگ یعنی تبدیل؛
مرگ یعنی انقدر عاشقم که میرم و بستر میشم برای دیگری، که باشه،
فقط یک چیز میتونم بگم، به تمام و کمال زندگی کردن، و به تمام و کمال مردن؛
وقتی زمین انقدر عاشقانه برای ما میمیره و زنده میشه، ما هم برای زمین، برای دیگری، برای خودمون، عاشقانه زنده شدیم و میمیریم و باز زندگی، مرگ، و زندگی دیگر و مرگ دیگر...
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (کیانا توسلی)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
تجربهی هزاران هزار سال زندگى بود،
من خاک بودم، درخت بودم، پرنده بودم، من آن غواص ته اقیانوسها، دانشمند ستارهشناس، ستارهاى که مىشناختش
من خاکستر آتشفشان، من باد بودم، بادى که خاکستر را از سرزمینى به سرزمین دیگر میبرد تا خاکِ آن درختى باشد که باز منم..
من همهی هستى ام و مرگِ من، زندگىِ من است،
از شکلى به شکلى و از جایى به جاى دیگر در جریانم...
----------------------------
پ.ن.1: بعد از تجربهی عملی نابودگر، اشتراک گذاری تجربهی یکی از بچههای ژرف (شیرین دادگر)، بدون دستکاری من :)
پ.ن.2: حیفم اومد نذارمش...
عزیزانم!
------------------------
پ.ن.1: واقعا شهودی نداشتم که وصیتنامه چه شکلیه :" شما به بزرگی خودتون ببخشین :))
پ.ن.2: تمرینمه خب!
پ.ن.3: این سه تا پست هم که اینجا و اینجا و اینجا لینک دادم بهشون وصیت-طور هستن.. دوستشون دارم :)
امروز یه تجربهی عجیب داشتم که میخوام تعریفش کنم تا تو تاریخ ثبت بشه :)
ما با بچههای کلاس ژرف (همون کلاس دوشنبهایها که خیلی دوستش دارم...) یه گروه داشتیم تو تلگرام که به لطف جمهوری دموکراتیک اسلامی به چُخ رفت :| :))
بچهها جدیدا یه گروه زدن تو واتسآپ و من بخاطر وفاداریم به تلگرام (اَلِکی :D) این اپلیکیشن رو ندارم و ...
از چند روز پیش تو اون گروهه قرار گذاشتن که برن باغ لواسون شیرین اینا که کار عملی آرکتایپ نابودگر رو انجام بدن و من امروز ساعت 11 متوجه شدم این قضیه رو! حالا اینکه من رودهن بودم و به چه بدبختی خودمو رسوندم بمااند :))
خلاصه ما رسیدیم و دیدیم که قبرو کندن! (اشتباه نخوندین :)) رسما قبر کنده بودن)
رفتیم توی خونه، مراقبه کردیم، برگشتیم بیرون و دونه دونه توی قبر خوابیدیم و رومون رو با برگ و شاخههای گل پوشوندن .....
و چیزی که میتونم از دریافتهام باهاتون share کنم ایناست:
مشاوره رفتن پیش یه مشاور خوب همیشه اتفاق خوبیه، ولی لزوما همیشه خوب و راحت نیست :))
چند روز پیش رفتم مشاوره، یه سری سوال جدی مطرح شد که برای اینکه یادم نره اینجا مینویسمشون...
امروز بعد از مدتها تدریس داشتم :) یه کارگاه نیمه-خصوصی و خیلی خلاصهی MBTI!
مزهش رو یادم رفته بود! و البته که سختیش رو...
ناخودآگاهم داره لایه لایه بالا میاره انگار!
هنوز نمیتونم با جمله بیانش کنم..
تصویر سازیش میتونم بکنم
مثل دریاچهای میمونه که "ژرف" داره همش میزنه...
گل و لجنها از زیر بالا میان و من این بالا نشستم دارم لجنها رو میریزم بیرون..
دورهی "عاشق" خیلی برون ریزی داره برام
نمیدونم از کجا میاد... ولی از ۴شنبهی هفتهای که عاشق شروع شد خوابها و برونریزیهام شروع شده
ادامهش سانسور شد :)
زرتشت در نیمه شب به بلندای تپهی جزیره رفت. شتابان گام میزد تا سپیده دم به کنارهی دیگر برسد؛ چون میخواست از آن سو آهنگ دریاها کند. همانجا که برخی کشتیهای بیگانه هم لنگر میانداختند تا مهاجران از جزیرههای شادکامی را با خود برند.
زرتشت از همهی سفرهای تنهایش از دوران جوانی یاد میکرد و کوهها و تپهها و بلندیهایی که در زندگی از آنها فرا رفته بود بر خیالش نقش میبستند.
آنگاه با خود گفت:
«من سرگشته و کوهنوردی بیش نیستم. دشتها را خوش ندارم و بسیار در جای خود قرار نتوانم گرفت. هر تقدیر و آزمونی که به خود ببینم، همهی رویدادها در نگاه من کوچیدن و اوج گرفتن در بلنداییست. گذشت آن زمانی که از دست سرنوشت چشم به راه رویدادها میتوانستیم بود. دیگر از سرنوشت چیزی را انتظار ندارم که پیش از این در من نبوده است.
پس از این هرچه روی دهد بازگشت دیگربار خویشتن من است. پس از آوارگی و آمدن رویدادها و گذشت روزگاران. اما من اینک بر واپسین قلهی خویش، فراروی دشوارگذرترین راه ایستادهام که در طول زندگی هرگز چنان راهی را نسپردهام. من اینک دشوارترین و هولناکترین آوارگیام را آغاز میکنم.
چون منی را چه شاید که از چنان لحظهای بگریزم که فریاد میزند: تو اینک برسر آغاز راه شکوه خویش ایستادهای، آنجا که قلهها به ژرفناها میپیوندند. تو داری در این راه گام میزنی. اگر پیش از این واپسین خطرهایی بود که فراروی خود داشتی، هماکنون آخرین پناهگاهیست که به سوی آن رهسپاری. تو اینک رهسپار راه شکوه خویشی. کجاست آن بهترین شهامتت، که تو را به واپسین راهی نیست.
تو اینک رهسپار راه شکوه خویشی. یکه و تنها. و کسی از پشت سر، دزدانه به دنبالت نمیآید.
وقتی نردبانها را از زیر پاهایت برداشته باشی، ناگزیر باید بدانی چگونه روی سر خویش بالا روی. جز این -حتی بالاتر از آن، جز با گام نهادن بر روی سر یا بر دل خویش- راهی برای اوج گرفتن نخواهی یافت. بدینسان نرمترینهایت باید سنگین شوند. کسی که خود را بسیار مینوازد، عاقبت زین همه نوازش خسته خواهد شد. آفرین بر هرچه سخت آفرین. دوست ندارم سرزمینی را که از آن شیر و شهد میتراود.
هرکو بخواهد "نیک دیدن" را، باید بیاموزد که چگونه نگاههای خود را رهسپار آنسوی حد و مرز خویشتن خویش کند. یعنی از خود نظر برگیرد.
هر کوهنوردی باید از چنین سرسختی و عزمی برخوردار باشد. زیرا کسانی که چیزها را با چشمانی ظاهربین میبینند، باید در نزد زودیابترین اندیشهها بایستند (جز اندیشههای سطحی به چیزی نخواهند رسید). اما تو ای زرتشت، تو میخواهی ژرفنای همهچیز را بنگری. آری، ژرفناهای ژرف را. پس باید برفراز خویشتن خویش راهی بشکافی و از آنجا بالا روی تا ستارگان خویش را که در هر افقی جز افق بلند تو خوارند و خورد بنگری.
ادامه دارد...
---------------------
پ.ن.1: چنین گفت زرتشت، کتاب سوم.
روزای خوبی رو دارم سیر میکنم :)
البته دقیقتر بخوام بگم صرفا دارم میتونم قدر روزامو بدونم و خوشحالیهای کوچیک رو ببینم و باهاشون شادی کنم ...
دیدن یه دوست، رفتن به یه کافهی دنج و خلوت، طعم تلخ قهوه با سیگار و خوندن کتابی که دوستش داری، تولد گرفتن برای کسی و دیدن ذوق و شادیش، تئاتر، شنیدن تجربههای زندگی شخصی یه آدم رندوم، دیدن اینکه آدما هرکدوم دغدغههای خودشونو دارن، صبح بیدار شدن با صدای جیک جیک گنجیشکا، چشیدن طعم یه سری نوشیدنیا، بغل کردن کسایی که واقعا دوستشون داری، چت کردن با یه دوست قدیمی که اون سمت دنیا تازه از خواب بیدار شده و صبح بخیر گفتن و شب بخیر شِنُفتَن، دادن یه آبنبات به یه بچهای که کنار خیابون نشسته و داره نقاشی میکشه .....
هممون تقریبا همهی این اتفاقا رو تو زندگیمون داریم یا میتونیم داشته باشیم ... مثل من که اینا رو داشتم، ولی نمیدیدمشون!
دیشب داشتم به فاطمه میگفتم که
نمیدونم چرا باید حتما یه چیزیمون بشه تا قدر زندگیمونو بدونیم!!!
از اونایی که داری تا وقتی داریشون لذت ببر
چون یه روزی دیگه نداریشون
...
بابا زنده بودن واقعا ارزش نداره :)
زندگی کن .. گریه کن ... بخند با دوستات
بابا یار رفت که رفت! کاش نمیرفت، ولی حالا که رفته
ولی به قول چهرازی ببین نارنجیا رو! زندگی هنوووز قشنگیاشو داره
...
تا حالا
هر اتفاقی که افتاده
سر جاش و به موقع و وقتی که من آمادگیشو داشتم افتاده
...
این فرق معصوم خام و معصوم پختهس
خام فکر میکنه دنیا جای خوبیه و توش قراره اتفاقایی بیفته که منو خوشحال کنه
پخته میدونه دنیا جای قشنگیه و هر اتفاقی بیفته برای رشد خودشه و لزوما اتفاق خوبیه :)
...
رها کن
کاری کن که عمیقا دوست داری و برات معنی داره
زندگی ارزشش بیشتر از اونه که تَلَفِش کنی
و خیلی کوتاه تر از چیزی که فکر میکنیم
متاسفم که اینو میگم
ولی واقعا به کسی تعهد نداده که تا فلان سالگی زنده میمونی
----------------------
پ.ن.1: کلا قدر دونستن چیز خوبیه :)
پ.ن.2: حتی تو این شرایط حساس کنونی هم خوشحالیهای کوچیک کم نیستن، ببینیمشون...
پ.ن.3: بمیرید قبل از آنکه بمیرید! جدی!
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
یونگ میگه خود سفر پاداش سفره ... درواقع منظورش اینه که معنای داخل سفره که پاداشه .. معنایی که هیچجای دیگه نمیتونی پیداش کنی!
اما منظور یونگ از سفر اصلا سفر زمینی نیست واقعا ... چه بسیار فرزانگانی (مثل حضرت حافظ) که اصلا از دیار خودشون بیرون نرفتن ولی چه سفرها که نکردن!
سفر یونگی، سفر زندگی -یا به بیان خودش "سفر قهرمانی"- هستش :) اگه اینجوری به قضیه نگاه کنیم میتونیم خیلی راحتتر تجربههای تلخ و شیرین زندگی رو بپذیریم و درسشونو بگیریم و ازشون رد شیم .... کردم که میگم :))
"جام"ی که تو مصرع دوم ازش حرف میزنه هم اتفاقا همین تجربههای تلخ و شیرینه .. جام زهره یه جورایی ...
درواقع سعدی هم داره همون حرفی رو میزنه که یونگ و خیلیای دیگه میگن! میگه که اگه دنبال "دردانه" میگردی، تو ساحل امن نمیتونی پیداش کنی برادر من!
باید سفر بری ... سفر دریایی ... سفر بدون نقشه .. سفر قهرمانی :)
خیلی از وحید شاهرضا و گروه ژرف و عزیزش ممنونم که توی این روزا و تجربههام انرژی و آگاهی بهمون ارزونی کردن ❤️😏
---------------------------
پ.ن.1: #منزل_پنجم_سفر_قهرمانی #آرکتایپ_جستجوگر#سفر_قهرمانی #حضرت_حافظ#حضرت_سعدی #کارل_یونگ #معنا #پذیرش#ACT #دوشنبههای_ژرف
پ.ن.2: @m.r_s.a.d.r.a
کلاس امروز ژرف (یه کلاس روانشناسیه) یکی از بهترین جلسات توی این دو سال بود ... میخواستم چیزای زیادی از کلاس بنویسم ولی این شعر از اخوان ثالث کل سفر قهرمانی رو توضیح داده لامصب!
سخن کوتاه :)
پ.ن.1: بی ناموس هر سطرش تفسیر و معنی داره :|
پ.ن.2: یه نشونه از معانیش رو مینویسم: بهرام همون آرکتایپ آرِس و ناهید آفرودیت هستن ... و چقدر زیبا سایههای این کهن الگوها رو بیان کرده!! پشمام!
بهسان رهنوردانی که در افسانهها گویند،
گرفته کولهبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند
سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر،
حدیثی کهش نمیخوانی بر آندیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر برکنی غوغا، وگر دم درکشی، آرام.
سه دیگر: راه بیبرگشت، بیفرجام
من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم،
ببینیم آسمان ِ «هرکجا» آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست.
سوی بهرام، این جاویدِ خونآشام،
سوی ناهید، این بد بیوه گرگِ قحبهی بیغم،
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛
و میرقصید دستافشان و پاکوبان بهسان دختر کولی،
و اکنون میزند با ساغر «مکنیس» یا «نیما»
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما:
سوی اینها و آنها نیست.
به سوی پهندشتِ بیخداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.
بهل کاین آسمان پاک،
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
به سوی سرزمینهایی که دیدارش،
بهسان شعلهی آتش،
دواند در رگم خونِ نشیطِ زندهی بیدار.
نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار.
چو کرم نیمهجانی بیسر و بیدم
که از دهلیز نقبآسای زهراندودِ رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،
بهسوی قلب من، این غرفهی با پردههای تار.
و میپرسد، صدایش نالهای بینور:
- «کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های!... میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دستِ دوستمانندی؟»
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست،
حتی از نگاه مردهای هم ردپایی نیست.
صدایی نیست الا پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ،
وز آنسو میرود بیرون، بهسوی غرفهای دیگر،
به امیدی که نوشد از هوای تازهی آزاد،
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است
از اعطای درویشی که میخواند:
«جهان پیر است و بیبنیاد، ازین فرهادکش فریاد...»
وز آنجا میرود بیرون به سوی جمله ساحلها.
پس از گشتی کسالتبار،
بدانسان – باز میپرسد – سر اندر غرفهی یا پردههای تار:
- «کسی اینجاست؟»
و میبیند همان شمع و همان نجواست.
که میگوید بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیرِ بهدردآلودهی مهجور:
خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟»
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟ هر جا که پیش آید.
بدانجایی که میگویند خورشید غروب ما،
زند بر پردهی شبگیرشان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر.
کجا؟ هرجا که پیش آید.
به آنجایی که میگویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان.
و در آن چشمههایی هست،
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن.
و مینوشد از آن مردی که میگوید:
«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کر آن گل کاغذین روید؟»
به آنجایی که میگویند روزی دختری بودهست
که مرگش نیز
مرگ پاک دیگری بودهست،
کجا؟ هر جا که اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلیزن، ز سیلیخور،
وزین تصویر بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
فلان با تازیانهی شوم و بیرحم خشایرشا
زند دیوانهوار، اما نه بر دریا؛
به گردهی من، به رگهای فسردهی من،
به زندهی تو، به مردهی من.
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزهزارانی که نه کس کشته، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزهست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزهست.
به سوی آفتاب شاد صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیکران سبز و مخملگونهی دریا،
میاندازیم زورقهای خود را چون کل بادام.
و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم،
که باد شرطه را آغوش بگشایند،
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام.
بیا ای خستهخاطردوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بیفرجام بگذاریم...
تهران، فروردینماه 1335
پیش نوشت! : ادامهی دورهی غیر حضوری «منِ ارزشمند» شیری که اون موقع وقتشو نداشتم یادداشت کنم :)
--------------------------
چرخهای ماشین زندگی:
افکار، اعمال (چرخهای جلو که به فرمان وصلند)
احساس، حالت بدنی و فیزیولوژی (چرخهای عقب)
چرخهای عقب از جلوییها پیروی میکنند.
ویژگیهای افکار آدمای عزت نفس دار:
۱. من یه حقوقی دارم و بقیه باید اونا رو رعایت کنن.
۲. اگرچه شرایط کنونی من با شرایط ایده آلم فاصله داره، ولی میتونم این شکاف رو پر کنم.
۳. من میتوانم و باید به خودم تکیه کنم ..
۴. من آدم کاملی نیستم، ولی از آزادی و کفایت کافی و درونی برای انجام ایدههایم دارم.
هیچکس کامل نیست، سعی کن کافی باشی :)
دیکتاتورهای درونی
بایدها (توقع از خود، دیگران و جهان)
پر توقعی (از دیگرانی که کنترلی روی آن ندارید)
تحمل کم ناکامی
ارزیابی منفی خود و دیگران
مثال: "من باید در هر کاری که انجام میدهم موفق باشم تا تایید دیگران را دریافت کنم، درغیر اینصورت افتضاحه و من نمیتوانم تحمل کنم"
یا "دیگران باید با من منصفانه و با احترام رفتار کنند، در غیر اینصورت انسانهای رذل و پستی اند و باید هرجور شده به مکافات عملشان برسند"
کجا نوشته؟!
نکته! عصبانیت با خشم فرق داره ها! اعتراض میکنی نه پرخاشگری ...
Feel the feeling, choose your respond
"دنیا باید قابل پیشبینی و منصفانه باشد وگرنه غیر قابل تحمل است"
زبان -> ذهن -> روان
زبانتو عوض کن، به جای "باید" از "بهتر است" استفاده کن، به جای "غیر قابل تحمل" از "سخت" استفاده کن
ارزشهامون از کجا میان؟
خانواده، دین، اجتماع، دانش و تجربهی فردی
پس باید بازنگری بشن!
اگه نظام ارزشیت اشتباه باشه (core values) دچار بی ارزشی و عدم عزت نفس میشی.
بعضی چیزا ارزششون ذاتی نیست
کتاب خوندن اگه جلوی عمل کردنتو بگیره، خونواده اگه جلوی مسیرت رو بگیره، ...
پس نظان ارزشیتو چک کن هر از گاهی ...
و یه سری چیز دیگه که وقت نشد یادداشت کنم :)
-----------------
پ.ن.: اگه کسی خواست پکیجش رو بخره شدیدا پیشنهاد میشه!
پ.ن.2: https://www.tavangary.com/self-confidence/
این روزا زیاد میرم پایون (یه کافهای توی خیابون ونک - پارک سئول) ... کارامو میکنم و دوستامو (بیشتر از توی دانشگاه!) میبینم و روزامو میگذرونم
تو راه پایون بودم، داشتم آهنگ گوش میکردم، رسید به آهنگ خواجه امیری ...
اگه این زندگی باشه، اگه این سهمم از دنیاست، من از مردن هراسم نیست
یه حسی دارم این روزا، که گاهی با خودم میگم، شاید مردم حواسم نیست
........
همزمان با راه رفتن داشتم مراقبه میکردم ... یکی از زمانهای مورد علاقهی من برای مراقبه کردن و مایندفول بودن تایمهاییه که دارم راه میرم :)
داشتم این آهنگ رو "گوش میدادم" (نه که فقط بشنومش!) که یه لحظه به این فکر کردم که دفعات قبل که پلیلیست به این آهنگ میرسید چقدر دلم میگرفت و تنگ میشد! ولی این دفعه مثل آهنگای دیگه داشتم فقط لذت میبردم ازش ...
خواستم این لحظه رو اینجا ثبت کنم که یادم نره این حس قربانی بودن لعنتی که هممون فقط همونو بلدیم، چقدر حس مسمومیه و اگه بتونیم ازش نجات پیدا کنیم و سوگواری بحرانی که برامون اتفاق افتاده (هرچی که بوده) رو که میگذرونیم، چقدر میتونیم به خودمون افتخار کنیم! :)
البته بدیهیه که کسی نمیتونه ادعا کنه بعد از گذر از سوگواری و حل یا هضم کردن مسئلهای که داشته، دیگه هیچوقت تاسف و ناراحتی یا حتی ناامیدی سراغش نمیاد! ولی هر کسی خودش میتونه بفهمه که فرق احساس قربانی بودن با احساس حسرت چیه :)
به قول حسین میتونیم وجدان کنیمش!
------------------------
پ.ن.1: نه که رها شده باشم، نه که تموم شده باشه برام همه چیز، نه که اگه یه روزی شرایط جور باشه نخوام برگردی پیشم، ولی خوشحالم!
پ.ن.2: دیشب خوابتو دیدم! دوباره ... میدونی قشنگترین چیزمون چی بود؟ :) understanding ای که همیــــــشه بینمون وجود داشت ... خواب دیشبم مثل فیلمهای صامت بود! ولی کلّی حرف زدیم :) دلم تنگ شد .... ولی خوشحالم!
توی شرکت یه کاری که جدیدا گرفتم دستم اینه که تستهای شخصیت شناسی مختلفی* به بچهها دادم و قراره خروجیش رو تحلیل کنم تا هم به خودشون یه مشورت خوب درمورد شخصیت و تواناییهاشون بدم، هم به شرکت در مورد Positioning بچهها یه مشورتهایی بدم ...
توی این پروسه خودم هم تستها رو زدم (بیست و خوردهامین باری بود که MBTI میدادم :D) و یه سری اطلاعات جالبی مخصوصا توی تست CATTLE و BAR-ON دستم اومد :)
پیشنهاد میدم که حتما چند تا از این تستها رو برای خودتون هم که شده بزنین و از خروجیش استفاده کنین ;-)
--------------------
* MBTI, NEO, CATTLE, BAR-ON, DISC